کتاب بیراهه ای در آفتاب
معرفی کتاب بیراهه ای در آفتاب
کتاب بیراههای در آفتاب نوشتهٔ نسرین سیفی در سال ۱۳۸۸ توسط انتشارات ققنوس منتشر شده است.
درباره کتاب بیراههای در آفتاب
بیراههای در آفتاب رمانی است است که به بررسی پیچیدگیهای روابط انسانی میپردازد. رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند. داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید.
کتاب بیراههای در آفتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به رمانهای فارسی مناسب است.
بخشی از کتاب بیراههای در آفتاب
«به دو طرف پلههای خالی نگاه کردم. صدای باز شدن دری در راهپلهها پیچید. در را بستم و به آن تکیه دادم و نگاهم از همان جا به آشپزخانه و میز وسطش افتاد. من هنوز صبحانه نخورده بودم. به راه افتادم. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که چیزی در پایم فرو رفت. فریاد کوچکی کشیدم، پایم را بلند کردم و کف آن را با دست چسبیدم. دست دیگرم را به دیوار حایل کردم و چشمهایم را به هم فشردم تا از دردم کاسته شود. تمام عصب مغزم فریاد میکشید؛ درد، درد، درد و من چشمهایم را با تمام توان به هم میفشردم. درد به آرامی کم میشد و من از فشار چشمهایم کم میکردم. چشم باز کردم. سیاهی کمرنگی روی فرش پهن شده بود و آرامآرام محو میشد، مثل درد. اولین چیزی که دیدم چیزی بود که به دنبالش بودم: مهره زردرنگ منچ! مهره را از روی زمین برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. میلنگیدم. پشت پنجره ایستادم. پیکان سفیدرنگ مدل ۱۳۶۳ عباس از پارکینگ بیرون آمد. گوشه پنجره را باز کردم. دلم میخواست برایشان دست تکان بدهم. این صحنه را ماهها پیش در فیلمی دیده بودم. مادری که از پشت پنجره برای شوهر و بچههایش دست تکان میداد. دلم میخواست برایشان دست تکان بدهم و بچهها سرشان را از پنجره بیرون بیاورند و با سر و صدا برایم دست تکان بدهند، مثل همان فیلمی که چند ماه پیش دیده بودم. چرخی زدم و پشت به پنجره، روی صندلی نشستم. به ساعت روی دیوار نگاه کردم و میدانستم همین الآن از سر کوچه پیچیدند.
دستهایم را به میز تکیه دادم و همانطور که نگاهم از روی استکانها میگذشت، کارهای روزانهام را در ذهن مرور کردم. در کمتر از چند هزارم ثانیه، انگشتانم لبه میز را محکم فشرد و رها کرد. باید صبحانه میخوردم! کارهایم زیاد بود.»
حجم
۹۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۹۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه