- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب کلاه قرمزیها
- بریدهها
بریدههایی از کتاب کلاه قرمزیها
۳٫۷
(۳)
در تاریکی شب، هیچی دیده نمیشد فقط یکی فریاد میزد: «به صف شین! عجله کنین! عراقیها حمله کردن.» تا یک عده به صف شدند، ناگهان کس دیگری داد زد: «ما فقط به دستور برادر صالحی حرکت میکنیم.» با این حرف، دست و پای همه شُل شد. معلوم شد افراد نفوذی ستون پنجم که فهمیده بودند نیروهای تازهنفس از راه رسیدهاند، یکی از انبارهای مهمات پادگان را منفجر کردهاند تا به بهانهٔ حملهٔ عراقیها، بچهها را به محوطه بکشانند و آنها را ببندند به رگبار. بعد از مدتی هم شنیدیم چند نفر از منافقین و ستون پنجم را در همان منطقه دستگیر کردهاند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
جعبهای بود مخصوص کاغذِ نامه. هر کس میخواست، کاغذی برمیداشت و بعد از نوشتن میگذاشت در یک جعبه دیگر. من هم یکبار برای مادرم نامه نوشتم. بعد از مدتی که به پادگان رفتم نامههای رسیده را زیر و رو کردم. یک نامه هم به اسم من بود. خیلی ذوق کردم. آنقدر که دلم نیامد همانجا بازش کنم. گفتم برگردم منطقه و بروم توی سنگر و سرِ فرصت بخوانمش. با شوق و ذوق برگشتم و جای خوبی گیر آوردم و نامه را باز کردم. دیدم نامهٔ خودم است! موقع نوشتن نشانی، اشتباه کرده بودم و مبدا و مقصد را جابهجا نوشته بودم. نامه اصلاً از پادگان بیرون نرفته بود. گویا کسی نشانی نامه را دیده بود و خیال کرده بود اشتباهی در جعبهٔ نامههای ارسالی افتاده و جایش را عوض کرده بوده.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یک نفر از میان بچهها فریاد زد: «کجا دارید میرید؟ این خیانته! نمازتون توی خاک غصبی درست نیست! باید برگردید. من که برمیگردم!» از هر طرف زیر رگبار خمپاره و تیر و ترکش بودیم جز پشت سر که ترکش وسوسه و شک شیطانی شروع کرد به آمدن. یک منافق سر بزنگاه داشت اراده رزمندهها را سست میکرد:
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
به تقی گفتم آخر از همه آب بخورد که دهان کسی نجس نشود. بعد به او گفتم: «تو مثل مسلمبنعقیل شدی.» کنجکاو شد. گفتم: «هر دوی شما دهنتون خونآلود شد ولی فرقهایی هم دارین. وقتی آب با خون دهن مسلم نجس شد، او دیگر آب نخورد ولی تو طاقتش رو نداری. از طرفی، مسلم تنها بود ولی تو ما رو داری. سرانجامِ مسلم شهادت بود، اما آخرِ کار تو معلوم نیست.» اینها را که گفتم بچهها گریه کردند. این هم اولین روضهای بود که در اسارت خواندم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
نشستیم سر جایمان و دست به کار شدیم و ریشها را تراشیدیم. بعد هم از اسرای قبلی سوزن گرفتیم و با راهنمایی آنها از حولههایمان نخ کشیدیم و اسممان را روی لباسها دوختیم. میخواستیم منظم باشیم بلکه فردا کمتر کتک بخوریم. روزهای اول، بچههای قدیمیتر خیلی به ما کمک میکردند. این کارها برای عراقیها عجیب بود. آنها رهبری مثل امام نداشتند و طعم برادری ایمانی را نچشیده بودند. شاید حق داشتند تعجب کنند و حیران شوند. از این طرف ما هم تعجب میکردیم که چطور میشود ملتی، در کنار شش امام معصوم (ع) زندگی کنند و این کارها را بلد نباشند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
جملهٔ «آخری کیه؟» یک جمله مشهور بین بچهها بود. صف جلوی دستشوییها آنقدر شلوغ میشد که هر کی از راه میرسید میپرسید: «آخری کیه؟» اسرای اردوگاه ما همه جوان و قوی بودند و عراقیها از قصد، غذاهایی میدادند که اسهالآور بود. گاهی میشد بچهها از دستشویی که درمیآمدند دوباره میرفتند آخر صف و نوبت میگرفتند. عراقیها میخواستند بچهها طوری ضعیف شوند که فکر شورش یا فرار به سرشان نزند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
عراقیها وقتی ایران پیروزیهایی در جبههها به دست میآورد و ضربههایی به آنها میزد، از شدت عصبانیت به نماز ما گیر میدادند و بدجوری فشار میآوردند. حرص داشتند که انتقام شکستها یا کشته شدن نیروهایشان را از ما بگیرند. علت مخالفتشان بهخصوص با جماعت شاید از این جهت بود که آن را باعث وحدت و همبستگی اسرا میدانستند. به هر کلکی بود میخواستند نماز جماعت و امام جماعت را کشف کنند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
ما بیخبر بودیم که به چه دلیل امام قطعنامه را پذیرفته و آنها بیخبر بودند از آیندهٔ سیاهی که صدام برایشان تدارک دیده بود. آنها نمیدانستند از این به بعد، تا سالیان سال عراق روی خوش نخواهد دید. وقتی بعدها سربازها از ماجرای آماده شدن صدام برای حمله به کویت مطلع شدند، میشد اضطراب و ترس را در نگاهشان دید.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
میگفتند وقتی ارتش ما با شما در حال جنگ بود، دولت بودجهٔ ارتش را تأمین میکرد و مقداری از این بودجه به اردوگاهها داده میشد ولی حالا که صلح شده، هیچ بودجهای به شما تعلق نمیگیرد. شما از امروز تا هروقت که در عراق باشید، به عنوان مهمان، سرِ سفرهٔ ارتش عراق نشستهاید. اگر چیزی سر سفره کم بود، جای اعتراض نیست! البته در آن مدت، چند عملیات دیگر از طرف عراق انجام شد که هدفش گرفتن امتیاز بیشتر از ایران بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
میگفتم: «دوستان! هرچند ما اسیریم ولی خداوند نعمتهای زیادی به ما داده که باید شکرگزار آنها باشیم.» گاهی هم این سفارش پیامبر (ص) را به آنها میگفتم که «أَکثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَی مَنْ فُضِّلْتَ عَلَیه فَإِنَّ ذَلِک مِنْ أَبْوَابِ الشُّکرِ. به زیردستان و تهیدستانی که زندگی آنها پایینتر است بسیار بنگر زیرا دیدن و فکر کردن به زندگی تهیدستان، از درهای شکر است.»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
وقتی غانم بچهها را بهخاطر نماز کتک زد، به من که امام جماعت بودم اذیت و آزاری نرسید! حکمتی در این دو حادثهٔ عجیب وجود داشت. شاید خدا میخواست بفهماند که ای بندهٔ من! اگر قسمت و مقدر باشد که کتک بخوری، با پای خودت میروی جلوی شلاق و کابل و اگر مقدر باشد کتک نخوری، امام جماعت هم باشی، چنان ماجرا برای دشمن مخفی میشود که هیچ آزاری به تو نمیرسد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
تعداد کمی از اسرا مشرف شدند ولی اکثرا نرفتند. وقتی این افراد برگشتند، از طرف بقیه تحریم شدند که چرا حرف بزرگترها را گوش نکردهاند ولی من به دیدنشان رفتم. بالأخره هرچه بود از زیارت امام حسین (ع) برگشته بودند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
صلیب بهخاطر اسرا، به بیمارستان رفتوآمد داشت و بخش اسرای بیمار را میدید و نظارت داشت. برای همین، ما امکانات خوبی داشتیم. هم میز داشتیم، هم پایه سرم. جایمان هم تمیز بود ولی اتاق عراقیها هیچی نداشت. خیلی هم کثیف و نمور بود. رسیدگی عراقیها به زندانیهای خودشان در حد صفر بود. وضعیت ما خیلی بهتر بود ولی پرستارهایمان همه قصاب بودند. یکبار پرستار عراقی موقع تزریق آمپول به یک اسیر، نظافتچی را صدا زد که «اگه میخوای آمپول زدن یاد بگیری، بیا به این بزن.» همه اعتراض کردیم و نگذاشتیم. مجبور شد خودش تزریق کند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یک روز دکتر بعد از معاینه، ضعفم را که دید پرسید: «روزی چندتا قرص میخوری؟» وقتی شرح دادم، سریع نگهبان را صدا زد. از توپ و تشری که به او زد فهمیدم این چند وقت، سرباز قرصهای تقویتی من را میدزدیده. بهش میگفت: «این اسیر، آوردنش با تو بود ولی مردنش با منه!» دکتر دعوا میکرد و سرباز به من چشمغره میرفت. وقتی دکتر رفت، یکی به دو میکرد که «من کی قرص تو رو خوردم؟!» تازه معلوم شد چه بر سر قرصها میآورده. جواب دادم: «من چه میدونم؟! دکتر پرسید چندتا قرص میخوری، منم گفتم.»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
با نگهبان از سالن رد میشدیم که یک سرباز عراقی که بین صندلیها میرفت، یکدفعه شُل شد و افتاد. دویدم بگیرمش، نگهبان نگذاشت و برم گرداند. صرعی بود. بچهها میگفتند در ایران چنین کسی را معاف میکنند ولی صدام، همه را میبرد سربازی. جلوتر، یک پیرمرد دیگر با دوتا عصای زیر بغل و یک پرونده و عکس رادیولوژی معطل ایستاده بود. احدی بهاش اعتنا نمیکرد. ترخیصش نمیکردند و اجازه نمیدادند برود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
فردا که رفتیم پیش دکتر، حدود پنجاهشصت ایرانی سیاهسوخته و لاغر و مردنی را به ستون پنج نفره آوردند. چندتا از آنها هم یک نفر را انداخته بودند لای پتو و دنبال خودشان میکشیدند روی زمین. رسیدند دم در اتاق دکتر و ایستادند. کسی که روی پتو افتاده بود، اسهال و استفراغ داشت و رو به مرگ بود. از نگاه کردنشان معلوم بود که از عراقیها خیلی میترسند. ژولیده بودند و بوی تعفن میدادند. مفقودهای ایرانی بودند که توی مرغداری و آغل نگهداری میشدند. هیچکدام عربی نمیدانستند. دکتر هم فارسی بلد نبود. یکییکی میرفتند تو و میآمدند بیرون ولی کسی نبود دردشان را حالی دکتر کند
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
در بیمارستان، تیغ برای تراشیدن ریش نمیدادند. ریشم حسابی بلند شده بود. سرباز تا سوار شد به طعنه گفت: «رجل دینی!» جواب دادم: «بله! من عالم دینیام. اگه سؤالی داری بپرس!» رویش کم شد و دیگر چیزی نگفت.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
رفتارهای حساب شدهٔ حاجآقا، کمکم روی عراقیها اثر کرد. اصلاً معجزه شد! حاجآقا آنقدر اعتماد عراقیها را در صلاحالدین جلب کرده بود که دیگر خیلی پاپیچ ما نمیشدند. طوری اعتماد کردند که اگر میخواستند کسی را ببرند بیرون اردوگاه، بدون دستبند و چشمبند میبردند. بعد از چند ماه، اوضاع چنان آرام شد که اردوگاهی به این آرامی ندیده بودم. از برکت وجود حاجآقا، عراقیها آنقدر عوض شدند که به بچهها اجازه میدادند توی استخری که مال ارتشیهای عراقی بود شنا کنند. حتی بچهها اجازه گرفتند که جلوی آسایشگاهها سبزی بکارند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
قیمت:
۱۳,۴۰۰
تومان