کتاب قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟
معرفی کتاب قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟
کتاب قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟ نوشتهٔ راضیه مهدی زاده است. گروه انتشاراتی ققنوس این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟
کتاب قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟ برابر با یک مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از این داستانها عبارت است از «رودخانه هادسون و ماهیهای نورانیاش»، «بوی کتلت در عید شکرگزاری»، «خانه نیستم، برگشتم تماس میگیرم»، «بگو دلت هوای نان تازه کرده» و «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟
«حساب این سالها از دستم در رفته. دقیقا نمیدانم میشود هیجده سال یا بیست سال. فقط یادم هست وقتی چمدانهای بیست و سهکیلوییمان را برداشتیم و نوزده ساعت پرواز کردیم تا به این قاره دور برسیم، بچهها پانزدهساله و دوازدهساله بودند. هر دو خیلی سریع راه افتادند، سریعتر از ما زبان و راه و چاه زندگی در آمریکا را یاد گرفتند. کمکم فارسی حرف زدن را فراموش و شروع کردند به خندیدن به لهجه من و پدرشان. همه کارهایمان افتاد گردنشان، از زنگ زدن به تأسیسات و ادارهها بگیر تا کارهای بانکی، پرداخت قبضهای برق و گاز، کارهای مربوط به کارتهای اعتباری و پر کردن فرمهای مالیات. بهتدریج جای همهچیز عوض شد، آنها شدند پدر و مادر ما. خیلی زودتر از زمان موعود، خیلی قبلتر از ناتوان شدن جسممان باید از ما مراقبت میکردند و مسئولیت امور روزانهمان را بر عهده میگرفتند. همهچیز برعکس شد، جایمان عوض شد. آخر هفتهها، وقتی خانه نبودند، انجام دادن کوچکترین کارها مصیبتی بود برای خودش.
مادر بودنم هر روز بیاثرتر و کمرنگتر میشد. بهادر به اندازه من زجر نمیکشید و پدر بودن و نبودن آنقدرها هم برایش مهم نبود. آنقدر شب و روز مشغول خوردن آبشنگولی بود که فرصت نمیکرد به نقش پدری و تغییر جایگاهش فکر کند. آبشنگولی برایش کافی بود و هست. اصلاً از همان اول هم به عشق مشروب خوردن، که بعد از انقلاب در ایران ممنوع شده بود، در لاتاری ثبتنام کرد. خوششانس هم بود. نمیدانم باید اسمش را شانس بگذارم یا نه. به هر حال، میخواستم برای همیشه از آن کشور و آن خاک فرار کنم، دیگر جای نفس کشیدن برایم باقی نمانده بود.
چمدان را جا به جا و دوباره به نقشه موبایلم نگاه میکنم. از صبح صد بار نقشه مترو را بالا پایین کردهام. باید سوار همین قطار بشوم تا آخرین ایستگاه و بعد هم با پنج دلار سوار ترن هواییای بشوم که تا فرودگاه جان اف. کندی میرود. برای اطمینانِ بیشتر از بچهها هم پرسیدم. گفتم: «دوستم میخواد تنهایی بره ایران مسافرت.»
پایم را که توی مترو بگذارم همهچیز تمام میشود، یکراست میروم تا خود فرودگاه و بعد هم برای همیشه برمیگردم ایران. خسته شدهام از اینهمه سال لال بودن. میروم که حداقل صدای خودم را بشنوم. بچهها که تا هیجده سالشان شد طوری از خانه رفتند انگار روزها را میشمردند تا هر کدامشان بروند گوشهای از این خاک دامنگیر. هیچ کدامشان هم به ایران و خانواده من و پدرشان تعلقخاطری ندارند، سال به سال هم دل سنگشان برای هیچکس تنگ نمیشود. بهادر هم که از وقتی بازنشسته شده از صبح تا شب کارش شده شرکت در مراسم مختلف تست انواع نوشیدنیهای اروپایی و آفریقایی و ژاپنی و غیره. گاهی هفته به هفته پیدایش نیست و وقتی برمیگردد میگوید: «جات خالی بود که باغهای انگور و شرابهای ناب رو ببینی.»
من هم که با خریدن این خانه بزرگ در حومه شهر هرچه دوست و آشنای ایرانی توی این سالها در شهر پیدا کرده بودم از دست دادهام. من ماندهام و خانه پنجخوابهای که نمیدانم چرا باید نگهبانش باشم. گاهی هم که برای خرید از خانه خارج میشوم فقط لیست مایحتاجم را از فروشگاه تهیه میکنم و بدون هیچ حرف و کلمهای کارت میکشم و از فروشگاه خارج میشوم.»
حجم
۱۱۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۱۱۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه