جملات زیبای کتاب قرار با خورشید | طاقچه
تصویر جلد کتاب قرار با خورشید

بریده‌هایی از کتاب قرار با خورشید

گردآورنده:مهدی قزلی
انتشارات:به نشر
امتیاز
۵.۰از ۳ رأی
۵٫۰
(۳)
«معجزه امام‌رضا شفادادن کور و کچل و علیل و جفت‌وجورکردن خواسته‌های ما نیست، دوروبرت رو نگاه کن، ببین چقدر آدم این‌جاست! فکر می‌کنی اینا هر بار به همه خواسته‌هاشون می‌رسن؟ معجزه امام‌رضا شکار قلبه، معجزه امام‌رضا همین شلوغیه توی این سرما، تو هم مُفِت رو جمع کن برو آدم شو، با این اداهای ژیگولی فقط خودت رو بدبخت می‌کنی، امام‌رضا به تو احتیاج نداره، تو به امام‌رضا احتیاج داری بدبخت!»
حاتم پور
پیرمرد داشت تقلا می‌کرد چرخ ویلچر را از شکاف دو موزاییک پیاده‌رو در بیاورد. از کنارش که رد شدم نگاهم کرد. عینکی با شیشه‌های ضخیم داشت که چشم‌هایش را درست نشان می‌داد. به‌هم نگاه کردیم. گفت: «حتماً باید بهت بگم بهم کمک کنی؟» دستپاچه شدم. دسته‌های پشت ویلچر را گرفتم و تکانی دادم. چرخ درآمد.
چڪاوڪ
گفتم: «حاج‌آقا کجا تشریف می‌برید شما؟» پیرمرد دست‌هایش را ضربدری برد توی لت کتش و گفت: «این خیابون می‌خوره به حرم، هرکسی این‌جاست می‌ره حرم دیگه!» گفتم: «آخه من حرم نمی‌خوام برم!» گفت: «پس تندتر هل بده شاید به نماز رسیدم!»
چڪاوڪ
کنار گیت‌ها که رسیدیم گفتم: «حاج‌آقا اجازه مرخصی می‌فرمایید؟» پیرمرد هنوز جواب نداده بود که یکی از خدام با گردگیر رنگی‌ای که دستش بود زد به شانه‌ام که «پدربزرگت رو زود ببر داخل، الان ازدحام می‌شه!» ویلچر را هل دادم. پیرمرد برگشت و گفت: «چیزی گفتی؟» گفتم: «حاج‌آقا من نمی‌خوام برم داخل!» پیرمرد گفت: «تا این‌جا که آوردی ببر تا گوهرشاد!» بعد برگشت و نیم‌نگاهی کرد و گفت: «چرا نمی‌آی داخل؟» زیر لب گفتم: «قهرم!» پیرمرد گفت: «پسرجون چشمام نمی‌بینه، پاهامم علیله، ولی گوشام خوب می‌شنوه، با کی قهری؟» گفتم: «من... چیزه... هیچی!» پیرمرد گفت: «با خودت قهری؟» جواب ندادم. گفت: «ژیگول، کت‌شلوار آلاگارسونی پوشیدی، بوی عطر هم می‌دی، اگه با خودت قهر بودی باید بوی پهن می‌دادی!» گفتم: «حاج‌آقا با امام‌رضا قهرم!»
چڪاوڪ
پیرمرد دستش را از توی کت درآورد و چرخ بزرگ ویلچر را گرفت. ایستادم. ایستادیم میان صحن جامع رضوی. گفت: «ول کن، ول کن، خودم می‌رم!» بعد فشاری به چرخ آورد. ماندم یکه و تنها میان صحن. باد تندتر و سردتر می‌شد. چرخ جلو گیج‌گیج زد و راه ویلچر کج شد به‌سمت یکی از تیرهای چراغ روشنایی وسط صحن. پیرمرد با ویلچر می‌جنگید و تکان نمی‌خورد. جلو رفتم. دسته ویلچر را گرفتم. کشیدم عقب و به‌راهش آوردم. پیرمرد مقاومت نکرد. در سکوت رفتیم تا ورودی صحن قدس. پیرمرد گفت: «السلام علیک یا بن رسول‌الله!» از صحن قدس گذشتیم. از کنار مسجد گوهرشاد وارد صحن گوهرشاد شدیم.
چڪاوڪ
همیشه هروقت به این‌جا می‌رسیدم، درست زیر گلدسته بزرگ مسجد و درست روبه‌روی گنبد حرم، مثل این‌که از یک بلندی پریده باشم و در هوا معلق باشم، احساس سبکی داشتم، احساس کسی که در آب غوطه‌ور است، احساس کسی که احساسی ندارد جز رسیدن. برعکس، این بار سنگین بودم. پیرمرد را هل دادم سمت حرم. گفت: «منو ببر سمت حوض آب!» صحن شلوغ بود. پرسید: «چرا قهری؟» گفتم: «یک‌بار چیزی خواستم نداده!» کنار حوض ایستادیم. گفت: «خاک بر سرت!» کفشش را درآورد. آستین‌هایش را بالا زد. جورابش را هم درآورد. عینکش را هم داد به من. گفت: «عینک رو نگاه کن، من تقریباً کورم، اومدم این‌جا گفتم چشمم رو شفا بده، یک ماه بعد دو تا پامم علیل شد، سکته کردم!»
چڪاوڪ
گفت: «عینک رو بده!» عینکش را گذاشت روی صورتش. به من نگاه کرد و گفت: «معجزه امام‌رضا شفادادن کور و کچل و علیل و جفت‌وجورکردن خواسته‌های ما نیست، دوروبرت رو نگاه کن، ببین چقدر آدم این‌جاست! فکر می‌کنی اینا هر بار به همه خواسته‌هاشون می‌رسن؟ معجزه امام‌رضا شکار قلبه، معجزه امام‌رضا همین شلوغیه توی این سرما، تو هم مُفِت رو جمع کن برو آدم شو، با این اداهای ژیگولی فقط خودت رو بدبخت می‌کنی، امام‌رضا به تو احتیاج نداره، تو به امام‌رضا احتیاج داری بدبخت!»
چڪاوڪ

حجم

۴۳۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۴۳۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان