کتاب هرگز به ترول ها اعتماد نکن!
معرفی کتاب هرگز به ترول ها اعتماد نکن!
کتاب هرگز به ترول ها اعتماد نکن! نوشتهٔ کیت مک مولان و ترجمهٔ فرزانه مهری است. گروه انتشاراتی ققنوس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برای نوجوانان نوشته شده و جلد ۱۸ از مجموعهٔ «مدرسهٔ نابودکنندگان اژدها» است.
درباره کتاب هرگز به ترول ها اعتماد نکن!
کتاب هرگز به ترول ها اعتماد نکن! که جلد ۱۸ از مجموعهٔ «مدرسهٔ نابودکنندگان اژدها» است، ماجراهای «ویگلاف»، پسربچهای را روایت میکند که از دست برادرانش کتک میخورد و توسط پدر و مادرش استثمار میشود. روزی خوانندهٔ دورهگردی به او میگوید که یک قهرمان به دنیا آمده است، اما ویگلاف در زندگیاش کاری بهجز سابیدن ظرفها و غذادادن به خوکها بلد نیست. ویگلاف اعلامیهای را که بر روی درخت اعلانات زدهشده میبیند و ناگهان زندگیاش تغییر میکند؛ چراکه تصمیم گرفته وارد مدرسهٔ «نابودکنندگان اژدها» شود و راهورسم کشتن اژدها را یاد بگیرد. مشکل بزرگی که سر راه اوست این است که حتی نمیتواند به یک عنکبوت آسیب برساند؛ چه برسد به یک اژدهای غولپیکر. او که در مدرسه دوستان خوبی پیدا کرده، حالا یک سلاح مخفی دارد. او بلد است از مغز خود استفاده کند. با ویگلاف همراه میشوید؟ تصویرگری این اثر بر عهدهٔ «بیل باسو» بوده است.
خواندن کتاب هرگز به ترول ها اعتماد نکن! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هرگز به ترول ها اعتماد نکن!
«مُردرِد از توی حیاط قلعه فریاد زد: «اژدها توی خندق است! پسران و دختران، مسلح شوید!»
اریکا فریاد زد: «پیش به سوی خندق! باید اژدها را شکست دهیم!»
همهٔ دختران و پسران از کلاس پروفسور پلاک بیرون دویدند.
پروفسور پلاک پشت سرشان آبپاشی کرد: «نوشتهها را هم بگذارید و بروید.»
گروک گفت: «من پیش تو ماند، رفیق.»
آنها از پلکان مارپیچی پایین دویدند، از راهروهای قلعه گذشتند و به حیاط رفتند.
بوی بسیار تند ادویه به دماغ ویگلاف خورد.
هنگام دویدن به سمت حیاط، مُردرِد دستور داد: «اژدها را نابود کنید و طلاهایش را ازش بگیرید! از دفترم مراقبتان هستم.»
مدیر مدرسه این را گفت و از پلههای قلعه بالا رفت و ناپدید شد.
پسران و دختران از روی پل متحرک گذشتند. مربی پلانجت نزدیک پل ایستاده بود.
مربی گفت: «ضربهگلویی را به خاطر بیاورید!»
بچهها کنار خندق بهردیف ایستادند. آنگوس گفت: «من حبابی را نمیبینم.»
دادوین گفت: «من هم همینطور.»
ویگلاف گفت: «شاید در آن بخشی از خندق که پشت قلعه است، قایم شده.»
جنیس پرسید: «باید بهش حمله کنیم؟»
مگوت و بیلج گفتند: «آره!»
اریکا گفت: «نه! بگذارید حبابی خودش شنا کند و از آب بیرون بیاید و گروه جنگاوران قدرتمندی را که منتظرش هستند ببیند.»
ویگلاف گفت: «فکر خوبی است. آنها کجایند؟»
اریکا گفت: «ویگی، جنگاوران قدرتمند ما هستیم.»
گروک کنار ویگلاف ایستاده بود. برای یک بار هم که شده، ساکت بود.
ویگلاف به طرف ترول چرخید. ترول به نظر عصبی میآمد. بوی تند ادویه در هوا پیچیده بود.
ویگلاف پرسید: «گروک، چیزی شده؟»
گروک گفت: «چیزی نیست، رفیق.»
سِر مورت تاتیتاتیکنان از روی پل متحرک گذشت. با یک دست شمشیر و با دست دیگر خنجرش را گرفته بود. آماده بود که با روش جابجایی، حبابی را گیج کند. نقاب شوالیهٔ پیر پایین بود. معلوم نبود میتواند جلوی پایش را ببیند یا نه، برای اینکه بدجوری تلوتلو میخورد.
سِر مورت فریاد زد: «پسران و دختران، کنار بروید! برای یک شوالیهٔ واقعی راه باز کنید تا به جنگ دشمن قدیمیاش برود!»
سپس، سِر مورت یک قدم اشتباهی برداشت و توی خندق سقوط کرد. به دلیل سنگینی زرهی که بر تن داشت، بهسرعت در آب فرو رفت.
ویگلاف فریاد زد: «نجاتتان میدهیم!» و پرید توی خندق. اریکا، آنگوس، جنیس و دادوین هم توی آب پریدند. همگی با زحمت زیاد سِر مورت را از آب بیرون کشیدند.
مربی پلانجت شوالیهٔ پیر را گرفت و روی علفها خواباند.
مربی گفت: «زرهش را در بیاورید.»
اریکا کلاهخود را بهسختی از سر شوالیهٔ پیر برداشت. ویگلاف سینهٔ زره را باز کرد. آنگوس آستینهای زره را درآورد. اریکا چکمههای آهنین سِر مورت را محکم گرفت تا جنیس بتواند زرهپوش پاهایش را بیرون بکشد. سِر مورت در لباسزیر قرمزش خیلی کوچک به نظر میآمد. عاقبت چشمانش را باز کرد و گفت: «آه، روش قدیمی جابجایی. همیشه کارساز است.»
مربی پلانجت گفت: «میبرمش توی قلعه تا خشکش کنم.» و سِر مورت را روی دوشش انداخت و باعجله به داخل قلعه رفت.
یک نفر نعره زد: «فکر کنم حبابی را دیدم!»
یک نفر دیگر فریاد زد: «بله! بله! آنجاست!»
ویگلاف گروک را دید که دواندوان از خندق دور شد. ترول پشت یک تختهسنگ بزرگ پنهان شد.
ویگلاف به دنبالش رفت و پرسید: «گروک، چی شده؟ نمیخواهی همراه ما با اژدها بجنگی؟»
گروک از پشت تختهسنگ فریاد زد: «الآن کار داشت، رفیق.»
دوباره بوی تند ادویهٔ ترول ویگلاف را به عطسه انداخت. به خندق برگشت و درست در همان لحظه، اژدهای آبی روشن را دید که شناکنان از پشت قلعه بیرون آمد.
حبابی بود.»
حجم
۴۴۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
حجم
۴۴۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه