کتاب زندگی منفی یک
برای دریافت این کتاب و خواندن و شنیدن هزاران کتاب دیگر، اپلیکیشن طاقچه را به صورت رایگان نصب کنید.
مشخصات کتاب
معرفی کتاب زندگی منفی یک
کتاب زندگی منفی یک نوشتهٔ کیوان ارزاقی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب زندگی منفی یک
کتاب زندگی منفی یک رمانی ایرانی نوشتهٔ کیوان ارزاقی است. نویسنده در این اثر چهار شخصیت خلق کرده است. هر کدام از این شخصیتها در قسمتی از رمان تبدیل به شخصیت اصلی میشوند و دو زندگی موازی را روایت میکنند. این رمان در ۲۰ فصل نگاشته شده که یک فصل در میان، به زندگی یکی از زوجین میپردازد، چرا که زندگی آنها و اتفاقاتی که برایشان میافتد، به یکدیگر مرتبط است و در هم گره خورده است.
خواندن کتاب زندگی منفی یک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زندگی منفی یک
«صابر لبخند میزند. با صدای آرام میگوید: «دیدی که من همون آدمم. فرق نکردم.» دو تا دستش را روی میز دراز میکند. «اینها که همون دستهاست.» و وقتی میگوید: «این هم همون لِنگهای درازه.» پایی را که نزدیک تاراست، از زمین بالا میآورد. تارا با بیاعتنایی نگاهش میکند. وقتی روی صندلی مینشیند، قیافهاش جدی میشود و صورتش خشک و عبوس.
«ولی حس میکنم تو دیگه اون تارا نیستی. اشتیاقی نداری. همهش طفره میری از حرف زدن.»
چند بار سُرفههای خشکی میکند. نگاهش را دوباره میدوزد به شیشه بخارگرفته کافه. انگار دیگر منتظر شنیدن جواب تارا نباشد ساکت میشود.
تارا کیفش را از روی صندلی برمیدارد. زیپش را باز میکند. چند بار وسایل توی کیف را به هم میریزد. رواننویس ِ قرمزی پیدا میکند. اخمهایش در هم گره میخورد.
صابر زیرچشمی نگاهش میکند. تارا کیف را دوباره بادقت روی صندلی میگذارد. از روی میز، پاکت سیگارش را برمیدارد. روکش پلاستیکی بیرنگش را بیرون میکشد. نگاهی به صابر میکند. این بار طولانیتر از همیشه. صابر نمیتواند نگاه تارا را معنا کند. تارا خَم میشود و لابلای حروف و مارک و فونت سیگار که به انگلیسی نوشته شده، بالای عکس ِ شُشهای سالم و بیمار که برای عبرت گرفتن آدمهای سیگاری روی پاکت انداخته جایی را پیدا میکند و روی آن چیزی مینویسد.
پاکت سیگار را عمود روی میز میگذارد. جوری که نوشتهاش به طرف خودش باشد. تکیه میدهد به صندلی. صندلی جیرجیر خشکی میکند. نگاهش بین صابر و پاکتِ سیگار میدود. چند بار. تند. سریع. پاکت را افقی، مثل تابوتی روی میز میخواباند. با نوک انگشت آن را به طرف صابر هُل میدهد.
باران با شدت بیشتری میبارد. یکی از گارسونها پنجره را باز میکند. دودِ سیگارِ بالای میزها حمله میکند به طرف پنجره تا از کافه فرار کند. نسیم خنکی میآید. یکی از دخترهایی که تَه کافه نشسته میگوید: «آقا نبندش. بذار باد بیاد!» یکی از پسرهایی که همراه دوستش طرف دیگر کافه نشستهاند، از ته سالن داد میزند: «ما بادی دو زار بیشتر میدیم، بذار بیاد اینور!» به غیر از خودشان، کس دیگری نمیخندد. پسرک کافهچی پنجره را نیمهباز میگذارد، پولی را که یکی از مشتریها توی پیشدستی گذاشته از روی میز برمیدارد و دوباره پشت کانتر میرود.
تارا زل میزند توی چشمهای صابر. صابر پاکتِ سیگار را از روی میز برمیدارد. چشمهایش را تنگ و گشاد میکند. چند بار به تارا و نوشته روی پاکت نگاه میکند. تند و سریع. لبخند روی لبش مینشیند. میخندد. اول آرام، بعد با صدایی بلند.»