کتاب به آواز باد گوش بسپار
معرفی کتاب به آواز باد گوش بسپار
کتاب به آواز باد گوش بسپار نوشتۀ هاروکی موراکامی و ترجمۀ محمدحسین واقف است. نشر چشمه این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، نخستین رمان هاروکی موراکامی، عجیب و غریب و نیز اولین اثر از سهگانۀ «موش» اثرِ او است که باعث شهرتش شد. این رمان در سال ۱۹۷۹ منتشر شد و جوایز معتبری مثل جایزه آکوتاگاوا را دریافت کرد.
درباره کتاب به آواز باد گوش بسپار
کتاب به آواز باد گوش بسپار، یکی از سهگانهای اثر هاروکی موراکامی است؛ تکههای دیگر این سهگانه، «پینبال ۱۹۷۳» و «تعقیب گوسفند وحشی» هستند. کتاب حاضر، داستانی نهچندان بلند دربارۀ یک فقدان و دربارۀ رابطههایی که شکل نمیگیرند، است. این رمان، ماجراهای یک نسل را روایت میکند.
داستان، در ۱۸ روز از سال ۱۹۷۰روایت میشود. قهرمانِ بینام و ۲۱ سالۀ این داستان، در این ۱۸ روز، از زندگی، روابط گذشته و دوران دانشجوییاش، سه دوستدخترش، خودکشی یکی از آنها و دوست همپیالهاش که او را «موش» صدا میکنند، میگوید.
کتاب به آواز باد گوش بسپار، بسیار روان و ساده است و هر چه پیش میرود به یک سرازیری با شیب تند بدل میشود.
در این اثر میتوان شروع تکنیکها و ظرافتهای روایی خاص هاروکی موراکامی را بهخوبی دید و درک کرد.
خواندن کتاب به آواز باد گوش بسپار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی، بهویژه داستانهای ژاپنی، پیشنهاد میکنیم.
درباره هاروکی موراکامی
هاروکی موراکامی در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۹ به دنیا آمد. وی یک نویسندهٔ ژاپنی است که کتابها و داستانهایش در ژاپن و همچنین در سطح جهان پرفروش شده و به ۵۰ زبان دنیا برگردانده شدهاند.
موراکامی برخلاف بخشی از مردم در فرهنگ ژاپن، ابتدا ازدواج کرد، بعد کارکردن را شروع کرد و سپس موفق شد فارغالتحصیل شود؛ به عبارت دیگر، ترتیبی که او انتخاب کرد، خلاف شیوهٔ مرسوم بود.
او و همسرش، در سال سال ۱۹۷۴ و در ابتدای زندگی مشترک، همهٔ پولشان را خرجِ باز کردن یک کافه-میخانهٔ کوچک در «کوکوبونجی» کردند؛ پاتوقی دانشجویی در حومهٔ غربی توکیو. دههٔ بیستم عمر این نویسنده، به بازپرداخت وامها و کار یدی سخت (درست کردن ساندویچ، کوکتل و بدرقهٔ مشتریان دهانپُر) گذشت. با نزدیک شدن به پایان دههٔ سوم زندگیاش، خانوادۀ او هنوز، بدهکار بودند و کاسبیشان هم بالاوپایین داشت.
اما چه شد که موراکامی نوشتن را آغاز کرد؟ او تعریف میکند که:
یک بعدازظهر آفتابی در سال ۱۹۷۸، برای تماشای مسابقهٔ بیسبال به استادیوم رفته بود. تعداد کمی طرفدار بیرون حصار محوطه نشسته بودند. او آبجودردست، لم داد تا بازی را ببیند. وقتی موراکامی بازی را تماشا میکرد، بدون هیچ دلیلی و بدون تکیه بر هیچ زمینی، ناگهان به ذهنش رسید: «میتوانم رمانی بنویسم».
او پس از بازی، سوار قطار شد و دستهای کاغذ تحریر و یک خودنویس خرید. او میگوید: «حس نوشتن بسیار تازگی داشت. به یاد میآورم چهقدر هیجان داشتم. از آخرینباری که نوک خودنویس را روی کاغذ گذاشته بودم، مدتها میگذشت».
آثار موراکامی، جوایز متعددی را از جمله جایزه جهانی فانتزی، جایزه بینالمللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزه فرانتس کافکا و جایزه اورشلیم را دریافت کرده است.
برجستهترین آثار موراکامی عبارتاند از: «تعقیب گوسفند وحشی»، «جنگل نروژی»، «کافکا در کرانه» و «کشتن کمانداتور» (مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد).
داستانهای موراکامی، در برههای از زمان، از سوی ادبیات ژاپن محکوم به غیرژاپنی بودن میشوند و مورد انتقاد قرار میگیرد. برخی منتقدان معتقد بودند که نوشتههای او تأثیرگرفته از ریموند چندلر، کرت وونهگات و ریچارد براتیگان هستند. داستانهای او بیشتر سرنوشتباور، سوررئالیستی و دارای درونمایۀ تنهایی و ازخودبیگانگیاند.
هاروکی موراکامی در ژوئن ۲۰۱۴ دربارۀ خود میگوید: «بعضی گفتهاند «کارهای تو حس اثر ترجمهشده را منتقل میکنند.» معنای دقیق این عبارت را نمیفهمم، اما بهنظرم از طرفی درست به هدف میزدند و از طرف دیگر خطا میکردند. از آنجا که اولین قطعهٔ داستان بلندم به معنای دقیق کلمه، ترجمه بود، این حرف کاملاً غلط نیست، اما تنها در مورد فرایندِ نوشتنم کاربرد دارد. آنچه من با نوشتن به زبان انگلیسی و ترجمهٔ آن به ژاپنی دنبال میکردم، چیزی کمتر از آفرینش سبکی بیپیرایه و خنثا نبود که به من آزادیِ حرکت بیشتری بدهد. علاقه نداشتم یک شکل رقیق ژاپنی ایجاد کنم. میخواستم شیوهٔ بیانی در زبان ژاپنی پیاده کنم که تا حد ممکن از زبان به اصطلاح ادبی دور باشد، که با صدای طبیعی خودم بنویسم. این کار، نیازمند معیارهای بسیار سختی بود. آن زمان تا جایی پیش رفتم که ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی در نظر نمیآوردم.»
استیون پول از روزنامهٔ گاردین، این نویسندۀ ژاپنی را برای دستاوردها و آثارش، در میان بزرگترین نویسندگان قرار داده است.
بخشی از کتاب به آواز باد گوش بسپار
«من بچهٔ خیلی ساکتی بودم. آنقدر ساکت که والدینِ نگرانم مرا به دیدن یکی از دوستانشان بردند که روانپزشک بود.
خانهٔ این روانپزشک بالای یک سراشیبی قرار داشت که به دریا مشرف بود. روی راحتیِ پذیراییِ روشن نشستم و زن زیبای میانسالی برایم آبپرتقال و دو عدد دونات آورد. آبپرتقال را نوشیدم و نیمی از یک دونات را خوردم و مراقب بودم شکرش روی زانوهایم نریزد.
دکتر گفت «بازم آبپرتقال میخوای؟» من سرم را تکان دادم. فقط ما دو نفر آنجا بودیم و روبهروی هم نشسته بودیم. روی دیوارِ روبهرویم پرترهای از موتزارت آویخته بود ــ سرزنشآمیز نگاهم میکرد، مثل گربهای کمرو.
دکتر اینطور شروع کرد که «روزی روزگاری، بز خوشقلبی بود.» این شروعی عالی بود. چشمانم را بستم و بزی خوشقلب را تصور کردم.
«این بز، همیشه ساعتِ طلاییِ سنگینی ــ آویزان از یک زنجیر ــ دور گردنش داشت که وقتی راه میرفت به هنوهن میانداختش. نهتنها این ساعت باری سنگین بود، عقربههایش هم دیگر حرکت نمیکردند. روزی خرگوش، یکی از دوستان بز، به دیدنش آمد و از بز پرسید "واسه چی این ساعت بهدردنخور رو بهزور با خودت اینطرف و اونطرف میکشی؟ کار که نمیکنه و خیلی هم سنگین بهنظر میرسه." بز جواب داد "حق با توئه، واقعاً سنگینه، ولی بهش عادت کردهم. هم به وزنش و هم به اینکه عقربههاش حرکت نمیکنه."»
دکتر جرعهای از آبپرتقالش خورد و به من لبخند زد. منتظر ماندم ادامه دهد
«یک بعدازظهر، روز تولد بز خوشقلب، سروکلهٔ خرگوش پیدا شد، با جعبهٔ کوچکی که با روبان قشنگی بسته شده بود. داخل جعبه، یک ساعت براق و سبک بود که خوب هم کار میکرد. بز با خوشحالی آن را دور گردنش انداخت و دوید تا به همهٔ دوستانش نشانش بدهد.»
داستان، ناگهان اینجا تمام شد.
دکتر گفت «تو بزی، من خرگوشم و ساعت قلبته.»
حس درماندگی داشتم؛ انگار فریب خورده بودم. تنها کاری که میتوانستم بکنم سر تکان دادن بود.
بعد از آن، هر یکشنبه بعدازظهر جلساتمان برقرار بود. باید ابتدا سوار قطار و بعد هم سوار یک اتوبوس میشدم تا به خانهٔ دکتر برسم؛ جایی که به مافین و پای سیب و پنکیک شهددار و کروسان عسلی و دیگر شیرینیجات مهمان میشدم. این پذیراییها یک سال طول کشید بعد آن گیرِ ملاقاتهای مرتب با دندانپزشک افتادم.
دکتر گفت «تمدنْ ارتباطه. هر چی بیان نشه، وجود نداره. یه صفر گنده. فکر کن بخوای یه چیزی بخوری، همهٔ کاری که لازمه بکنی اینه که بگی گشنمه. بعد، من بهت بیسکویت میدم. بفرما، میل کن. (یک بیسکویت برداشتم) اگه حرف نزنی، از بیسکویت خبری نیست؛ (انگار دکتر از سرِ بدجنسی، بشقاب بیسکویت را قاپید و زیر میزش قایم کرد.) صفر میگیری؟ نمیخوای حرف بزنی. اما گشنته. پس میخوای بدون استفاده از کلمات این رو به مردم بگی. مثل پانتومیم. امتحانش کن.»
دست روی شکمم گذاشتم و چهرهٔ دردناکی به خودم گرفتم. روانپزشک خندید و گفت «بهنظر میآد دلدرد داری.»»
حجم
۱۱۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
حجم
۱۱۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
نظرات کاربران
کتابهای موراکامی را باید خواند.و مهم نیست اگر حتی اولین کار از سه گانۀ او باشد.نشانه های تولد یک نویسنده در این اولین کتاب او به خوبی آشکار است.و مشخص است که شروعی چنین به خلق اثری بزرگ چون کافکا
برای کسی که هنوز کتابی از موراکامی نخونده خوب نیست . ولی برای کسی که کتاب های خوب و درجه یک موراکامی مثل کافکا رو خونده باشه میتونه جذاب به حساب بیاد.
کتاب های موراکامی یک شکلیه، انگار نشستم کنار یک جمعی و دارم باهاشون حرف می زنم، گرم و صمیمی، تنها کسی که حرف می زنه من نیستم، همه آدم ها، حرف های زیادی برای گفتن دارن، کتاب های موراکامی پر
این کتاب را بیشتر به هواداران موراکامی که کنجکاو هستند که راه آغاز شده توسط موراکامی از کجا اومده و چطور به اوج رسیده پیشنهاد می کنم. به عنوان یک کتاب مستقل اثر جالبی نیست.
بعد از کتاب سوکورو تازاکی و... این دومین کتابی بود که من از این نویسنده میخوندم؛ هدفمم بیشتر آشنایی با خط سیر نویسندگی بود و از قبل میدونستم که به اندازه بقبه کارهای این نویسنده ممکنه جذاب نباشه. یک جاهایی واقعا
این کتاب حس رهایی به آدم میده و متوجه ذهن بسیار زیبای موراکامی میشید
چقدر عالی بود. چقدر این نویسنده خوبه 👍👍 لایک
اولین اثر یک نویسنده معروف... به نظرم برای آشنایی با نویسنده خوبه ولی دنبال یه کتاب فوق العاده هستید پیشنهاد نمیکنم
کتاب به آواز باد گوش بسپار، اولین اثر هاروکی موراکامی نویسنده معروف ژاپنی هست که سبک جدیدی در تالیف اثارش داشته در ادبیات ژاپن.. به عنوان اولین اثر نویسنده، نباید انتظار زیادی از کتاب داشت هر چند این کتاب قدم
کتاب به آواز باد گوش بسپار کتابی نیست که با یک بار خواندن به آنچه در ذهن نویسنده بوده بشود پی برد . کتاب به نوعی بیان نوستالوژیک خاطراتی است به شیوه ژاپنی ، مقطع و بریده بریده ، با