دانلود و خرید کتاب شفا در میان ما نفس می کشد کیارنگ علایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب شفا در میان ما نفس می کشد

کتاب شفا در میان ما نفس می کشد

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب شفا در میان ما نفس می کشد

کتاب شفا در میان ما نفس می کشد نوشتهٔ کیارنگ علایی است. گروه انتشاراتی ققنوس این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب شفا در میان ما نفس می کشد

کتاب شفا در میان ما نفس می کشد (Healing breathes among us) برابر با یک مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از این داستان‌ها عبارت است از «شفا با اندامی خیس»، «شبیه هیچ‌چیز» و «کاشی‌های زرد».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب شفا در میان ما نفس می کشد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شفا در میان ما نفس می کشد

«تمام هستی افتاده است روی تخت، نزار و بی‌حال. با آن که چشم‌هاش را بسته و بدنش سردتر از همیشه است اما انگار نیرویی مرموز در سلول‌هاش جریان دارد که او را به کوچک‌ترین حرکت، کم‌ترین صدا از لغزش سنگی بر سنگی دیگر یا غلتیدن قطره‌ای آب بر برگ‌های شمعدانی آگاه می‌کند.

می‌دانم که حواسش به همه چیز هست حتی با چشم‌های بسته، این است که دقیقه‌ها خیره شدن به او را چونان نگاه‌کردن به لبخند مونالیزا دوست دارم و از آن سیر نمی‌شوم. از حرکت سرش به سمت پنجره احساس می‌کنم به هوای تازه نیاز دارد، پرده را کنار می‌زنم، قطره‌های نامنظم باران می‌ریزند روی رف، برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم، لب‌هاش لرزش خفیفی می‌کنند، این گونه است که می‌فهمم لب‌هاش خشک شده‌اند و من باز فراموش کرده‌ام که زمان گذشته است و ساعتی یک بار باید به او برسم.

می‌روم توی آشپزخانه. آشپزخانه دنیای دیگری است، مجرد و جدا از اتاق. توی آشپزخانه همه چیز سر جایش است، همه قواعد حیات سرسختانه پابرجاست. لباسشویی به صورت اتوماتیک روشن و خاموش می‌شود، ماشین ظرفشویی ظرف‌های کثیف را می‌شوید، مایکروفر رأس دقیقه غذای گرم را حاضر و آماده بیرون می‌دهد. چشم‌های الکترونیک شیرهای آب به دقت تمام کار می‌کنند تا قطره‌ای آب هدر نرود، اگر بطری آبی خالی شده باشد، جایش آن‌جا نیست و خیلی زود باید از آشپزخانه خارج شود.

دستمال زردرنگی از جعبه چوبی برمی‌دارم، با یک فنجان آب استریل، و به اتاق برمی‌گردم. انگار که وارد بارگاهی شده باشم قدم‌هام را آرام بر زمین می‌گذارم، بی‌هیچ صدایی. می‌روم کنارش. دستمال را خیس می‌کنم و چند بار بر لب‌هاش می‌کشم؛ انگار که طول بزرگراهی مقدس را هی می‌روم و برمی‌گردم. لبخند می‌زند. تکه‌ای از شادمانی‌اش می‌چسبد به زردی دستمال. حالا می‌تواند چشم‌هاش را باز کند. من ذرات نور را می‌بینم که از همه جای اتاق جمع می‌شوند و هجوم می‌برند به سمت چشم‌هاش. به من خیره می‌شود. چشم‌هاش انگار که صفحات کتابی، پر از کلمه‌اند. پر از نگرانی.

«نهال توی حیاط هنوز میوه نداده، بچه همسایه بیمار است، تخم‌های سیچلاید کوچک داخل آکواریوم هنوز باز نشده است. شمعدانی‌ها را هر روز آب می‌دهم، مطمئن باش. فقط جمعه پیش از یادم رفت، امروز هم که باران دارد می‌آید و نیازی به آب دادن نیست.»

و خیلی نگرانی‌های دیگر در نگاهش که نمی‌توانم آن‌ها را بخوانم. گاهی فکر می‌کنم فقط او می‌تواند این گونه به همه چیز فکر کند و هیچ چیز برایش سبک‌تر یا سنگین‌تر از چیز دیگر نباشد، از ماهی آکواریوم گرفته تا بچه همسایه.

پاهاش را از رختخواب بیرون می‌آورم و می‌گذارم پایین تخت روی گل قالی؛ نقش چهل ساله استاد حکاک. می‌خواهم از اتاق بیرون بروم که دستم را محکم می‌گیرد. می‌نشینم روی زمین، پایین پاهاش. با دست‌هاش سرم را به سمت خودش می‌کشد، صورتم سرخ می‌شود. تکیه می‌دهم به پاهاش. اگر لحظه‌ای همه چیز را فراموش کنم خیال خواهم کرد که به پاهای کودکی نُه ساله تکیه داده‌ام. همان‌قدر لاغر و ظریف، همان‌قدر چابک و کوچک و ترجیح می‌دهم همه چیز را فراموش کنم؛ همه خیرها و شرها، همه راه‌ها و بیراهه‌ها، همه خوشبختی‌ها و تلخکامی‌های گذشته، همه را فراموش کنم تا شاید بتوانم این گونه، در بارگاه خداوند به ستون‌های معبدش تکیه دهم و فراموش کنم که مادرم سال‌هاست نزار و بی‌حال افتاده است روی تخت.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۵۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان