
کتاب چین خوردگی
معرفی کتاب چین خوردگی
کتاب چین خوردگی نوشتهٔ هادی معصوم دوست است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب چین خوردگی
کتاب چین خوردگی رمانی ایرانی نوشتهٔ هادی معصوم دوست است. راوی این رمان اولشخص است. داستان از جایی آغاز شده است که راوی به جای استفاده از اتوبوس ترجیح داده مثل یک جنتلمن دستش را بلند کند و یک سمند زرد را با اقتدار نگه داشت و سر کرایهاش هم کمترین چانهای نزد. مقصد او خیابان آجودانیه بود. چه ماجراهایی در پیش است؟ این رمان ایرانی را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب چین خوردگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فارسی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب چین خوردگی
«حال کردم ناهید. بالاخره فهمیدی از خودت خرتر هم یکی هست. پس برای من نقش آدمهای این رمانهای درپیت را بازی نکن که زندگی برایشان پوچ است. مثل این جوجهدانشجوهای کاموباز نباش که کلههایشان را با نمره چهار ماشین میکنند و عینک گرد میزنند و لباسهای گل و گشاد میپوشند. زندگی به مکافاتش میارزد ناهید. همه زندگی به همین یک ساعتی که توی ماشینت بودم میارزد. میارزد که آدم زنده بماند و یک شب توی تاریکی و باران و مه با یک غریبه بزند به جاده و هر از گاه به صورت مهتابیاش نگاه کند. برق چشمهای باهوشت را ببیند، که آدم را بدجوری داغ میکند ناهید. پس برای من قیافه ابزورد نگیر. سعی نکن مثل این روشنفکرهای جهان سومی باشی که فقط ور تلخی زندگی را میبینند. همیشه ابروهایشان توی هم گره خورده. همیشه ناراضیاند. هی ناهید، فکر نکن از جای دوری آمدهام. اتفاقا پدرم یکی از جنس تو بود. همینقدر تلخ. همینقدر همیشهساکت. آخرِ شبها چه بحثهایی که با آن رفیقهای سبیلکلفتش نمیکردند. هر پنجشنبه جلسه داشتند. چهار پنج تا از رفقایش، که همهشان یکشکل لباس میپوشیدند، میآمدند توی اتاق عقبی خانه و دور هم مینشستند. پدر در را میبست و فقط صدای ضعیفی ازشان میشنیدم. مادر دیگر یاد گرفته بود، هر وقت میخواست برود توی اتاق در میزد. با یک سینی به دست و یک چادر گلگلی به سر، چای میبرد و زود میآمد بیرون. بعد هم مینشست جلوِ تلویزیون که صدای آن هم در حد پچپچ شنیده میشد. و وقتی میدید پدر حسابی سرش به حرف گرم است، بلند میشد و یکراست میرفت سروقت شلوار پدر و با سینهبندِ پر از اسکناس برمیگشت.
مادر چقدر از رفقای پدر بدش میآمد. هر شب بعد از رفتنشان دعوا راه میانداخت. همیشه میگفت آخرش اینها سرت را به باد میدهند. میگفت همین آبباریکه معلمیات هم به باد میرود، پرتت میکنند بیرون، آنوقت آرام میگیری. ولی پدر در سکوت سیگار میکشید و جوابش را نمیداد. به کارهای خودش میرسید. معمولاً برگههای امتحانی بچهها را تصحیح میکرد. مادر هم بیشتر لجش میگرفت، آنقدر که بند میکرد به سبیلهای پدر و فحش را میکشید به کلفتی سبیلهایی که پشتش یک ذره هم غیرت نیست وگرنه اینطور با زندگی زن و بچهاش بازی نمیکرد. آنوقت بود که پدر خودکار دستش را پرت میکرد سمت او و زیرلب فحشی میداد که نمیفهمیدم. و مادر میفهمید زیادهروی کرده و دیگر ساکت میشد و پدر هم درِ اتاقش را محکم به هم میکوبید.
یک بار وقتی به بهانه بردن شامی که مادر برایش توی سینی گذاشته بود به اتاقش رفتم، دیدم پشت میزش نشسته و کتاب میخواند. سیگارش را هم گذاشته بود روی گودی کنار جاسیگاری و دودش نرم و مواج میرفت بالا. مثل همیشه بهم نگاهی کرد و چشمکی زد، یعنی فحش و دعوایشان را جدی نگیرم. سینی را گذاشتم روی میز و نگاهی به کتابش انداختم. فلسفه جزمی تنها چیزی بود که به چشمم آمد. هیچوقت هم معنایش را نفهمیدم. حتی یک روز نشستم به خواندنش. پر بود از کلمات و اصطلاحاتی که فقط گیجم میکردند. چقدر کتابخانهاش برایم بزرگ به نظر میرسید. مثل عتیقههای زیرخاکی به کتابها نگاه میکردم، عتیقههایی که حرمت خاصی داشتند و هیچوقت نباید نزدیکشان میشدم. ولی این احترام یکباره شکست. درست بعد از آن سیلی که به خاطر بیاجازه دست زدنم به یکی از کتابها توی گوشم خوابانده بود. مگر یک کتاب، هرقدر هم مهم، چقدر ارزش داشت که آنطور بخواباند زیر گوشم؟»
حجم
۱۲۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۱۲۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه