کتاب جسیکا کجاست؟
معرفی کتاب جسیکا کجاست؟
کتاب جسیکا کجاست؟ (جسیکا اینجاست ولی تو نمیبینیش) نوشتهٔ لیز کسلر و ترجمهٔ شهلا انتظاریان است. ایران بان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان برای کودکان نوشته شده است.
درباره کتاب جسیکا کجاست؟
قصهها مزایای بیشماری دارند و برای همۀ افراد قابلدرک و فهم هستند. مطالعهٔ داستانها، چه خیالی باشند و چه واقعی، یکی از بهترین راههای انتقال دانش و تجربه، افزایش آگاهی و آموزش مهارتها برای زندگی موفقترند. کودکان از طریق داستانها رشد میکنند، موارد زیادی را یاد میگیرند و نسبت به مسائل آموزشی واکنش بهتری نشان میدهند. آموزش در حین خواندن آموزش غیرمستقیم نام دارد و کودکان بدون اینکه بدانند نکات زیادی را میآموزند. آموزشها میتواند مهارتهای زندگی، هنجارها و رفتارهای درست باشد یا مطالب و حقایق علمی دنیای اطراف. این آموزشها چون بهصورت داستان برای کودکان خوانده میشود، ضمن سرگرمکردن و پرکردن اوقات فراغتشان، در ذهنشان باقی میماند. کتاب جسیکا کجاست؟ که به قلم لیز کسلر منتشر شده، روایتی ساده و سرگرمکننده دارد که به دنیای خیالانگیز کودکان میپردازد. این داستان کودک در ۲۱ فصل نگاشته شده است.
خواندن کتاب جسیکا کجاست؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به کودکان دوستدار داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب جسیکا کجاست؟
«کیسه را از جیبم درآوردم. هربار که مرد رویش را برگرداند یا مشغول نوشتن شد، یواشکی آنها را در جاهای مختلف گذاشتم. چندتا را زیر میزی قرار دادم که تعدادی سنگ روی آن بود. آنها را درست زیر پایههای میز گذاشتم تا بهراحتی دیده شوند. چندتا را هم زیر دستهٔ بزرگی از کاغذ فرو کردم که روی یکی دیگر از میزها بود. باز هم دقت کردم آنها را جاهایی بگذارم که تصور شود قبلا همانجا بوده ولی دیده نشدهاند.
هنوز سهتا از سنگها در جیبم بود. بادقت بهاطراف آزمایشگاه نگاه کردم تا جای دیگری برای مخفی کردن آنها پیدا کنم. بعد متوجه کارتنی شدم که نیمهباز روی زمین آزمایشگاه و در زیر دورترین میز بود. تنها اشکال کار این بود که مرد درست نزدیکش ایستاده بود. نفسم را حبس کردم و منتظر ماندم از آنجا دور شود. بهمحض اینکه او از وسط آزمایشگاه به یکطرف دیگر رفت، خم شدم و یواشکی زیر میز رفتم و بقیهٔ سنگها را داخل آن کارتن انداختم، طوریکه تصور شود بهسادگی از روی میز سُرخورده و داخل جعبه افتادهاند.
حالا فقط بطری مانده بود.
با نوکِپا از وسط آزمایشگاه بهطرف همان قفسهای رفتم که بطریها در آن بود ولی درست همان موقع غریبه برگشت و سر راهم قرار گرفت. پریدم که کنار بروم ولی با اینکارم، کپهای کاغذ را از روی میز انداختم.
مرد دور خودش چرخید و فریاد زد: «کی اینجاست؟»
مثل ناخنی که روی سیمی فلزی کشیده میشود، صدایش در گوشم پیچید.
بیحرکت ماندم، مثل همان وقتیکه در جشن تولد هفتسالگی ایزی موقع مجسمه بازی سعی کرده بودم بیحرکت بمانم و درنتیجه برنده شدم. برای اطمینان حتی نفس هم نکشیدم.
مرد خم شد تا ورقهها را بردارد و بهخودش گفت، حواسترو جمع کن مرد!
صدایش کلفت و ترسناک بود. ادامه داد، اگر خرابکاری کنی میفهمند اومدی اینجا. آخیش! فکر کرد ورقهها را خودش انداخته. بالاخره نفسم را آزاد کردم
مرد به پرسهزدن و فضولیکردن در آزمایشگاه ادامه داد. با هر قدمی که برمیداشت، بیشتر و بیشتر قانع میشدم که میخواهد یکجوری مطمئن شود کسی آنجا هست یا نه و می خواهد وجود مرا کشف کند. تازه، درست مقابل همان قفسهای ایستاده بود که میخواستم بطری را در آن بگذارم. هرلحظه ممکن بود در قفسه را باز کند و شیشههایی را ببیند که پر از آن سِرمهای حاضر و آماده بودند. نه!»
حجم
۱۶۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۶۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه