
کتاب خاطرات یک ضد قهرمان
معرفی کتاب خاطرات یک ضد قهرمان
کتاب خاطرات یک ضد قهرمان نوشتهٔ کورنل فیلیپوویچ و ترجمهٔ بیتا قلندر است. نشر چشمه این داستان از ادبیات لهستان را منتشر کرده است. کتاب حاضر از مجموعهٔ «برج بابل» نشر چشمه است.
درباره کتاب خاطرات یک ضد قهرمان
در بحبوحهٔ جنگ جهانی دوم، لهستان زیر چکمههای اشغالگران آلمانی له شده است. راوی داستان خاطرات یک ضد قهرمان که سودای قهرمان شدن در سر ندارد، تمام تلاش خود را میکند تا از این مهلکه جان سالم به در برد. او با ترس و امید، خاطرات خود را موبهمو برای ما بازگو میکند و کمکم از دیگران بیگانه میشود و ما را با خود همراه و همدل میسازد. به گونهای که از خود میپرسیم، اصلا قهرمان بودن چه معنایی دارد؟ اگر ما جای او بودیم، چه میکردیم؟ این رمان یکی از آثار مشهور کورنل فیلیپوویچ، یکی از بزرگان ادبیات لهستان در قرن بیستم است. او در زمان نگارش این اثر تحتتأثیر فلسفهٔ اگزیستانسیالیسم بوده است.
خواندن کتاب خاطرات یک ضد قهرمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی لهستان و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره کورنل فیلیپوویچ
کورنل فیلیپوویچ ۲۷ اکتبر ۱۹۱۳ در تارنوپول به دنیا آمد. او از مهمترین نویسندگان، فیلمنامهنویسان و شاعران لهستان پس از جنگ جهانی دوم است. بیش از هر چیز در نوشتن داستان کوتاه شهرت داشت و سبک بیشتر آثارش را «رئالیسم متافیزیکی» دانستهاند. او در کراکوف زیستشناسی خواند و اغلب سالهای عمرش را همان جا گذراند. نویسندگی را با نوشتن داستان کوتاه فندک در سال ۱۹۳۴ آغاز کرد و اولین کتاب شعرش، آنها که گذشتند، را در سال ۱۹۴۳ به چاپ رساند. فیلیپوویچ جوایز متعددی از جمله جایزهٔ وزیر فرهنگ و هنر، صلیب طلایی شایستگی، نشان افتخارِ رنسانس لهستان و جایزهٔ اولین رئیس انجمن نویسندگان کراکوف را در کارنامهاش دارد. فیلیپوویچ درو در ۲۸ فوریهٔ ۱۹۹۰ در کراکوف درگذشت.
بخشی از کتاب خاطرات یک ضد قهرمان
«روز بعد روزنامهها نوشتند که ارتش آلمان خودش را بهسرعت به جبههٔ آپِنینی رسانده است و دارد ایتالیاییها را خلعسلاح میکند. چند روز بعد، یک چترباز آلمانی پردلوجرئت موسولینی را از زندان آزاد کرد و به اقامتگاه هیتلر برد. من عکسی از این دو نفر در حال و اوضاع آن روزها دیدم: هیتلر مثل همیشه شقورق و عصبی ایستاده بود و داشت دستش را در هوا تکان میداد، اما موسولینی لباس نظامی نپوشیده بود، یک کلاه شل و وارفته سرش گذاشته بود، تقریباً روبهروی هیتلر ایستاده بود، خسته و درمانده به نظر میرسید و دستهایش مثل دستهای مُرده آویزان بود. چهرهٔ مغرور موسولینی حالا درهمرفته، بینور و بیاحساس بود، انگار بیمارِ روانیِ بستری در تیمارستانی باشد. افسر نازیای که او را از زندان نجات داده بود گوشهٔ عکس ایستاده بود و لبخند موذیانه و متکبرانهای به لب داشت. مثل یک گربهٔ شرور و وحشی به نظر میرسید. از بین این سه نفر، فقط قیافهٔ این یکی زنده و واقعی بود (یک اسم بامسمای اسلاوی هم داشت، چی بود؟!…) و انگار هر لحظه آماده بود تا با چترش در معرکهای ظاهر شود و دوباره به آسمان بپرد. آن دو نفرِ دیگر هر کدام به نوعی خودِ واقعیشان نبودند. موسولینی با آن کلاه چروک و مضحک دیگر شبیه دیکتاتورها نبود؛ او نقش اصلی و حیاتی زندگیاش را از دست داده بود؛ هیتلر هنوز لقب پیشوا را یدک میکشید؛ اما تا کی؟ اینکه او بهزودی از سکوی رهبری میافتاد محرز بود و همین قدرت و هیبتش را از چشم میانداخت. با خودم فکر کردم که هیتلر حتماً در خلوت خودش خیلی احساس ناامنی میکند. به ژست ساختگیاش خیره شدم و به ذهنم رسید که هیتلر چهقدر تلاش کرده تا ترس و وحشت و آشوب درونش را پشت چنین ماسکی قایم کند. پس بیبروبرگرد تنها کسی که در این عکس ظاهر و باطنش یکی بود چترباز نازی بود. این افسر عالیرتبهٔ اسلاو، که جاننثار ارتش آلمان بود، کارش را بیعیبونقص، یا به قول آلمانها «ینواندفری»، انجام داده بود، اما افسوس که این کارها دیگر افاقهای نداشت. بههرحال، من کلاً از اینجور آدمها خوشم میآید. بگذریم، زیادی با دیدن عکس غرق فکر و خیال شدم. دلم میخواست زودتر همهٔ این قضایا تمام شود. حالا قرار بود کی و کجا ماجرای جنگ به آخر برسد، خدا میدانست! از شرق یا از غرب؟! اگر پیروزی از غرب حاصل میشد که برای من زهی توفیق بود. اما از دستم چه کاری برمیآمد؟ فقط میتوانستم صبر کنم تا ببینم چه میشود. در واقع، حتی خود این انتظار عین زنده بودن و زندگی کردن بود؛ این را هر روز به خودم میگفتم تا یادم نرود که چهقدر برای حفظ این زندگی تلاش کردم. با وجود این، خواهناخواه، هر روز از شمار روزهای عمرم یکی کم میشد و در اینباره دیگر نمیتوانستم کاری بکنم.»
حجم
۱۳۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
حجم
۱۳۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه