
کتاب شاه پری
معرفی کتاب شاه پری
کتاب شاه پری نوشتهٔ زهرا امیدی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب شاه پری
کتاب شاه پری رمانی ایرانی نوشتهٔ زهرا امیدی است. نویسنده در این رمان زندگی «شاهپری» را روایت کرده است؛ دختری که از کودکی در گرداب ماجراهایی هولناک گرفتار میشود. فرار ناگهانی داییاش از روستای زادگاهشان در ایلام، زندگی آرام او را به هم میریزد و او را مجبور میکند تا از پدر و مادرش، «داودخان» و «سیاهگیس»، جدا شده و به بغداد برود. سرنوشت او با عماد، یک قاچاقچی، گره میخورد و مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد. در آستانهٔ نوجوانی و در روزهای پرآشوب انقلاب، شاهپری به همراه یک رقاصهٔ عرب، با چالشهای جدیدی روبهرو میشود و ماجراهایی در زندگی او ایجاد میکند. چه ماجراهایی؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب شاه پری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فارسی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شاه پری
«صاحبخانه تا صدا را شنید با عجله رفت بیرون. دنبالش دویدم و درست لحظهای که مشتش را پای چشم مرد خواباند رسیدم دم در. مرد با اینکه از درد خم شده و دست گذاشته بود روی چشم میخندید. دندانهایش را شناختم. قبلاً هم آن دندانها را در لبخند کسی دیده بودم. با لحن کسی که شعر بخواند جملهای به زبان فرانسوی گفت. بعد شانههای صاحبخانه را گرفت و لبهایش را بوسید. صاحبخانه هلش داد روی زمین. او که نمیتوانست خندهاش را کنترل کند افتاد کنار نخلها. همینطور که میخندید اسکناسهایی از جیب کتش آورد بیرون. صاحبخانه که داشت مینشست روی سینهاش پولها را قاپید و لگد محکمی به پهلویش زد. مرد همچنان میخندید. میشناختمش، آن دندانهای مرتب در خاطرم کمرنگ شده بود، اما هنوز فراموشش نکرده بودم. صاحبخانه پولها را گرفته بود توی مشتش و میگفت وسایلت را بردار و گم شو. وقتی رفت، نشستم کنار مرد که سعی میکرد از روی زمین سیمانی بلند شود. پرسیدم میتواند مرا ببرد پیش ایناس؟ با شنیدن نام ایناس از خنده بازماند. انگار چیزی یادش آمده باشد، بیتوجه به گِلهایی که چسبیده بود به لباسهایش بلند شد. قبل از اینکه برگردد طرف در به چشمهایم نگاه کرد و با تعجب گفت دارد میرود پیشش. چیزی نگفتم. میدانستم از آدم مست نمیتوان حرف کشید. کتم را از اتاقمان برداشتم و راه افتادم دنبالش. یقه کتش را تنگ کرده بود و میحانه میحانه میخواند. پیچید توی خیابانی فرعی. مُتَنَبّی۳۳ مملو از کتابفروشی بود. کتابهای دستفروشی را برمیداشت، عنوانشان را نگاه میکرد، لبش را کج میکرد و میگذاشت سر جایشان. از فروشنده میپرسید از شاعران فرانسه چیزی نداری؟ آخر سر هم کتابی خرید و بدون اینکه پولش را بدهد راه افتاد. فروشنده از پشت بساطش آمد بیرون و یقهاش را گرفت. ژاک خندید و گفت: «توی جیبم است. بردار.» مرد چند اسکناس از جیب او برداشت و با نگاهی متعجب برگشت پشت حصیری که کتابهایش را روی آن چیده بود. ژاک مرا ندیده بود. کتاب کوچکی را که خریده بود گذاشت توی جیب کتش و از کنارم رد شد. از ابونواس گذشتم. درست از کنار درختهایی که چند شب پیش با مرد بیچشم کنارشان نشسته بودیم. ژاک خیال نداشت جایی بنشیند. دستهایش را گذاشته بود توی جیبش و سوت میزد. هر قدم که میرفت جلو بیشتر به حاشیه جاده نزدیک میشد. ایستادم، به پشت سرم نگاه کردم. درختها و آسمان ابری تنها چیزی بود که میتوانستم ببینم. چیزی به غروب نمانده بود. وقتی دوباره به رو به رویم نگاه کردم ژاک نبود. چرخیدم طرف درختهای اندک کنار جاده. سر و صداهایی میشنیدم. اشتباه نمیکردم. سه بچه پشت درختها دنبال تولهسگی سیاه و سفید میدویدند. جلوتر که رفتم ژاک را نزدیک چند چادر دیدم. پیرمردی نزدیک رود آتش روشن کرده بود. ژاک دستهایش را به کمر گرفت و داد زد: «ایناس!» »
حجم
۱۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۱۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه