کتاب عاشقانههای جنگ
معرفی کتاب عاشقانههای جنگ
مقدمه
کتاب عاشقانههای جنگ مجموعه داستانهایی واقعی و عاشقانه از زبان همسران رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به قلم زهره علیعسگری است.
بهراستی اگر دفاع مقدس مردم ایران را قسمت کنند، چه مقدار از آن نصیب زنان میشود؟ زنانی که لباس رزم نپوشیدند، سلاح به دست نگرفتند، تیری نینداختند، چشم در چشم دشمن نشدند و با او تن به تن نجنگیدند، جز اندکی به شهادت نرسیدند و در اردوگاههای دشمن اسیر نبودند.
با این همه، بیانصافی است اگر از نقش زنان و سهم آنان در این جنگ، صرفنظر کنیم. گذشته از زنانی که گاه سلاح به دست گرفتند و در صحنههای نزدیک به دشمن نبرد کردند یا کمی دورتر در بیمارستانها پرستار مجروحان بودند، خاطرات همسران رزمندگان، دریایی از ناگفتههای حضور زنان در پس پرده این جنگ طولانی است.
زنانی که جنگشان پس از جنگ هم تمام نشد و بیاغراق، تاکنون ادامه دارد. برخی از همسران رزمندگان در کنار زنانی که با نبرد و شهادت، پیوندشان را با دفاعی جانانه جاودان کردند، هنوز هم سنگرهایشان را ترک نکردهاند. برای این زنان، فراغت از جنگ معنا ندارد.
درباره کتاب عاشقانههای جنگ
عاشقانههای جنگ شامل ۱۸ داستان است از لحظات واقعی زندگی این زنان است. زنانی که یا خود در معرکه جنگ حضور داشتند، یا همسرانشان را در اوج جوانی از دست دادند و یا در گذر زمان، ستونی شدند برای تکیه مردان جنگ، زمانی که زخم جنگ هنوز بر پیکرشان تازیانه میکوبد و دستی میخواهند تا با آن باری بردارند و پایی میطلبند تا با آن قدمی بزنند... و امروز این زنان، دست و پا و چشم گوشند برای کسانی که دست و پا و چشم و گوششان وقف پایداری این انقلاب شد.
این کتاب، بخش اندکی است از اضطرابها، شادیها، غمها و افکار این زنان تنها که شوهرانشان را روانۀ جبههها کردند و امروز ماندهاند با کولهبار سنگینِ تجربههای سالها همراهی با مجاهدان راه خدا. دشواریهای این زنان، تنها کنار آمدن با احساسات و عواطف ظریف و نازک، پیرامون خانه و کاشانهشان نبود. آنچه که گذران روزها و شبهای همسران رزمندگان را بیش از پیش دشوار میکرد، نقش مادری آنان بود.
این زنان در چند جبهه میجنگیدند و جوابگوی تدارکات چند خط بودند. آنها با روانهکردن همسرانشان به جبههها، در قدم اول نقش خود را به عنوان یک زن مسلمان و آگاه به شرایط زمانه ایفا میکردند ولی از جوانب دیگر، مسائل دشوار دیگری پیش رو داشتند. آنان از یک طرف با دل بیقرار خود روبهرو بودند و از طرف دیگر با فرزندان اغلب خردسالی که از مفاهیم بلند جهاد، مقاومت، مبارزه، ایثار، عزت، سربلندی و دین و آخرت چیزی نمیدانستند و بیمنطق، از مادرانشان «پدر» طلب میکردند؛ طلبی که با گذشت سالها از آن دوران، هنوز فراموش نشده و این زنان همچنان در این جبهه ایفای نقش میکنند.
سه جبهه «جهاد، دل و فرزند» سه جبهه ماندگار برای زنان مدافع این مرز و بوم است و هستند زنانی که هنوز این سه جبهه برایشان ادامه دارد و آنان، همچنان مشغول جهاد و جانبازیاند.
خواندن کتاب عاشقانههای جنگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات پایداری و دفاع مقدس به ویژه زنان شیردل و پراستقامت این سرزمین.
بخشی از کتاب عاشقانههای جنگ
همه لباس مشکی پوشیده بودند و جلوی در، منتظر جنازه بودند. بعضی مردها دو طرف صف کشیده بودند و بعضیها زیر سایهٔ هرهها، سر برده بودند زیر گوش هم و پچپچ میکردند. مهری؛ عروس کم سن و سال محسن، کز کرده بود کنار باغچه و علیرضا را گرفته بود زیر سینه و آرامآرام اشک میریخت. دود اسپند، حیاط را پر کرده بود و یک گوسفند جلوی در بیقراری میکرد. زنها در حالی که چین به پیشانی داشتند دور و بر صاحبعزاها میچرخیدند و کارها را راست و ریست میکردند. صدای بلند صلوات از سر کوچه، خبر از رسیدن جنازه داشت و صدای لاالهالااللهٔ که نزدیکتر میشد. مهری از جا پرید و سیخ وایستاد. بچه افتاد به شیون. مهری بیتوجه، انداختش روی شانه و دوید تو کوچه. یک تابوت با چوبهای آفتاب خورده روی دوش فامیل و اهل محل با عجله به سمت خانه میآمد. تا چشم مهری افتاد به تابوت که بالای سر جمعیت موج میخورد، بیرمق شد و همان کنار در وارفت. تنش یله شد به دیوار و نشست.
- این تابوت محسنه؟!
زنی میخواست علیرضا را از بغل مهری بگیرد. بچه توی آن شلوغی غریبی کرد و چنگ انداخت به لباس مهری و صدای شیونش بالاتر رفت. تابوت رسیده بود جلوی در. زنها جیغ میکشیدند و مردها توی سرشان میزدند. تابوت که وسط حیاط آرام گرفت، مداح رفت روی چهارپایه و شروع کرد. صدای گریهها پایین آمده بود که یک وانت جلوی در ایستاد. راننده کند آمد پایین و زنجیر بارِ وانت را باز کرد. مردد بود. دست برد طرف یک موتورِ مچاله و خونی و کشیدش پایین. مردمی که توی حیاط دور تابوت جمع شده بودند، یکییکی برگشتند طرف وانت. جوانترها رفتند جلو و موتور را روی دست بلند کردند و آوردند تو. دوباره شیون زنها رفت بالا. مهری برگشت طرف موتور. نفسش توی سینه گره خورد. چشمش افتاد به لخته خونهایی که لابهلای چرخ و فرمان موتور خشک شده بود. به زور خودش را نگهداشت. چشم از موتور گرفت و از لای جمعیت خزید طرف تابوت. نفسش درنمیآمد. ناله کرد:
- چقد بهات گفتم... گفتم نمیخواد واسه یه لقمه نون... هر روز بری تو جاده...
حجم
۱۱۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۹۱ صفحه
حجم
۱۱۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۹۱ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب نهایت از خودگذشتگی زنان و مردانی رو روایت می کنه که حتی امروز یاد و نشانی از آنها نیست نهایت انسانیت و بزرگواری و تعالی روح این مردمان حقیقتا خدایی رو ....
حتما بخونید