دانلود و خرید کتاب ترکش ولگرد داوود امیریان

معرفی کتاب ترکش ولگرد

«ترکش ولگرد» نام رمانی با موضوع دفاع مقدس و با درون‌مایه‌ای طنز و نشاط آور از نویسنده توانای معاصر داوود امیریان است. امیریان تاکنون بیش از ۲۶ کتاب منتشر کرده و جوایز متعددی بدست آورده‌است. او در حال حاضر در چند حوزه خاطره‌نویسی، ادبیات کودک و نوجوان، رمان، طنز، زندگی‌نامه داستانی شهدا و فیلم‌نامه‌نویسی قلم می‌زند:

فرمانده گفت: «همه آماده‌اید؟ سلاح و مهمات کم ندارید؟ خب، پس یک‌بار دیگر نقشۀ عملیات را مرور می‌کنیم. همان‌طور که گفتم، دشمن فکر می‌کند ما فقط شب‌ها بهش حمله می‌کنیم و انتظار ندارد اول صبح به آنها حمله کنیم. از چند جناح جلو می‌رویم تا رودخانه را بگیریم. رودخانه نقش مهمی دارد که اگر دست ما باشد، کفۀ ترازو به نفع ما سنگین می‌شود. شجاعانه بجنگید و نترسید. خدا با ماست. با تکبیر من، حمله را شروع می‌کنیم!»

من و اسماعیل کنار هم بودیم. من که خیلی ترسیده بودم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، اما اسماعیل انگار نه انگار. طبیعی و راحت بود و سلاحش را در پنجه فشار می‌داد. پای خاکریز، روی پنجۀ پا آماده بودیم. به اسماعیل گفتم: «اسماعیل، تو نمی‌ترسی؟»

اسماعیل لبخندزنان گفت: «از چی بترسم!؟ عراقی‌های مادرمرده که می‌خواهیم غافلگیرشان کنیم، باید بترسند. صلوات بفرست تا ترست بریزد.»

Taha
۱۳۹۸/۰۱/۲۰

خیلی جالب و خنده دار بود با بعضی از خاطره ها خیلی خندیدم. این یک روش خوب برلی نشان دادن جنگ به زبان شیرین و طنز به قشر نوجوان که تصوری از فضای جنگ ندارند است و از نویسنده محترم

- بیشتر
ensiye
۱۳۹۷/۰۷/۱۳

عالی عالی عالی مرسی خیلی خوب بود 😄😄😄

کيميا
۱۳۹۹/۰۵/۲۱

کتاب جذاب و خوبی بود روایت جبحه به طور طنز

محمدحسین
۱۳۹۸/۱۲/۲۸

هر کتابی که به نوشته یا آقا داوود امیران باشه کتابش عالیه. در ضمن بگم.طنز هم هست خیلی

Omid H
۱۳۹۷/۰۵/۱۵

برای نوجوانان خیلی خوبه حتما خوششون میاد

💠zeynab💠
۱۳۹۹/۰۶/۱۷

من عاشق کتابی ام که منو می خندونه 😊 خندیدن باعث میشه تمام غم و غصه هاتو فراموش کنی 🙌 خندیدن نعمت بزرگی است 😀😀😀 پس همیشه به بزرگترین مشکلات زندگی ات بخند ❤❤❤

2323
۱۳۹۹/۰۹/۱۵

عالی

ali
۱۳۹۹/۰۹/۲۷

خیلی خوبه عالی عالی

isaac
۱۳۹۸/۰۵/۰۴

خیلییی خوب بود😂😂😂

جلائیان
۱۳۹۷/۰۸/۲۹

کتاب های داوود امیریان جذابیت عجیبی داره که قشر نوجوان رو جذب خودش میکنه اما مطالبی که ارائه میده برای همه ی سنین مفید، اموزنده و قابل احترام. ترکش ولگرد هم بسیار خوب بود

سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمی‌شد. ده‌ها اسیر عراقی، پا برهنه و شعارگویان به طرفمان می‌آمدند. پیشاپیش آنان، علی سوار شانه‌های یک درجه‌دار سبیل کلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان می‌داد و عراقی‌ها هم به دستور او شعار می‌دادند: «پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!» باور کنید بار اول و آخر عمرم بود که به این اشعار، حسابی از ته دل خندیدم و شاد شدم! دویدم به استقبال علی. با دیدن من، از قلمدوش درجه‌دار عراقی پرید پایین و بغلم کرد. تند تند صورتش را بوسیدم. علی هم صورتم را بوسید و خنده‌کنان گفت: «می‌بینی اکبر! حتی عراقی‌ها هم طرفدار پرسپولیس هستند!» هر دو غش‌غش خندیدیم. عراقی‌ها که نمی‌دانستند دارند چه شعارهایی می‌دهند، با ترس و لرز همچنان فریاد می‌زدند: «پرسپولیس هورا،‌ استقلال سوراخ!»
آبرنگ
فرمانده‌مان زد به شانه‌ام و زیر گوشم گفت: «چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟» لبخندزنان برگشتم و گفتم: «نه حاجی، درد که چیزی نیست ازش بترسم!» پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: «کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردی؟» و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست، اما روی باسن شریف، لکۀ بزرگی شکل گرفته و از خشتکم آب چکه می‌کند. من همان‌طور با پاهای باز، ایستاده بودم و بچه‌ها هروکرکنان، از کنارم می‌گذشتند و هر کدام تیکه‌ای بارم می‌کردند: - بنازم به این دل و جرئت! -لامصّب چشمه راه انداخته! -اخوی، مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
علیرضا گلرنگیان
برگه‌ای دادند و گفتند که باید پدرم پای رضایت‌نامه را انگشت بزند. دیگر روی برگشتن به ده‌مان را نداشتم. خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایت‌نامه! مسئول اعزام نیرو، تا رضایت‌نامه را دید، با تعجب گفت: «بنازم به این اثر انگشت، یعنی انگشت دست پدرت این‌قدر گنده است؟» کم نیاوردم و گفتم: «حقیقتش، انگشت پدرم را زنبور نیش زده. به خاطر همین کَت و کلفت شده!»
🍃🌷🍃
همین که نزدیکی چادرها رسیدیم، فرمانده با حیرت و صدای بلند گفت: «اِ اِ، حاج‌آقا حسینی، دارید چه‌کار می‌کنید؟» حسینی که داشت جارو می‌زد، لبخندزنان گفت: «دارم جارو می‌زنم، می‌بینید که!» - کی به شما گفته همچین کاری بکنید؟ حسینی به اشاره کرد و گفت: «ایشان!» فرمانده با غضب نگاهم کرد. فهمیدم چه گافی داده‌ام. آب دهانم را به زحمت پایین دادم و گفتم: «والا من بی‌تقصیرم. پرسیدم: کی شهردار است، ایشان گفت: من! خب، خودتان گفتید چادرها و محوطه باید تمیز و مرتب بشود.» اول فرمانده و بعد مسئولان دیگر، زدند زیر خنده. فرمانده گفت: «آقای حسینی شهردار شهرمان هستند، ایشان واقعاً شهردارند!» شهردار که می‌خندید، گفت: «عیب ندارد، عوض یک ثوابی کردیم. مگر غیر از این است؟» من هم با خجالت همراه دیگران خندیدم.
صدرا
عشق رفتن به جبهه دیوانه‌ام کرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار که می‌رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچۀ تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می‌کردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می‌کردند؛ اما آن‌قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت‌نام را از رو بردم.
"Shfar"
فرمانده‌اش مجروح شده بود و درد می‌کشید. از دهنش می‌پرد که جاسم مرا بکش و راحتم کن و این‌جاسم هم مثل فیلم‌های آمریکایی بهش تیر خلاص می‌زند
smh
مردک روانی، یک‌بار با یک قاشق، چهل متر تونل زده بود؛ آن هم دور از چشم نگهبان‌ها و عراقی‌های دیگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از کجا درآورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالت‌ها! سه روز تو حمام زیر دوش بود تا بوی گند از بدنش دور شد. بدمصب، چهل‌تا صابون خوش‌بو حرام کرد!
isaac
همۀ کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغازه‌ای نبود که شیشه‌اش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزۀ شوت‌های مرا نچشیده و با ضربۀ توپ کله‌معلق نشده باشد!
"Shfar"
ناگهان سوت وحشتناک خمپاره آمد و بعد بمب! یک انفجار مهیب و هجوم گردوغبار توی سنگر. چشم چشم را نمی‌دید. زمین و زمان به هم ریخت.
🍃🌷🍃
گفتند که باید پدرم پای رضایت‌نامه را انگشت بزند. دیگر روی برگشتن به ده‌مان را نداشتم. خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایت‌نامه!
علیرضا گلرنگیان

حجم

۹۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۹۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰
۷۰%
تومان