بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کلاه قرمزی‌ها | طاقچه
تصویر جلد کتاب کلاه قرمزی‌ها

بریده‌هایی از کتاب کلاه قرمزی‌ها

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۳ رأی
۳٫۷
(۳)
در یک فرصت از مادرم پرسیدم: «ننه! یعنی چی که همسایه‌ها نمی‌دونستن شما مادر اسیری؟!» این‌طور که مادرم می‌گفت، پیش کسی گریه و زاری نمی‌کرده. تمام راز و نیاز و نذر و دعا و گریه‌اش توی خانه بوده و خودش را جلوی مردم سفت و محکم نگه می‌داشته. برای همین مردم خبر نداشتند. تازه موقع آزادی من فهمیده بودند و بهش می‌گفتند: «مگه تو بچهٔ اسیر داشتی؟ چرا ما خبر نداشتیم؟! چرا حرفی نمی‌زدی؟!» این‌ها را که می‌شنیدم، به ایمان و توداری مادرم افتخار می‌کردم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
مادرم هیچی نمی‌گفت، فقط مرا می‌بوسید و گریه می‌کرد. حالا پشت سر مادرم، زن‌های همسایه ایستاده بودند و آن‌ها هم اشک می‌ریختند. مادرم زود خودش را کنار کشید. از بغل مادرم که درآمدم، یکی از زن‌ها سریع آمد و چادرش را روی دست من انداخت و دستم را بوسید. بعد از او زن‌های دیگر هم یکی‌یکی همین کار را کردند. خجالت کشیده بودم. یکی از آن‌ها گفت: «همسایه‌ها خبر نداشتن که مادر شما، مادر اسیره!» از این حرفش تعجب کردم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یک روز دیدم کسی گوشه‌ای کز کرده و نشسته. کنجکاو شدم و جلو رفتم. پرسیدم: «برادر! چرا این‌جا نشستی؟!» حرف عجیبی گفت. گفت: «ما تا حالا تو عراق بودیم و مسئولیتی نداشتیم. یه نون بخور و نمیری می‌خوردیم و زندگی‌مونو می‌کردیم و مسئول نبودیم. حالا وارد ایران که شدیم هرکدوم‌مون می‌ریم یه جایی مشغول می‌شیم و حق‌الناس و بیت‌المال میاد تو دست‌مون. از خودکار و قلم و کاغذ گرفته تا پست و مقام و حقوق. خدا رحم کنه که خودمونو گم نکنیم.» دیدم رفیقم از حالا تو فکر این است که گرفتار بیت‌المال و حب ریاست نشود. نگران بود که مبادا گرسنگی‌ها یادش برود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
بعد از چند کیلومتر که از مرز فاصله گرفتیم، کم‌کم چشممان به مردم روستایی افتاد که قاب عکس به دست، کنار جاده ایستاده بودند. عکس شهدا و اسرا و مفقودان‌شان بود. پدر و مادری، عکس پسرشان را بالا گرفته بودند. یکی از اسرا او را شناخت ولی خجالت کشید به آن‌ها بگوید پسرشان به منافقین پیوسته. بچه‌ها وقتی فهمیدند، گریه افتادند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
مسیر اتوبوس‌ها بیشتر، جاده‌های کمربندی عراق بود. نمی‌خواستند ما را از توی شهرها ببرند. مردم زیادی توی راه‌ها نبودند. بزرگ‌ترها حالت احترام به اسرا نداشتند ولی بچه‌های عراقی دست می‌زدند و شادی می‌کردند. اسیرها هم با آن‌ها همراه می‌شدند. با زبان عربی، حال و احوال می‌کردند و با بچه‌ها حرف می‌زدند. در یکی از جاده‌ها وقتی بچه‌های عراقی برای ما ابراز احساسات می‌کردند، یک بعثی با لباس شخصی چنان نعره‌ای سرشان زد که هرکدام از یک طرف فرار کردند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
«طبق این آیه‌ها، شهدا تو این قربانگاه، هدیه‌های الهی بودن که از بهشت اومدن و بعد از یه تجارت پرسود، مظهر تجلی این آیه‌ها شدن و به بهشت شتافتن، اما اسرا اسماعیل‌های ابراهیم زمان شدن که به فرمان پدرِ هدایت‌گرشون یعنی امام خمینی به قربانگاه رفتن و صورتشون رو بر خاک قربانگاه جبهه‌ها گذاشتن و آمادهٔ شهادت شدن ولی شهادت نصیب‌شون نشد.» به او گفتم: «از اون‌جا که حضرت اسماعیل در قربانگاه قربانی نشد و آزاد شد، ما هم از این قربانگاه آزاد می‌شیم.»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
با این حال، صلیبی‌ها خودشان اقرار می‌کردند که اسیر مثل ما کم دیده‌اند. یکیشان می‌گفت: «من خیلی بین اسرای جنگی گشته‌ام. اونایی که دین و مذهب ندارن دیوانه می‌شن، توهمی می‌شن، خودکشی می‌کنن، روانی می‌شن، خودزنی می‌کنن، همدیگه رو می‌کشن، اون‌وقت شماها همه‌تون کم‌سن و سال، تو این اردوگاه‌ها، با این همه مشکلات و اذیت و آزار، آروم و ساکتید، با هم درگیر نمی‌شید، درس می‌خونید، پیشرفت دارید!» واقعاً هم به نکته مهمی رسیده بود. ما بچهٔ پانزده ساله داشتیم که انگار نه انگار اسیر است. حتی شیطنت‌هایش به جا بود. این یک روح الهی بود که بچه‌ها را حفظ می‌کرد. خود ما هم حواسمان به این نعمت خدایی بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
مدام توی گوشمان می‌خواندند که ما این‌قدر شما را اذیت می‌کنیم که یا همین‌جا بمیرید یا اگر هم زنده برگشتید ایران، روانی شده باشید و نتوانید کار مفیدی بکنید. حرف‌های عراقی‌ها ناامیدکننده بود ولی ناامیدی را دوست نداشتم. به عنوان یک طلبه، نمی‌خواستم اگر قرار است در اسارت بمیریم، از ناامیدی بمیریم. عراقی‌ها در این مدت هر کاری از دستشان برآمده بود کرده بودند تا اسرا را سیگاری، بی‌اراده و مبتلا به بیماری‌های جسمی و روحی کنند. بعضی مواقع هم موفق می‌شدند که بعضی‌ها را روانی کنند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
وقتی کله‌شقی‌ام رو دیدن، فرستادنم زندان انفرادی. هر چند روز یه‌بار هم می‌اومدن و وعده وعید می‌دادن و می‌رفتن. یک روز می‌گفتن اگر برگردی، اسرا می‌کشنت. یه روز می‌گفتن ارتش آزادی‌بخش ما ایران رو آزاد می‌کنه و به تو هم یه پست و مقام خوبی می‌رسه ولی من یک‌کلام شده بودم و می‌گفتم مرغ یه پا داره. دست آخر دیدن زیر بار نمی‌رم، ولم کردن. حالا هم که می‌بینی، خدمت شمام. هر چقدر هم بدبختی‌های اسارت طول بکشه، می‌مونم.» خوب کرد از منافقین جدا شد چون اگر اسرا آزاد می‌شدند و برمی‌گشتند ایران، او باز اسیر می‌ماند. او در عملیات‌های آخر اسیر شده بود و کلاً یکی‌دو سال بیش‌تر اسارت نکشید.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
«چطوری برگشتی؟ راحت ولت کردن بیای؟» گفت: «نه بابا! اول ساز مخالف کوک کردم و توی برنامه‌ها شرکت نکردم. برای بازجویی خواستنم که چرا بی‌نظمی می‌کنی؟ گفتم می‌خوام برگردم اردوگاه. هرچی گفتن اون‌جا امکانات نداره. بمون پیش ما. تو دیگه بین اسرا امنیت نداری چون تو رو خائن می‌دونن، زیر بار نرفتم. با خودم گفتم اسرا پیرو امامی هستن که فرماندهٔ لشکر یزید رو بخشید، اون‌وقت منو می‌کشن؟! برخورد اسرا رو با کسی که خیانت کنه ولی واقعاً پشیمون بشه و برگرده دیده بودم. می‌پذیرنش هیچی، تازه تحویلش هم می‌گیرن. هرچی گفتن، یه جوابی دادم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
«ما رو آدم حساب نمی‌کردن. همش تحقیر می‌کردن و تو سرمون می‌زدن که شما اسیر بودین و ما شما رو آزاد کردیم. از گیر عراقی‌ها آزاد شده بودیم و گیر منافق‌ها افتاده بودیم. هرچی می‌گفتن، باید بی‌چون و چرا می‌گفتیم چشم. رئیس‌شون انگار خدا بود. کسی حق نداشت از چرندیاتش سؤال کنه. زن و مردشون قاتی زندگی می‌کردن. موقع نماز جماعت، هر کی زودتر می‌رفت تو محراب، می‌شد امام جماعت. زن یا مرد، خوب یا بد فرق نمی‌کرد. بقیه هم قاتی پاتی اقتدا می‌کردن. صف نماز گاهی طوری می‌شد که یه مرد وامی‌ایستاد بین چهارتا زن. زن‌ها هم لباس مناسب نداشتن. یکی از بدترین صحنه‌ها همین نماز جماعت بود. وقتی این چیزها رو دیدم گفتم درسته که ایمانم ضعیفه و آدم خوبی نیستم ولی این‌قدرها هم نامرد نیستم
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
تازه شش ماهه اسیر شده‌ام ولی یه مدت رفته بودم پیش منافقین. بعد فهمیدم اشتباه کردم، برگشتم.» هم تعجب کردم، هم کنجکاو شدم. تا آن‌موقع نتوانسته بودم این افراد را ببینم. گفتم: «چرا از اول رفتی؟!» جواب داد: «به‌خاطر گشنگی، کمبود، سختی‌های اسارت. گفتم برم و بعد از یه مدت، حداقل یه غذای سیری بخورم. یکی هم اینکه شاید تونستم و فرار کردم. وقتی رفتم، دیدم زندونی بودن و گشنگی کشیدن و کتک خوردن از دشمن کنار بقیه اسرا، بهتر از آزادی پیش منافق‌هاس!»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
بود. عراقی‌ها برای ساخت و سازهایشان از بچه‌ها استفاده می‌کردند. حاج‌آقا ابوترابی هم موافق بود. هرچند بیگاری بود ولی بچه‌ها چون دوست داشتند از اردوگاه بروند بیرون، داوطلب می‌شدند. بازار بیگاری داغ شده بود. کارها بیشتر، آوردن شن برای پل و جاده، سیمان‌کاری، جمع کردن بلوک، دیوارکشی یا ساختن اتاق برای عراقی‌ها بود
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
احمد بعد از اسارت در گمرک مشغول شد. گویا نسبت به قوانین و مسائل اخلاقی خیلی سفت و سخت بود. مچ بعضی‌ها را هم گرفته بود. می‌گفتند او را مسموم کردند. موقع شنا در دریا دست و پایش بی‌حس شد و در آب فرورفت و غرق شد. مرگش مشکوک بود ولی کسی نتوانست ثابت کند او را کشته‌اند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
احمد در اردوگاه تئاتر بازی می‌کرد و بچه‌ها را می‌خنداند. در مراسم دهه فجر هم نقش آدم‌های خُل و چل را برمی‌داشت. آن‌قدر ما را می‌خنداند که در پنج سال اسارت آن‌قدر نخندیده بودیم. بازی‌های او در روحیه بچه‌ها خیلی تأثیر داشت. بعدها که آزاد شدیم دیدم خیلی سنگین و رنگین است. وقتی تعجبم را دید گفت: «تو اسارت بین خودمون بازار خنده راه می‌انداختم تا فکر اسارت از ذهن بچه‌ها بره بیرون و سختی‌هاشون کم شه. نمی‌خواستم بچه‌ها به عراقی‌ها نزدیک بشن.»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یک روز نوبت نگهبانی من بود. برای فرار از آفتاب مستقیم، رفتم و در سایهٔ دیوار نشستم و از همان‌جا شیر را نگاه می‌کردم. همین‌طور که نشسته بودم، یکی از بچه‌ها را دیدم که از دور می‌آمد. متوجه شدم مرا ندیده چون یواش‌یواش می‌آمد و دور و بر را می‌پایید. تا نزدیک شد، یک‌دفعه چشمش افتاد به من. خجالت کشید. خودش را جمع‌وجور کرد و برگشت. بعد از رفتن او، از خودم خیلی ناراحت شدم. هنوز هم که یادم می‌آید، شرمنده می‌شوم که چرا خودم را قایم نکردم تا او آبش را بخورد و برود یا حداقل سهمیه آب خودم را به او می‌دادم. با خودم می‌گویم شاید مریض بود، شاید بیشتر از دیگران تشنه بود، شاید طاقتش تمام شده بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
رفتارهای حساب شدهٔ حاج‌آقا، کم‌کم روی عراقی‌ها اثر کرد. اصلاً معجزه شد! حاج‌آقا آن‌قدر اعتماد عراقی‌ها را در صلاح‌الدین جلب کرده بود که دیگر خیلی پاپیچ ما نمی‌شدند. طوری اعتماد کردند که اگر می‌خواستند کسی را ببرند بیرون اردوگاه، بدون دستبند و چشم‌بند می‌بردند. بعد از چند ماه، اوضاع چنان آرام شد که اردوگاهی به این آرامی ندیده بودم. از برکت وجود حاج‌آقا، عراقی‌ها آن‌قدر عوض شدند که به بچه‌ها اجازه می‌دادند توی استخری که مال ارتشی‌های عراقی بود شنا کنند. حتی بچه‌ها اجازه گرفتند که جلوی آسایشگاه‌ها سبزی بکارند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
در بیمارستان، تیغ برای تراشیدن ریش نمی‌دادند. ریشم حسابی بلند شده بود. سرباز تا سوار شد به طعنه گفت: «رجل دینی!» جواب دادم: «بله! من عالم دینی‌ام. اگه سؤالی داری بپرس!» رویش کم شد و دیگر چیزی نگفت.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
فردا که رفتیم پیش دکتر، حدود پنجاه‌شصت ایرانی سیاه‌سوخته و لاغر و مردنی را به ستون پنج نفره آوردند. چندتا از آن‌ها هم یک نفر را انداخته بودند لای پتو و دنبال خودشان می‌کشیدند روی زمین. رسیدند دم در اتاق دکتر و ایستادند. کسی که روی پتو افتاده بود، اسهال و استفراغ داشت و رو به مرگ بود. از نگاه کردنشان معلوم بود که از عراقی‌ها خیلی می‌ترسند. ژولیده بودند و بوی تعفن می‌دادند. مفقودهای ایرانی بودند که توی مرغداری و آغل نگهداری می‌شدند. هیچ‌کدام عربی نمی‌دانستند. دکتر هم فارسی بلد نبود. یکی‌یکی می‌رفتند تو و می‌آمدند بیرون ولی کسی نبود دردشان را حالی دکتر کند
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
روز بعد که با نگهبان برای معاینه می‌رفتم، توی سالن، دویست‌سیصد جوان هفده هجده ساله عراقی را لخت مادرزاد به صف کرده بودند. فراخوان داده بودند برای سربازی و می‌خواستند معاینه‌شان کنند. تعجب کردم که چرا جلوی چشم همه لخت‌شان کرده‌اند. ساختار ارتش عراق، حرمت‌شکنی و تحقیر و بی‌احترامی بود. این صحنه را که دیدم، دلم برایشان خیلی سوخت.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴

حجم

۳٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

حجم

۳٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

قیمت:
۱۳,۴۰۰
تومان