کتاب یک دریا ستاره سیدقاسم یاحسینی + دانلود نمونه رایگان

تا ۷۰٪ تخفیف رؤیایی در کمپین تابستانی طاقچه! 🧙🏼🌌

تصویر جلد کتاب یک دریا ستاره

کتاب یک دریا ستاره

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۲۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یک دریا ستاره

«یک دریا ستاره» خاطرات زهرا تعجب، همسر شهید مسعود (حبیب) خلعتی با مصاحبه و تدوین سید قاسم یاحسینی است. نویسنده پس از ده جلسه گفت‌وگو با همسر این شهید کتابی که پیش رو دارید را نوشته است: تابستان بود که از آبادان با مینی بوس به طرف فراشبند به راه افتادیم. یادم است مسیر راه برایم خیلی طولانی بود. هر اندازه می‌رفتیم، نمی‌رسیدیم. وسیله و بار چندانی هم با خودمان نبرده بودیم. یعنی نداشتیم که ببریم. بوی جنگ می‌آمد و علاوه بر ما، خانواده دیگری نیز از آبادان خارج شده بودند. در آبادان بچه‌ها در کوچه‌های می‌گشتند و این شعر را می‌خواندند: نون و پنیر و سبزی عراق چرا می‌ترسی ایران کارت نداره سر به سرت می‌ذاره!

نظرات کاربران

s.latifi
۱۳۹۷/۰۹/۱۲

قشنگ بود

Parisa
۱۳۹۹/۰۳/۲۸

شروع کتاب با کودکی خانم تعجب واقعا جذاب بود،بدون سانسور... با همه‌ی شیطنت‌هایی که بچه‌های اون موقع داشتن... کودکی بدون فیلتر بود😄 البته یه جاها اون اوایل کتاب پیش می‌اومد که یه خاطره یا اتفاق چند جای دیگه هم مطرح بشه

- بیشتر
کاربر ۷۵۷۳۷۰
۱۴۰۰/۰۹/۱۲

خیلی کتاب زیبایی بود، خیلی جاها خندیدم و واقعا با قصه ارتباط برقرار کردم از کودکی تا آخرِ کتاب. کتاب متفاوت از کتاب های شبیه خودش بود و بسیار قصه جذاب و خواندنی بود و فقط به روایت داستان اکتفا

- بیشتر
آبتین
۱۴۰۳/۰۶/۲۹

تنها کتابی بود که اشکم در آمد و من خانومه تعجب را به عنوان یکی از الگو های زندگیم می دانم

z.gh
۱۳۹۹/۰۵/۲۶

کتاب جذابی بود وقت کردین حتمن بخونید شیرین و تلخ 👌👌

z.b
۱۴۰۴/۰۴/۲۸

زندگی کوتاه ، زیبا و دردناکی داشت 🥲💔

bahare
۱۴۰۳/۱۰/۱۵

دوس داشتم 🥹 کاش از بعد ازدواج ، خاطرات و عکس های بیشتری منتشر میکردند !

baran
۱۴۰۳/۰۶/۰۳

بسیار جالب و روان بود و ازاول تا آخرش رو یه شبه خوندم خیلی از شجاعت و صبوری ایشون خوشم اومد و زنان شیردل در این سرزمین مایه افتخارند. زبان داستان خیلی خوب و صمیمی بود و میشد خیلی راحت باهاش

- بیشتر
خاكستر
۱۴۰۲/۰۸/۲۶

روایت های بدون سانسور نویسنده خیلی نکته جالبی بود. نمونه چنین روایت هایی رو در کتابچه “از چیزی نمی‌ترسیدم” هم دیده بودم که باعث شخصیت پردازی یک قهرمان شاید کمی خاکستری‌تر اما واقعی‌تر شده. تقریبا پنجاه تا شصت درصد کتاب،

- بیشتر
آتناوشهریار
۱۴۰۱/۰۷/۱۵

خداییش با همسر شهید زندگی کردم. خداییش چقدر بودند کسانی که سخت زندگی کردندولی اجازه ندادند ما سخت زندگی کنیم. خدایا ظهور منجی را برسان واجازه نده خون شهدا به دست عده ای سودجو پایمال شود. اللهم عجل لولیک الفرج

بریده‌هایی از کتاب

کلاس اول دبستان را در همان فراشبند با موفقیت به پایان رساندم. از روز آخر خاطره شیرینی دارم: در کلاس ما دختری بود که وضع مالی پدرش خوب بود. آن دختر دفتری داشت که برگ‌های آن سفید بود. بالای هر برگ، خط سرخ بود و سطرها آبی بودند. ما همگی دفترهایمان کاهی بود. تنها او «دفتر سیمی» داشت. سال که تمام شد، آن دختر از آن دفتر، یکی یک برگ به ما داد و چقدر با این کارش ما را خوشحال کرد.
s.latifi
یکی از روزها جیپی از کنارمان عبور کرد. چهار، پنج سرباز در آن بودند. برای ما دست تکان دادند. من هم دست تکان دادم. همین‌طور که آنها را نگاه می‌کردم ناگهان دیدم جیپ با سرنشینان در ستونی از آتش و دود به هوا بلند شد. جیغ کشیدم و محکم زدم به صورتم: ـ وای خدا ... حبیب هم شوکه شده بود. سرنشینان جیپ تکه و پاره شده بودند و خودرو آنها به آهن قراضه‌ای تبدیل شد. آنقدر ترسیدم که حتی جرأت نکردم به محل حادثه نزدیک بشوم. هنوز هم پس از سال‌ها، وقتی آن صحنه را به یادم می‌آورم مو بر تنم راست می‌شود. چهره معصوم سربازانی که می‌خندیدند و دست تکان می‌دادند، از یادم نمی‌رود.
z.gh
در کنار آبخوری ناظم مدرسه مرا دید. با تشرو برافروختگی گفت: ـ آدامس توی دهانته؟ ـ خانم نه. سقزه. ـ خفه شو! ـ خودت بشو.
z.gh
در کودکی چیزها و اشیاء برای انسان بزرگ‌تر از حد معمولشان است
زینب هاشم‌زاده
مدتی بود شب‌ها نماز شب می‌خواندم. تجربه‌ی عرفانی و لطیفی بود. وقتی از خواب ناز بلند می‌شوی و به یاد خدا وضو می‌گیری و خواب شیرین را به زور از چشمانت می‌رمانی، چه لذتی دارد. تنها باید انجام بدهی تا بدانی!
z.gh
روزی که قرار بود بروم نتایجم را بگیرم کفش خواهرم صغری، که تازه ازدواج کرده بود و کفش سفید پاشنه‌بلندی بود، به پا کردم و رفتم مدرسه. از این که چنان کفش باکلاسی داشتم به خودم می‌بالیدم! لباس پارچه صدفی قهوه‌ای رنگ زیبایی هم پوشیده بودم. تق‌تق‌کنان پای پیاده به مدرسه رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم دختر بچه‌ها و همکلاسی‌هایم دورم ریختند و هر کدام چیزی گفتند: ـ چه کفش سفید قشنگی! ـ پاشو برو! ـ چه لباس شنلی زیبایی! ـ خیاط دوخته؟ ـ خره نه! مادرش خیاطه! ـ زهرا! چقدر این کفش و لباس بهت می‌آد. و من در اوج فیس و افاده رفتم و نتیجه‌ام را گرفتم: مردود شده بودم!
z.gh
هر کس می‌خواهد برود! من نمی‌روم. همین جا منتظر حبیب می‌مانم. اگر زنده است برمی‌گردد. همه گریه می‌کردند. به زور وادارم کردند که از خانه بیرون بروم.
زینب هاشم‌زاده
مادرم چندتایی مرغ و خروس نگه داشته بود و تخم‌مرغ می‌فروخت. شبی روباه به مرغ‌های ما هم زد و یکی دو تا را تکه پاره کرد و خورد. خاطره غمناکی که تا چند روز اشک‌های مادرم را جاری نگه داشت. مرغ‌ها تنها منبع درآمد و معاش او بود. هر چند عمه‌ها و عموهایم هم گندم و خرما و جو به ما می‌دادند، اما خودشان نیز وضع اقتصادی و معیشتی مناسبی نداشتند و کمک زیادی نمی‌توانستند به ما کنند. مادرم با فروش تخم‌مرغ و نی پیچی نی قلیان، نان و ماستی برای شکم‌های همیشه گرسنه‌ی ما دست و پا می‌کرد.
کتابدوست
در چند کیلومتری فراشبند، امامزاده‌ای بود که به آن «امامزاده آغام شهید» می‌گفتند. مردم محل ارادت و اعتقاد خاصی به آن داشتند و کرامات و معجزات فراوانی از او نقل می‌کردند.
قریشی
جسد مرده «صغری» را برداشتیم و رفتیم آغام شهید. «صغری» را به مقبره آغام شهید بستیم. از شب تا دمدمای صبح، مرتب با گریه و التماس از خدا خواستم که طفلم را به من بازگرداند. خیلی ناله و دعا کردم. دمدمای صبح بود که دیدم دو شیر سفید با حرکات خاصی وارد حرم شدند. تعظیمی کردند و سپس دور حرم دوری زدند و در حالی که رویشان به حرم بود، عقب عقب خارج شدند. هنوز کاملاً از حرم بیرون نرفته بودند که صدای گریه «صغری» بلند شد.
قریشی
خاطرات فاطمه آباد
محمدرضا محمدی پاشاک
باغ انگور باغ سیب باغ آیینه؛ مجموعه‌ی بانوی ماه ۴
مرتضی سرهنگی
شهید علی تجلایی؛ نیمه پنهان ماه ۲۲
راضیه کریمی
فانوس حرم
زینب شعبانی
بی تو پریشانم
زینب پاشاپور
سعید جان‌بزرگی به روایت زهرا صبوری همسر شهید (جلد پنجم)
هاله عابدین
شهید حسین انصاری
لیلا موسوی
ایوب بلندی؛ به روایت شهلا غیاثوند همسر شهید (جلد سوم)
زینب عزیزمحمدی
طائر قدس؛ امین کریمی (مدافعان حرم ۱۳)
مریم عرفانیان
خانه‌ام همین جاست؛ خاطرات افسانه قاضی زاده
گلستان جعفریان
تجلایی به روایت همسر شهید
راضیه کریمی
نیمه پنهان یک اسطوره
احد گودرزیانی
باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی
مهناز فتاحی
شب چهلم، زندگینامه شهید زنده غلامرضا عالی
گروه نویسندگان
روزهای بی‌آینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری)
گلستان جعفریان
این مادر آن پسر
گروه نویسندگان
شهید اسماعیل دقایقی؛ نیمه پنهان ماه ۴
علی مرج
به وقت اردیبهشت
مریم عرفانیان

حجم

۳۸۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۳۸۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۵۰%
تومان