دانلود و خرید کتاب نامه‌ای از رام الله غسان کنفانی ترجمه مرضیه خسروی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب نامه‌ای از رام الله

کتاب نامه‌ای از رام الله

معرفی کتاب نامه‌ای از رام الله

«نامه‌ای از رام‌الله» نام مجموعه داستان‌هایی در حوزه ادبیات پایداری از غسان کنفانی(۱۹۷۲-۱۹۳۶) است. او نویسنده و روزنامه‌نگار مشهور فلسطینی و یکی از اعضای رهبری جبهه مردمی برای آزادی فلسطین بود. کنفانی از نویسندگان توانای حوزه اجتماعی فلسطین و ادبیات داستانی عربی بود که آثار تأثیرگذارش به دور از شعارزدگی، مفاهیم عمیقی را دربارهٔ زندگی بیان می‌کنند: آن شب بسیار دیر خوابیدم و تلفن صبح زود به صدا درآمد. صدای آن طرف خط سرحال و بانشاط بود. صدائی که هیچ نشانی از اضطراب و نگرانی در خود نداشت. هنوز کاملا از خواب بیدار نشده بودم و با خودم فکر کردم"این صدا متعلق به فردی است که سحرخیز است و هیچ چیزی در طول شب او را آزار نداده."شب گذشته، شبی بارانی بود و صدای رعد و برق و توفان در تمام طول شب به گوش می‌رسید. راستی آن مردها در چنین شب هایی چه می‌کنند؟ منظورم همان مردانی است که از ابتدای ظلمت شب حرکت خود را آغازمی کنند تا برایمان افتخاری بیافرینند. از آن دست افتخاراتی که هیچ گل و لائی نمی‌تواند چرکین اش کند. بله، دیشب بارانی بود و اکنون مرد پشت خط تلفن....
3741
۱۳۹۷/۰۷/۰۳

باوجود ایرادهای بعضا تایپی ولی کتاب خوبیه برا شناخت اینکه اسراییل چگونه ساخته شد بیمارستانهای مجهز دانشگاهها مراکز علمی اسراییل برروی خون وگوشت واستخوان چه کودکان مظلوم ومردم بی گناهی ساخته شده و دیگراینکه هراری ها در کجا دانشمند شدند

up
۱۳۹۸/۱۱/۱۷

خوب بود آشنایی با فلسطین از زبان یه فلسطینی برام جالب بود چند داستان کوتاه درباره ی مقاومت و ادبیات پایداری

ali612
۱۴۰۲/۰۷/۲۴

آخه ترجمه از انگلیسی به فارسی؟! اینطوری دیگه چی از متن می‌مونه...

همچنان خواهم خواند...
۱۴۰۲/۰۸/۲۷

به نام خدا مجموعه هفت داستان کوتاه و یک داستان بلند از قلم نویسنده ی آزاده فلسطینی غسان کنفانی. داستان نخست با عنوان "تپه" داستان عجیبی است. راوی درون داستانی معلمی است و شخصیت اصلی شاگرد اوست که قدرت قصه‌پردازی خارق‌العاده ای

- بیشتر
چقدر مشکل است که بتواند در برابر سایرین بایستد.... اصلا چرا باید این کار را انجام می‌داد؟ چرا باید تدریس کند؟ با خودش گفت"واقعا گمان می‌کنی که چیزی برای آموختن به دیگران داری؟
|قافیه باران|
او نمی‌تواند تفنگی را روی شانه جوانی ببیند و و این جوان را در آغوش نگیرد و شانه هایش را تکان ندهد. او آن قدر خوشحال می‌شود، گوئی تفنگش را، که روزی گم کرده بود، دوباره پیدا کرده است." ام سعد صحبتش را قطع کرد و به چیزهایی که گفت فکر کرد و بعد مثل کسی که چیزی را به یاد آورده باشد، ادامه داد"امروز صبح، او زود بیدار شد. وقتی بیرون از خانه دنبال او می‌گشتم، دیدم که که در کنار جاده ایستاده، سیگار می‌کشد و به دیوار تکیه زده است. قبل از آنکه به من صبح بخیر بگوید، گفت"ام سعد، الله به ما نگاه می‌کند، ما زنده هستیم."
3741
زمانی که خسته ام و نمی‌توانم مردم را باور کنم. به چهره های آنها نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم"آیا این صورت ها، صورتهای واقعی ما هستند؟
|قافیه باران|
سرباز صهیونیست لگدی به پیرزن زد و او در حالیکه خون از صورتش جاری بود از پشت بر روی زمین افتاد. بعد دیدم که سرباز لوله اسلحه اش را بر سینه پیرزن گذاشت و گلوله ای شلیک کرد.
3741
فاطمیا دختر کوچکی با پوستی تیره بود که با چشمان سیاهش به سرباز زن یهودی خیره شده بود. زن رو به عمو پرسید"این دختر توئه؟"عمو سرش را به نشانه تائید تکان داد اما چشم هایش خبر از غمی جانکاه می‌دادند، که به او الهام شده بود. زن صهیونیست، سلاح کمری اش را بالا کشید و سر کوچک فاطیما را که همچنان با چشمان سیاهش به او زل زده بودند را نشانه گرفت
3741
صدای آن سوی تلفن گفت"فکری به سرم زده. برای بچه هایی که در اردوگاه آوارگان اردن هستند، اسباب بازی جمع کنیم و بفرستیم. می دانی که الان ایام تعطیلاتشان است." من هنوز خواب بودم. اردوگاه، همان لکه نفرت انگیز بر پیشانی صبح، همان پارگی های درخشان روی پرچم های شکست که هرازگاهی بر فراز دشت های پر از گل و لای و گرد و خاک به اهتزاز در می‌آید.
|قافیه باران|
ابوالحسن فکر کرد که ابوالعبد واقعا پیر شده که فکر می‌کند، تاریکی می‌تواند به آن ها کمک کند و برای دشمن ترسناک باشد. با خودش فکر کرد که حتما ابوالعبد به یاد آن روزهایی افتاده که برای یک هفته بدون هیچ نان و غذائی به کوه می‌رفت، نان خشک و آویشن می‌خورد و تا حداقل پنج انگلیسی را نمی‌گرفت، به خانه برنمی گشت. آن روزها که به تنهایی از صبح تا شب راه می‌رفت و حتی به نفس نفس هم نمی‌افتاد کجا رفته بودند؟...دوازده سال پیش بود، زمانی طولانی از آن روزها گذشته است و این پیرمرد دیگر خسته بود و آرزوهایش بر باد رفته بودند. بیچاره ابوالعبد، آیا او فکر می‌کند که همانند قبل می‌تواند در مبارزه شرکت کند؟ آیا او فکر می‌کند که انگلیسی ها که الان با آن ها جنگ می‌کند، همان انگلیسی های دوازده سال پیش هستند؟ آیا او فکر می‌کند، آنها هم همانند او پیر و خسته شده اند؟ ابوالعبد بیچاره، اگر می‌دانستی که آنها هر روز نیرو های جدید و تازه نفس می‌فرستند و پیرمردهایشان را به خانه برمی گردانند، اینگونه حرف نمی‌زدی. ما تنها گروهی هستیم که پیر شده ایم...
3741
تعدادی از سربازان صهیونیست، ما را در حاشیه جاده‌ای که از رام‌الله به بیت‌المقدس منتهی می‌شد، متوقف کردند، دستور دادند تا دست‌هایمان را بلند کرده و بر روی سر بگذاریم. هنگامی که یکی از سربازان متوجه شد که مادرم تلاش می‌کند با ایجاد سایه خود، من را از گزند آفتاب سوزان ماه جولای مصون دارد، مرا با خشونت از میان دستان مادرم بیرون کشید و دستور داد در حالی که همچنان دستانم را بر روی سرم نگاه داشته‌ام، یک لنگه پا وسط جاده پر از گرد و خاک بایستم.
همچنان خواهم خواند...
به ابوسعد نگاه کرد و گفت"اگر از روز اول تا این حد آماده بودیم، هیچ اتفاقی برایمان نمی‌افتاد."ابوسعد از دیدن اشک چشمان پیرمرد متعجب شد و در حالی که با او موافق بود، گفت"آری کاش از روز اول همین طور بودیم."سپس برگشت و شانه های پیرمرد را گرفت و با دستان باز وسط میدان را به او نشان داد و گفت"آیا پسری که تفنگ را بلند کرد، دیدی؟ او پسرمن، سعید من است
فاطمه علی
در این لحظه، کودک به من نگاه کرد و به آرامی گفت"این که عقاب نیست، دوباره نگاه کن، هر بهار یک بوته شاه توت از پشت صخره رشد می‌کند و در تابستان یا خشک می‌شود یا خرگوش ها قبل از خشک شدن به سراغش می‌آیند و آن را می‌خورند."دوباره نگاه کردم و به نظرم آمد که حق با کودک است.
|قافیه باران|
مردم نتوانستند آنگونه که عمو ابو اوتمان خودش وصیت کرده بود او را دفن کنند چرا که هنگامی که او را به پاسگاه می‌بردند، تا از او اعتراف بگیرند، مردم صدای انفجار مهیبی را شنیدند که پس از آن تمام ساختمان فرو ریخت و جسد ابو اوتمان نیز در میان آوار ناپدید شد. مادرم هنگامی که از میان کوهها مرا می‌گذراند تا به اردن برویم، شنیده بود که عمو ابو اوتمان وقتی برای آوردن پارچه سفید به مغازه اش رفته بود، صرفا با پارچه ای سفید برنگشته بود.
3741
احتمالا درون جعبه اسباب بازی های جالبی هم بودند اما آن ها خوردنی نبودند؛ به همین دلیل چندان اهمیتی برایم نداشتند.
Amiroo
راننده، همراه ملودی، آوازی در مورد پسر جوانی می‌خواند که می‌توانست کوهی را روی دوشش حمل کند و آن را کنار خانه دختری گذارد که دوستش دارد چراکه این دختر آرزو داشت، به غاری فرار کند که در آن یک حصیر، یک قرص نان و گودالی پر از زیتون باشد. وقتی از پنجره نگاه می‌کردی، عکل نزدیک بود.
همچنان خواهم خواند...
من از سفر به گذشته ای که هنوز در درونم زنده است، بازگشتم.
همچنان خواهم خواند...
اکنون عمو محکم و استوار در صف ایستاده بود و کوچکترین دخترش، فاطیما را نیز در کنارش نگاه داشته بود. فاطمیا دختر کوچکی با پوستی تیره بود که با چشمان سیاهش به سرباز زن یهودی خیره شده بود. زن رو به عمو پرسید"این دختر توئه؟"عمو سرش را به نشانه تائید تکان داد اما چشم هایش خبر از غمی جانکاه می‌دادند، که به او الهام شده بود. زن صهیونیست، سلاح کمری اش را بالا کشید و سر کوچک فاطیما را که همچنان با چشمان سیاهش به او زل زده بودند را نشانه گرفت.
همچنان خواهم خواند...
آنها را می‌دیدم که با بی رحمی تمام زیورآلات پیرزنان و دختران جوان، را از آنها می‌گرفتند، هرچند زنان یهودی سبزه ای که تازه بکار گرفته شده بودند با اشتیاق بیشتری این کار را انجام می‌دادند. به مادرم نگاه کردم و متوجه شدم به من خیره شده و به آرامی اشک می‌ریزد. در آن لحظه دلم می‌خواست هرجور شده به او فهمانم که حالم خوب است، که تابش آفتاب چندان هم آزارم نمی‌دهد.
همچنان خواهم خواند...
در عین حال زنی فربه، که یک سال پیش برای زیارت رفته بود، داستانی را درباره یهودیان تعریف می‌کرد. او تعریف می‌کرد که چگونه یهودیان بچه یتیمی را در جفا کشته اند و چطور بدن کودکان را تکه تکه کرده و همراه دانه های پرتقال در خیابان اسکندر اواد ریخته اند. او می‌گفت که یک بمب در کامیون پر از پرتقال جاسازی شده بوده و جلوی یک بچه یتیم منفجر شده است. در این میان یک شیخ عمامه به سر گفت که دست الله به تمام افرادی که یتیم ها را می‌کشند، ضربه خواهد زد و الله مطمئنا انتقام آن کودک را خواهد گرفت.
سمن
تقریبا فراموش کرده‌ام که درون آن جعبه رویائی چه چیزهایی قرار داشت. اما یک چیز را خوب به یاد دارم: کنسرو سوپ عدس. من قوطی کنسرو را با دستانی که از شدت سرما قرمز شده بودند در مقابل ده کودک دیگر محکم به سینه ام فشردم، ده کودکی که همه برادران و خواهران و خویشانم بودند و با چشمانی از حدقه بیرون زده به من خیره شده بودند. احتمالا درون جعبه اسباب بازی های جالبی هم بودند اما آن ها خوردنی نبودند؛ به همین دلیل چندان اهمیتی برایم نداشتند
احسان

حجم

۸۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۸۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان