کتاب قرار با خورشید جمعی از نویسندگان + دانلود نمونه رایگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب قرار با خورشید

کتاب قرار با خورشید

گردآورنده:مهدی قزلی
انتشارات:به نشر
امتیاز
۵.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب قرار با خورشید

کتاب قرار با خورشید مجموعه‌ای از روایت‌ها و خاطرات دربارهٔ مواجهه با امام رضا (ع) است که توسط جمعی از نویسندگان ازجمله «مهدی قزلی»، «رضا امیرخانی»، «مرضیه اعتمادی»، «محسن رضوانی»، «غلامرضا طریقی»، «علیرضا جوانمرد»، «بهرام عظیمی»، «علی خدایی» و «مکرمه شوشتری» نوشته شده است. به‌نشر این کتاب را منتشر کرده است. این اثر با نگاهی به تجربه‌های شخصی و اجتماعی، به روایت‌هایی از زیارت و دلتنگی و قهر و آشتی و امید و ناامیدی در حریم امام رضا (ع) می‌پردازد و تلاش می‌کند پیوند میان انسان معاصر و معنویت را در قالب داستان‌ها و خاطراتی صمیمانه و گاه تلخ و شیرین به تصویر بکشد. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را می‌توانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.

درباره کتاب قرار با خورشید

کتاب «قرار با خورشید» اثری در قالب ناداستان و خاطره‌نویسی است که با مشارکت چند نویسنده شناخته‌شده، تجربه‌های متنوع و شخصی از زیارت امام رضا (ع) را گردآوری کرده است. این کتاب مجموعه‌ای از روایت‌های کوتاه و بلند است که هرکدام از زاویه‌ای متفاوت به موضوع زیارت، دلتنگی، امید، قهر، مهر و مواجهه با معنویت می‌پردازند. ساختار کتاب بر پایهٔ روایت‌های مستقل است که هر نویسنده با زبان و نگاه خود، تجربه‌ای خاص را در آن بازگو می‌کند؛ از سفرهای زیارتی و اتفاقات روزمره تا لحظات بحرانی زندگی و مواجهه با مرگ و امید. این اثر نه‌تنها به تجربه‌های فردی و خانوادگی می‌پردازد، بلکه گاه به دغدغه‌های اجتماعی و فرهنگی نیز سرک می‌کشد و تصویری چندلایه از پیوند انسان ایرانی با امام رضا (ع) و زیارت در مشهد ارائه می‌دهد. کتاب حاضر با روایتی صمیمانه و گاه طنزآمیز تلاش می‌کند تجربه‌های مشترک و متفاوت را در کنار هم بنشاند و مخاطب را به تأمل دربارهٔ معنای زیارت و حضور در حریم امام رضا (ع) دعوت کند.

هر روایت پنجره‌ای تازه به تجربهٔ زیارت و مواجهه با امام رضا (ع) باز می‌کند. نویسندگان کتاب با روایت‌هایی از زندگی روزمره، سفر، بیماری، بحران‌های شخصی و حتی قهر و آشتی با امام رضا (ع) تلاش می‌کنند معنای زیارت را فراتر از یک سفر یا مناسک دینی نشان دهند. برخی روایت‌ها به لحظات دشوار زندگی اشاره دارند؛ جایی که نویسنده در اوج ناامیدی یا بیماری، تنها پناه خود را در صدازدن امام رضا (ع) می‌یابد. در داستان‌هایی دیگر، قهر و دلخوری از امام رضا (ع) یا حتی از خود بهانه‌ای می‌شود برای بازنگری دررابطه‌با معنویت و امید. روایت‌هایی از سفرهای خانوادگی، خاطرات کودکی، دغدغه‌های شغلی و حتی مواجهه با مرگْ همگی در کنار هم قرار گرفته‌اند تا تصویری چندوجهی از زیارت و پیوند با امام رضا (ع) بسازند. کتاب حاضر با روایت‌هایی از آدم‌هایی که گاه با تردید، گاه با اشتیاق و گاه با دلتنگی به حرم می‌روند، نشان می‌دهد که زیارت تنها یک عمل مذهبی نیست؛ بلکه فرصتی برای بازنگری در زندگی، آشتی با خود و دیگران و یافتن معنایی تازه در دل روزمرگی‌ها است. دغدغه‌های اجتماعی، هویت، خانواده و حتی طنز و شوخی‌های روزمره نیز در این روایت‌ها حضور دارند و کتاب را به مجموعه‌ای زنده و متنوع بدل کرده‌اند.

چرا باید کتاب قرار با خورشید را بخوانیم؟

این کتاب با گردآوری روایت‌هایی متنوع و صادقانه از تجربه‌های زیارت امام رضا (ع)، فرصتی فراهم می‌کند تا مخاطب با لایه‌های مختلف احساسات انسانی، از دلتنگی و امید تا قهر و آشتی روبه‌رو شود. «قرار با خورشید» نه‌تنها به تجربه‌های شخصی و خانوادگی می‌پردازد، بلکه دغدغه‌های اجتماعی و فرهنگی را نیز در دل روایت‌ها جای داده است. خواندن این اثر می‌تواند به بازاندیشی دربارهٔ معنای زیارت، نقش امام رضا (ع) در زندگی ایرانیان و پیوند میان معنویت و زندگی روزمره کمک کند. روایت‌های کتاب با زبان‌های گوناگون و نگاه‌های متفاوت، امکان همذات‌پنداری و تأمل را برای طیف وسیعی از مخاطبان فراهم می‌آورد و نشان می‌دهد که تجربهٔ زیارت و معنویت، منحصر به یک گروه یا طبقهٔ خاص نیست.

خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

این کتاب برای علاقه‌مندان به خاطره‌نویسی، ناداستان و روایت‌های اجتماعی و معنوی مناسب است؛ همچنین کسانی که دغدغهٔ معنویت، هویت، خانواده یا تجربهٔ زیارت دارند، می‌توانند با روایت‌های کتاب ارتباط برقرار کنند. «قرار با خورشید» برای کسانی که به‌دنبال بازاندیشی در تجربه‌های شخصی و جمعی خود هستند یا می‌خواهند با نگاه‌های متفاوت به موضوع زیارت و امام رضا (ع) آشنا شوند، پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب قرار با خورشید

«تنها سفرهای خانوادگی‌ما، در میان تهران و کاشان اتفاق می‌افتاد؛ از خانه آقاجون تهرانی که مرد آرام و سفیدرویی بود با پاهای واریسی به خانه آقاجون کاشی که سیاه و دراز و بدخلق بود و چشم‌های سبز و ریزِ روباه‌طور به صورتش می‌درخشید. بابام یک پیکان تاکسی نارنجی ایران‌یازده داشت. همه عمرش رانندگی می‌کرد، اما می‌گفت راننده جاده نیست.

تمام آن مسیر آشنا و کم‌تردد و داغ جاده قدیم تهران‌کاشان را هم غر می‌زد. از گرما و سرما و آفتاب روز و تاریکی شب می‌نالید؛ از قلبش که ریتم نامنظمی داشت؛ از صدای تلق‌تلق و سوت‌سوت و قیژقیژ موتور ماشین توی سرعت و پاهاش که کم مانده بود مثل آقاجون‌تهرانی واریسی شود. تا می‌رسیدیم هم یکی‌دو روز می‌خوابید که خستگی رانندگی از تنش بیرون بیاید. حالا تو بیا به چنین آدمی بگو ما را ببر شمال دریا را ببینیم یا ببر مشهد دلی سبک کنیم یا لااقل همدان که شنیده بودیم نزدیک‌تر است که در غار علی‌صدر سوار قایق شویم. مگر دیگر از قیافه درمی‌آمد؟

شاید برای همین بود که همه دفترچه انتخاب‌رشته کنکور را با شهرهای دور پر کردم؛ با دانشگاه‌هایی که نمی‌دانستم شرق مملکت است یا غرب؛ هوای شرجی و بارانی دارد یا آسمانی طبله‌کرده و داغ. فقط می‌خواستم بروم؛ هرچه دورتر بهتر. خوشم می‌آمد توی پایانه‌های اتوبوسرانی سرگردان باشم، سوار اتوبوس‌های چرک و لکنته شوم و سر روی شیشه بگذارم و جاده‌ها را، درخت‌ها را و آدم‌های ناآشنا را تماشا کنم. خدا انگار صدایم را شنید. چی بهتر از دانشگاه گرگان که هشت ساعت با اتوبوس از تهران راه بود؟»

نظرات کاربران

zahra_gharnein
۱۴۰۴/۰۹/۱۹

همین موضوعی که برای کتاب انتخاب شده خودش پنج ستاره رو داره‌. از اون ذهنی که این ایده بهش رسیده واقعا ممنونم. چقدر گوارا بود. بعضی از روایت‌ها خیلی خواندنی بودن و بعضی ضعیف اما در مجموع خیلی دوستش داشتم‌.

بریده‌هایی از کتاب

«معجزه امام‌رضا شفادادن کور و کچل و علیل و جفت‌وجورکردن خواسته‌های ما نیست، دوروبرت رو نگاه کن، ببین چقدر آدم این‌جاست! فکر می‌کنی اینا هر بار به همه خواسته‌هاشون می‌رسن؟ معجزه امام‌رضا شکار قلبه، معجزه امام‌رضا همین شلوغیه توی این سرما، تو هم مُفِت رو جمع کن برو آدم شو، با این اداهای ژیگولی فقط خودت رو بدبخت می‌کنی، امام‌رضا به تو احتیاج نداره، تو به امام‌رضا احتیاج داری بدبخت!»
حاتم پور
پیرمرد داشت تقلا می‌کرد چرخ ویلچر را از شکاف دو موزاییک پیاده‌رو در بیاورد. از کنارش که رد شدم نگاهم کرد. عینکی با شیشه‌های ضخیم داشت که چشم‌هایش را درست نشان می‌داد. به‌هم نگاه کردیم. گفت: «حتماً باید بهت بگم بهم کمک کنی؟» دستپاچه شدم. دسته‌های پشت ویلچر را گرفتم و تکانی دادم. چرخ درآمد.
چڪاوڪ
گفتم: «حاج‌آقا کجا تشریف می‌برید شما؟» پیرمرد دست‌هایش را ضربدری برد توی لت کتش و گفت: «این خیابون می‌خوره به حرم، هرکسی این‌جاست می‌ره حرم دیگه!» گفتم: «آخه من حرم نمی‌خوام برم!» گفت: «پس تندتر هل بده شاید به نماز رسیدم!»
چڪاوڪ
کنار گیت‌ها که رسیدیم گفتم: «حاج‌آقا اجازه مرخصی می‌فرمایید؟» پیرمرد هنوز جواب نداده بود که یکی از خدام با گردگیر رنگی‌ای که دستش بود زد به شانه‌ام که «پدربزرگت رو زود ببر داخل، الان ازدحام می‌شه!» ویلچر را هل دادم. پیرمرد برگشت و گفت: «چیزی گفتی؟» گفتم: «حاج‌آقا من نمی‌خوام برم داخل!» پیرمرد گفت: «تا این‌جا که آوردی ببر تا گوهرشاد!» بعد برگشت و نیم‌نگاهی کرد و گفت: «چرا نمی‌آی داخل؟» زیر لب گفتم: «قهرم!» پیرمرد گفت: «پسرجون چشمام نمی‌بینه، پاهامم علیله، ولی گوشام خوب می‌شنوه، با کی قهری؟» گفتم: «من... چیزه... هیچی!» پیرمرد گفت: «با خودت قهری؟» جواب ندادم. گفت: «ژیگول، کت‌شلوار آلاگارسونی پوشیدی، بوی عطر هم می‌دی، اگه با خودت قهر بودی باید بوی پهن می‌دادی!» گفتم: «حاج‌آقا با امام‌رضا قهرم!»
چڪاوڪ
پیرمرد دستش را از توی کت درآورد و چرخ بزرگ ویلچر را گرفت. ایستادم. ایستادیم میان صحن جامع رضوی. گفت: «ول کن، ول کن، خودم می‌رم!» بعد فشاری به چرخ آورد. ماندم یکه و تنها میان صحن. باد تندتر و سردتر می‌شد. چرخ جلو گیج‌گیج زد و راه ویلچر کج شد به‌سمت یکی از تیرهای چراغ روشنایی وسط صحن. پیرمرد با ویلچر می‌جنگید و تکان نمی‌خورد. جلو رفتم. دسته ویلچر را گرفتم. کشیدم عقب و به‌راهش آوردم. پیرمرد مقاومت نکرد. در سکوت رفتیم تا ورودی صحن قدس. پیرمرد گفت: «السلام علیک یا بن رسول‌الله!» از صحن قدس گذشتیم. از کنار مسجد گوهرشاد وارد صحن گوهرشاد شدیم.
چڪاوڪ
همیشه هروقت به این‌جا می‌رسیدم، درست زیر گلدسته بزرگ مسجد و درست روبه‌روی گنبد حرم، مثل این‌که از یک بلندی پریده باشم و در هوا معلق باشم، احساس سبکی داشتم، احساس کسی که در آب غوطه‌ور است، احساس کسی که احساسی ندارد جز رسیدن. برعکس، این بار سنگین بودم. پیرمرد را هل دادم سمت حرم. گفت: «منو ببر سمت حوض آب!» صحن شلوغ بود. پرسید: «چرا قهری؟» گفتم: «یک‌بار چیزی خواستم نداده!» کنار حوض ایستادیم. گفت: «خاک بر سرت!» کفشش را درآورد. آستین‌هایش را بالا زد. جورابش را هم درآورد. عینکش را هم داد به من. گفت: «عینک رو نگاه کن، من تقریباً کورم، اومدم این‌جا گفتم چشمم رو شفا بده، یک ماه بعد دو تا پامم علیل شد، سکته کردم!»
چڪاوڪ
گفت: «عینک رو بده!» عینکش را گذاشت روی صورتش. به من نگاه کرد و گفت: «معجزه امام‌رضا شفادادن کور و کچل و علیل و جفت‌وجورکردن خواسته‌های ما نیست، دوروبرت رو نگاه کن، ببین چقدر آدم این‌جاست! فکر می‌کنی اینا هر بار به همه خواسته‌هاشون می‌رسن؟ معجزه امام‌رضا شکار قلبه، معجزه امام‌رضا همین شلوغیه توی این سرما، تو هم مُفِت رو جمع کن برو آدم شو، با این اداهای ژیگولی فقط خودت رو بدبخت می‌کنی، امام‌رضا به تو احتیاج نداره، تو به امام‌رضا احتیاج داری بدبخت!»
چڪاوڪ

حجم

۴۳۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۴۳۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان