کتاب خنده های رفیق
معرفی کتاب خنده های رفیق
کتاب خنده های رفیق نوشته زهره علی عسگری، یک رمان است. این کتاب با الهام از خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس نوشته شده است.
درباره کتاب خنده های رفیق
موسسه فرهنگی هنری جنات فکه و زیرمجموعه آن، انتشارات جنات فکه از سال ۱۳۷۷ در زمینه حفظ و نشر ارز شهای دفاع مقدس و انقلاب اسلامی شروع به فعالیت کرده است.
این بار انتشارات جنات فکه برای زنده نگهداشتان نام سربلند انقلاب، اقدام به انتشار خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی کرده است. اگرچه نویسنده این اثر را ذرهای کوچک برابر ویژگیهای این شهید بزرگوار میداند اما تلاش کرده است در حد توانش به انقلاب و سردار شهید انقلاب ادای دین کند.
خواندن کتاب خنده های رفیق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام عاشقان حاج قاسم سلیماتی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خنده های رفیق
تا صدای اوستا بلند شد، گونی را ول کرد و از جایش پرید. بلند گفت «بله، اوستا!» اوستا پشت دخل ولو شده بود تو یک مبل زهوار دررفته و داشت پولهای دخل را میشمرد. لیسی به انگشتش زد و گردنِ فرورفته در تنۀ پف کردهاش را تکانی داد به چپ و راست و رگ گردنش را شکست. موهای فری و شانه نخوردهاش موجی زد و برگشت سر جایش. انگشتهایش اسکناسهای کهنه را ورق میزد.
- سی و شیش، سی و هفت، سی و... یالا پسر! بپر رستوران آقاماشاالله. یه امانتی پیشش دارم، بگیر و بیا. جَلدی اومدیها!
یوسف دستش را تیز کرد طرف زمین و با صدایی که به گردنکلفتی میزد گفت «اوستا! این...!» اوستا سرش را از روی شکم بزرگش بلند کرد. اخم تند و تیزی تحویلش داد و گفت «گوش نگرفتی ببینی چی بهات میگم!» و همانجور زل زد تو چشمهای یوسف. یوسف حساب کار آمد دستش. نگاهش را دزدید و گفت «چشم اوستا.» و مثل شصتتیر از درِ مغازه زد بیرون بلکه زودتر از نگاههای سنگین اوستا خلاص شود.
رستوران آقاماشالله را بلد بود. رستوران اینقدری تا میدان ارگ فاصله نداشت. فوقش یک ایستگاه، یک ایستگاه هم کمتر. قصابی اوستایش تو میدان بود و رستوران آقاماشالله سر چهارراه. اوستا و آقاماشاالله بده بستان داشتند.
رسید جلوی رستوران. تا آمد برود تو، چشمش افتاد به یک پسر که آستینهایش را زده بود بالا و جلوی رستوران آقاماشاالله نشسته بود روی یک چهارپایه چوبی. یک پاتیل مسی پر از پیاز گذاشته بود جلو و پیاز پوست میکند. تا حالا ندیده بودش. چند سالی بزرگتر از یوسف نشان میداد. شاید هفده هجده ساله بود، بیشتر نداشت. بازوهایش به سنش نمیخوردند. مثل بازوی ورزشکارها قلمبه بود.
پیازها اشک پسر را درآورده بودند. آب دماغش راه افتاده بود. یکی دو بار سر آستینش را کشید نوک دماغش.
یوسف هم تجربه پوست کندن پیاز را داشت. خوب میدانست اینجور وقتها آبِ دماغ، آدم را بیچاره میکند. پسر سرش به کار خودش بود. حواسش به هیچی نبود. یوسف رفت جلو. دست راستش را مشت کرد و گذاشت تو گودی کمرش و ایستاد به تماشا. وقتی دید پسر محل نمیگذارد، با سرفهٔ کمجانی گلویش را صاف کرد. پسر سرش را کج کرد و از گوشه چشم نگاهی به یوسف انداخت. خورشید راست میتابید تو چشمش. سفیدی چشمش به قرمزی میزد. مال پیازها بود.
- سلام... پیش آقاماشاالله کار میکنی؟
- سلام... کارگرشم. تو چی؟
- تازه اومدی پیشش؟
- آره... قبلا چند سال بنایی میکردم. تو کجایی؟
- بنایی که خیلی خوب بود! چرا نموندی تو همون بنایی؟! بابات بناس؟
- نه، کشاورزه. تا حالا کشاورزی هم کردم. خیلی دوست دارم. میخوام یه روز برگردم سرِ زمین. شایدم دوستامو جمع کردم که با هم کار کنیم... تو چی؟ تو هم کارگری؟
یوسف برگشت راسته میدان ارگ را نشان داد و گفت «قصابی اوستام اونجاس... تو میدون.» و دوباره برگشت طرف پسر و پرسید «اسمت چیه؟» پسر خندهای زد. وقتی خندید، گوشه چشمش بیشتر جمع شد. چشمهایش آدم را یاد آهو میانداخت.
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه