دانلود و خرید کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر سیدقاسم یاحسینی
تصویر جلد کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر

کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر

معرفی کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر

«تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر»، دربردارنده خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر، با مصاحبه و تدوین سیدقاسم یاحسینی است.

در طول سه دهه که از مقاومت مردمی رزمندگان در خرمشهر مقابل هجوم دشمن می‏‌گذرد، در این باره، کتاب‏‌های متعدد و متنوعی نوشته و خاطرات جذابی روایت شده است. از عناصر پررنگ در روزهای مقاومت در این شهر، تکاوران نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بودند که با تقدیم حدود سیصد شهید و زخمی، حماسه‏‌ای ماندنی و خاطره‌انگیز آفریدند.

اگرچه در همه خاطرات و کتاب‏‌هایی که تاکنون در باره جنگ در خرمشهر منتشر شده درباره نقش و جایگاه تکاوران نیروی دریایی ارتش در دفاع از خرمشهر مطالبی آمده، اما عجیب این است که تا امروز یکی از آن تکاوران جسور و شجاع، خاطرات خود را به صورت کتابی مستقل منتشر نکرده است. فرمانده آن تکاوران، ناخدایکم هوشنگ صمدی است که کتاب حاضر، خاطرات شفاهی ایشان از آغاز زندگی تا آزادی خرمشهر در سوم خرداد ماه ۱۳۶۱ است.

آسمان مال من بود؛ خاطرات سرهنگ خلبان صمدعلی‌ بالازاده
ساسان ناطق
مهمان صخره‌ها: خاطرات سرهنگ خلبان محمد غلامحسینی
راحله صبوری
پرواز روی خاک: خاطرات سرهنگ خلبان منوچهر شیرآقایی
سیدقاسم یاحسینی
زندانی فاو؛ خاطرات گروهبان دوم عراقی عماد جبار زعلان الکنعانی
عماد جبار زعلان کنعانی
سید آسایشگاه ۱۵: خاطرات اسیر آزادشدۀ ایرانی سید جمال ستاره‌دان
ساسان ناطق
سنگ‌ریزه‌هایی که شمارش نشدند (خاطرات سرتیپ قیس صبیح الزیدی)
فاطیما فاطری
کتیبه ای بر آسمان
میرعمادالدین فیاضی
زیر پوست جنگ
وحید خضاب
توفان سرخ؛ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعظیم الشکرچی
عبدالعظیم الشکرچی
خلبان وارسته
احمد مهرنیا
حمله هوایی به الولید (اچ -۳)
احمد مهرنیا
حماسه‌های ماندگار پایگاه یکم رزمی هوانیروز
بهرام مرادی
یک شهر یک خانه
مریم حضرتی
فرار از موصل: خاطرات شفاهی محمدرضا عبدی
حسین نیری
عبور از آخرین خاکریز (خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن)
احمد عبدالرحمن
سایه تاک؛ خاطرات سروان پیاده‌ی چترباز
راحله صبوری
پرواز با آتش
زهره علی‌عسگری
جنایت‌های ما در خرمشهر؛ خاطرات افسران عراقی از خرمشهر
محمدنبی ابراهیمی
وحید
۱۳۹۶/۱۱/۱۲

فوق العادس، فوق العاده با تمام وجود خوندنش رو به تمام علاقمندان به تاریخ مستند دفاع مقدس و البته کسانی که بیطرف هستن و تمام رشادتها و حماسه هارو با بی انصافی بنام یه قشر خاص سند نمیزنن توصیه میکنم

- بیشتر
Raeiss
۱۳۹۶/۱۱/۱۲

کتاب بسیار شیوا و رسایی درباره رشادت ها و از جان گذشتگی های دلاوران و تکاوران ارتش در آغازین روزهای جنگ تحمیلی که متاسفانه تقریبا در هیچ برهه زمانی به آن پرداخت نشده است و نامی از این دلاور مردان

- بیشتر
hadis
۱۳۹۷/۰۸/۲۷

خیلی قشنگ بود واقعا غصه خوردم باخوندن این کتاب ولی ارزششو داشت

jaVad
۱۳۹۶/۰۹/۰۶

خاطرات نوشته شده در این کتاب، پر از حماسه، شجاعت و غیرتی بی نظیر بود. بعضی از صحنه های این کتاب بسیار احساس برانگیز بود. درود بر این همه غیرت، درود بر این همه شجاعت بی نظیر! نقاط ضعف کتاب:

- بیشتر
علی.ج
۱۳۹۶/۰۵/۲۶

عالیه.........بهترین کتابه..........حتما بخرینش و بخونین....👏👏👏👏👏💪

Vahid
۱۴۰۰/۱۰/۰۲

درود بر ناخدا صمدی و تکاوران نیروی دریایی قهرمانان ملی ایران ❤️

کاربر ۷۴۰۵۸۱
۱۳۹۹/۱۲/۰۷

بسیار عالی بود . واقعا لذت بردم . کتابهای زیادی درمورد فرماندهان جنگ و سرگذشت شهدا خوانده ام ،اما این کتاب دیدگاهم را نسبت به جنگ تغییر داد . تابه حال از ارتش و برادران ارتشی و حضور شجاعانه آنها

- بیشتر
مژده
۱۳۹۹/۰۵/۱۸

کتاب به دور از هرگونه موضع گیری سیاسی نوشته شده است و هنگام خواندن آن بارها و بارها بغض کردم و گریستم. از این همه شجاعت ،رشادت.و.... اما نقطه ضعف کتاب این است که نویسنده فقط نوارهارا گزارش وار پیاده

- بیشتر
امیر جاوید
۱۳۹۹/۰۵/۱۸

واقعا کتاب خوبی بود من نسخه چاپی این کتاب رو تهیه کرده بودم و خوندم حین خوندن کتاب شرایط و اتفاقاتی که رخ میداد را در ذهن میشد تصویرسازی کرد و متصور شد. درود بر شهدای گمنام و مظلوم تکاوران نیروی دریایی ارتش

مرئوف خدا
۱۳۹۹/۰۲/۱۲

می دونستم که جنگ از مدتها قبل قابل پیش بینی بوده ولی نه اینکه از سال قبل از شروع اون،سران مملکت خبر داشتن.افسوس.ولی در شرایط اول انقلاب و شلوغی های غرب شاید قابل انتظار بود.ولی افسوس. درود به غیورمردان تکاور و

- بیشتر
ـ جناب سروان! من که این را ندوخته‌ام! خیاط دوخته و آورده! ـ باید بروی آن را عوض بکنی! ـ جناب سروان اگر اجازه بفرمایید عوض نکنم بلکه کار دیگری انجام بدهم. ـ چه کار می‌خواهی بکنی؟ ـ گردنم را اندازه پیراهنم می‌کنم! جناب سروان که از جواب من جا خورده و تعجب کرده بود گفت: «چگونه؟» ـ شما یک ماه به من وقت بدهید، من گردنم را اندازه همین پیراهن می‌کنم!
jaVad
یک بار که داشتیم می‌رفتیم به طرف آسایشگاه، در مسیرمان یک حوض بزرگ آب بود. به حوض که رسیدیم، سرگروهبان فرمان میل به راست یا میل به چپ نداد تا از مانع رد بشویم. صف اول که نه نفر از قدبلندترین‌ها بود و بقیه در صف‌های نه نفری پشت سر آن‌ها بودند، مستقیم رفتند داخل حوض آب. من هم جزو آن نه نفر بودم، بقیه هم آمدند. همه از حوض عبور کردیم و از آن طرف آمدیم بیرون. آب تا گردنمان بود. لباس و پتوهایمان همه خیس شد. ناچار پتوها و لباسمان را چلاندیم و رفتیم داخل آسایشگاه.
jaVad
من به عنوان فرمانده گردان تکاوران دریایی، شروع کردم به گزارش دادن و تشریح برنامه ده ساله خودمان. حدود دو ساعت حرف زدم و درباره برنامه‌های روزانه، کوتاه‌مدت و بلندمدت گردان تکاوران برای شاه و همراهانش صحبت کردم و گزارش دادم. در این مدت شاه ایستاده بود و به‌دقت به گزارش‌های من گوش می‌داد. صحبت‌هایم که تمام شد، شاه گفت: «آقای ناخدا! چرا ده سال؟ برای بعد از مرگ من می‌خواهید؟» دستپاچه شدم. گفتم: «خدا نکند قربان!» شاه گفت: «بکنیدش پنج سال. پنج سال دیگر به همان جا برسیم.» ـ اطاعت می‌کنم قربان!
jaVad
گفت: «شما به سلامتی ملکه مشروب نخوردید!» ـ من مسلمانم. مشروب نمی‌خورم. قبل از آن همراه غذا هم مشروب نخوردم. میجر جنرال گفت: «شما به سلامتی شاهنشاه هم مشروب نمی‌خورید؟» ـ نه نمی‌خورم. ـ من دیده‌ام ایرانی‌ها در برخی مجالس مشروب می‌خورند. ـ دیگران را نمی‌دانم، اما من نمی‌خورم. ـ به غیر از شما در این دوره مسلمان‌های زیادی بودند، پس چرا آن‌ها به سلامتی ملکه خوردند؟ منظورش افسران کشورهای عربی بود که همه به اصطلاح مسلمان بودند.
jaVad
روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن در تهران مردم به پادگان‌های ارتش حمله کرده و سلاح و مهمات داخل آن را غارت کرده بودند. در جریان هجوم مردم به پادگان حشمتیه، یکی از دوستانم به نام سروان شیرزادی را که با پرچم سفید رفته بود بالای در ورودی پادگان تا اعلام بی طرفی بکند، او را با تیر زده و کشته بودند. وقتی این خبر را شنیدم، ناراحت شدم
jaVad
تیمسار حبیب‌اللهی گفت: «هر کاری می‌خواهید بکنید. همین جا می‌مانید، کارها را می‌کنید و تحویل ناخدا می‌دهید و بعد برمی‌گردید تهران!» در کمتر از ۴۸ ساعت بُرد ده‌ساله را به پنج‌ساله تبدیل کردند. بر اساس برنامه‌ریزی جدید، قرار شد تا سال ۱۳۶۲ ایران سه لشکر تکاور داشته باشد. البته کمی بعد و با شروع انقلاب اسلامی در ایران، همه برنامه‌ها به هم ریخت و آن طرح رؤیایی هم بر باد رفت...
jaVad
در بخش عملی از فاصله ده متری، انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره را دیدیم. در دل کوه یک تونل بزرگ کنده و یک محفظه شیشه‌ای برای دیدن ترکش گلوله‌ها تعبیه شده بود. منطقه ترکش گلوله‌ها را کنار منبع آب، آدمک چوبی، آدمک لاستیکی، کامیون، ساختمان و... قرار داده بودند. جلوی محوطه هم شیشه‌های کلفت ضد انفجار کشیده بودند. من با چشمان خودم انفجار گلوله توپ ۱۰۵ میلی‌متری را دیدم. همچنین عبور از میدان مین را هم عملاً تجربه کردیم. فقط به جای مین، چاشنی زیر پایمان منفجر می‌شد.
jaVad
بارها به ستاد عملیات جنوب فشار آوردم که برای نجات خرمشهر نیروی تازه‌نفس و به‌خصوص آتش پشتیبانی بفرستند، اما نمی‌دانم چرا کسی به تقاضایم گوش نداد. بارها قول دادند و می‌گفتند لشکر قوچان یا لشکر گرگان به‌زودی خواهد رسید! اما هرگز از خبری نشد. تکاوران جوکی ساخته بودند و می‌گفتند: «لشکر گرگان، گرگ شد و لشکر قوچان را خورد و بلعید!»
jaVad
ـ داری تسویه‌حساب می‌کنی؟ ـ بله قربان. آهی کشید و گفت: «می‌خواهی بمانی یا بروی؟» فکر همه چیز را کرده بودم و بزرگ‌ترین و حساس‌ترین تصمیم زندگی‌ام را گرفته بودم. گفتم: «فکر می‌کنید می‌توانم بروم؟» ـ تو بازنشسته شده‌ای. می‌توانی بروی. در حالی که سعی می‌کردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه! می‌مانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانواده‌ام شرمنده می‌شوم.» بعد اضافه کردم: «فردا خانواده‌ام به من نمی‌گویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آن‌ها جوابی ندارم
jaVad
از افسران لایق و شجاع و کاردان من در گردان تکاوران، ستوان حسینی‌بای بود که ماه‌ها در خرمشهر خدمت کرده بود. امریه انتقالش از بوشهر به تهران آمده بود و داشت تسویه‌حساب می‌کرد. به او گفتم: «چه کار می‌کنی؟ می‌روی یا می‌مانی؟» آن افسر ایران‌دوست گفت: «دیگر تمایل ندارم به تهران بروم. هر جا که واحد برود، من هم می‌روم.» لبخندی از سرِ شادی و رضایت زدم و گفتم: «پس خودت را آماده رفتن به خرمشهر کن! امشب می‌رویم.»
jaVad
. به او گفتم: «ده‌بزرگی زیاد جلو نرو!» ـ جناب ناخدا تا آنجا که برد تفنگم برسد، جلو می‌روم. ـ مواظب باش آسیب نبینی! ـ دیدم که دیدم! مگر چه می‌شود؟! ۲۹ گلوله تفنگ ۱۰۶ همراهش بود. تا آخرین گلوله‌اش را زد. هدف‌گیری‌اش هم حرف نداشت. با دوربین کارش را دنبال می‌کردم. در دوربین دیدم یک تانک دشمن را هدف قرار داد و منفجر کرد. آخرین گلوله را که زد عراقی‌ها او را با تیربار زدند و مجروح کردند. نتوانستیم او را عقب بیاوریم و اسیر عراقی‌ها شد. چند شب بعد عراقی‌ها در رادیو بغداد صدای او را پخش کردند که گفته بود: «به ناخدا صمدی بگویید من اینجا هستم، غیبت مرا رد نکنید!»
jaVad
بعد اضافه کردم: «فردا خانواده‌ام به من نمی‌گویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آن‌ها جوابی ندارم و حرف آن‌ها درست و منطقی است. من برای چنین روزی ساخته و تربیت شده‌ام. برای چنین روزی در ایران و انگلیس دوره دیده‌ام. چقدر در عملیات‌ها و مانورها شرکت کرده و چقدر مهمات مصرف کرد‌ه‌ام. الان می‌توانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمی‌روم. می‌مانم و از کشورم دفاع می‌کنم.»
زینب هاشم‌زاده
یک‌دفعه دو عراقی روبه‌رویمان ظاهر شدند. من جا خوردم. اما بلافاصله سرنیزه را به سینه سرباز عراقی فرو کردم. ضربعلیان هم همین کار را کرد. عراقی‌ها نعره‌ای از درد کشیدند و بر زمین افتادند.
k1
سرگرد عراقی در بازجویی‌هایش گفته بود: «اطلاعاتی که ما از نیروهای ایرانی در خرمشهر داریم این است که دو لشکر تکاور در این شهر حضور دارند و مستقر هستند! به همین خاطر نیروهای ما خیلی با واهمه و ترس در خرمشهر جلو می‌آیند.»
k1
ضمناً کشور امارات متحده عربی هم شاخ و شانه می‌کشید و خواهان گرفتن جزایر تُنب کوچک و بزرگ و جزیره ابوموسی از ایران بود.
k1
او بر روی عرشه کشتی و پای میله پرچم ایران می‌ایستد و از قبل اعلام کرده بود اگر از طرف عراق یک فشنگ به طرف کشتی شلیک بشود، اعلان جنگ به ایران خواهد بود و ارتش ایران از زمین، دریا و هوا به خاک عراق حمله خواهد کرد. عراقی‌ها هم هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندادند
k1
وقتی دشمن عقب‌نشینی کرد، ما سنگرهای عراقی‌ها را پاک‌سازی کردیم. تکاوران یک خبرنامه به زبان عربی پیدا کردند که آن را به فارسی ترجمه کردیم. در بخشی از آن خبرنامه آمده بود که قبل از شروع جنگ لشکر ۹۲ زرهی اهواز فقط هشت تانک آماده به کار داشت که این تعداد هم نفرات و خدمه کاملی نداشتند.
مهدی
غلام پشت سرم داخل جیپ نشسته بود. همان طور که گرم صحبت بودم، سرم را به طرفش برگردانم. دیدم دستش را گرفته و به خودش می‌پیچد. یک‌دفعه متوجه شدم یک دستش قطع شده و کنارش افتاده است. جا خوردم. پرسیدم: «غلام چه شده؟» خیلی عادی گفت: «هیچی! شما کارتان را بکنید!» ـ غلام، دستت قطع شده؟ ـ مهم نیست جناب ناخدا! کارتان را ادامه بدهید! چه کار من دارید؟ چند نفر از تکاورها کمی از ما فاصله داشتند. صدایشان زدم و گفتم غلام را به بیمارستان ببرند. غلام که دستش کنارش افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید، گفت: «نه جناب ناخدا! من کنارتان می‌مانم! بیمارستان نمی‌روم!»
jaVad
سه نفر از تکاورها زیر یک دیوار نوساز آجری موضع گرفته بودند. خودم این طرف خیابان بودم. یک‌دفعه دیدم گلوله توپی وسط دیوار آجری اصابت کرد. دیوار خراب شد و آن سه نفر زیر دیوار مدفون شدند. گرد و خاک همه جا را پوشاند. کمی بعد خودم را آنجا رساندم و دیدم بچه‌های تکاور تکه‌تکه شده‌اند. از ناواستوار یکم محمود میرزا‌حسینی فقط یک دست پیدا کردم. از ساعتی که روی مچ دستش بود فهمیدم اوست
jaVad
حدود ساعت چهار یا چهار و نیم بعد از ظهر صدای فانتوم‌های خودمان را بالای سرم شنیدم. پنج فروند بودند. به تانک‌ها و نفربرهای دشمن حمله‌ جانانه‌ای کردند. با دوربین صحنه را از نزدیک مشاهده می‌کردم. هواپیماهای فانتوم نیروی هوایی دمار از روزگار دشمن درآوردند. خلبان‌های ما چنان هواپیماهایشان را پایین گرفته بودند که می‌ترسیدم به تانک‌های دشمن بخورند! آن پنج هواپیما بمب‌هایشان را ریختند و رفتند. ضد هوایی دشمن هم کار می‌کرد، اما بردش بلند نبود و نتوانست کاری بکند. هواپیماهای فانتوم تانک‌های دشمن را مثل پشه له کردند و رفتند.
jaVad

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۹۹ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۹۹ صفحه

قیمت:
۸۹,۰۰۰
۴۴,۵۰۰
۵۰%
تومان