کتاب بازرس
معرفی کتاب بازرس
کتاب بازرس نوشتهٔ نیکزاد نورپناه است. نشر ثالث این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب بازرس
کتاب بازرس برابر با یک رمان معاصر، ایرانی و داستان دو شکست پیاپی است. این اثر را رمانی با روایتی آلترناتیو دربارهٔ پدیدهٔ مهاجرت دانستهاند. نیکزاد نورپناه دربارهٔ سختیهای مهاجران سخن گفته است. این نویسنده پدیدهٔ مهاجرت را در کانون داستان قرار داده و با نگاهی جایگزین و نه الزاما و تماماً منتقدانه، به آن پرداخته است. نویسنده مفهوم مهاجرت را به چالش کشیده و به وضعیت ایرانیان در بریتانیا پرداخته است. مرز بین داستان و روایت واقعیت در رمان «بازرس» پیدا نیست. عنوان برخی از فصلهای این رمان عبارت است از «تلخ کنی دهان من، قند به این و آن دهی»، «وضعیت ریهٔ کومار»، «بیجوابترین سؤال»، «نقصی در عضلات حنجره» و «پارهای از شب».
خواندن کتاب بازرس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بازرس
«غلتیدن روی تشک نازک محلوجی بیفایده بود و خوابم نمیبرد. دوباره یادم افتاده بود که مردکِ جلف اینهمه بار به عناوین مختلف آمده خانهٔ من خورده و چریده، بعد حالا که تقریباً یک سال از خانه خریدنش گذشته حتی یک بار هم دعوتم نکرده است. نه اینکه لنگ دعوتش باشم، نه، اما از آدم بیتربیت و آدابندان خوشم نمیآید. کم هم از آپارتمانش تعریف نکرده، میگوید کفَش لمینت است و دوشش از اتاق هم راه دارد، بقول خودش «مستر»، وان هم ندارد اما همان هفتهٔ اول «چراغقوهٔ گوشتیاش» را با پایهٔ مخصوصش پیچ کرده روی دیوار حمام، درست بغل شیرِ دوش، درست در ارتفاع مناسب و یادم است این را با چه شعفی میگفت. بغل توالت هم شلنگ تفنگی کار گذاشته. به این دومی حسودیام شد. از یک چیز ایران خوشم بیاید همین طهارت گرفتن است و آب و آبکشی.
کلاً محلوجی دست به آچار است. خوشحال بود از اینکه خانهٔ خودش است و هر چقدر دلش بخواهد میتواند با دریل بیفتد به جان دیوارها و پیچ و رولپلاک تویشان فرو کند. حتی نازنین هم آپارتمان جدیدش را دیده. همین چند هفته پیش میخواست یکی از دیوارهای هالش را رنگی «متفاوت» بزند و از نازنین خواهش کرده بود برود آنجا و نظر بدهد. چون خیر سرش نازنین هنری است و کمپوزیسیون بلد است. هر چقدر پرصدا از منخرینم بازدمهای تحقیرآلود خارج کرده بودم و حتی پقی زده بودم زیر خنده، باز هم فایده نداشت؛ آن احمق باور داشت که این یکی احمق یک چیزی حالیاش است. چرا؟ لابد چون نازنین جورابهایش را لنگهبهلنگه میپوشد، هرکدام یک رنگ، این سند هنرفهم بودنش است. بعد هم گفتم سرم درد میکند و مراسم «طراحی هال محلوجی» را پیچاندم. اعتراضی هم نکردند. یاد اینها که افتادم کلافه شدم. قلبم کمی نامنظم و بدآهنگ میزد. لحاف را کنار زدم و چند نفس عمیق کشیدم.
برخاستم، بیصدا وارد اتاقخواب شدم تا کتابم را از عسلی کنار تختم بردارم. نازنین خودش را به خواب زده بود. در آن نور کمی که از هال به درون اتاق میتابید هیکل کپلش را تشخیص دادم. با جثهای شبیه نهنگ، مورب روی تختخواب دونفرهام ولو شده بود و به سختی نفس میکشید. هوای اتاق سنگین و گرم بود، بوی بدنش را میداد. تعجبی هم نداشت. جنوبی است، سوختوساز بدنش بالاست و کلاً داغ است. آنهمه خوراکی قروقاطی هم که توی کافه هُلف هُلف لمبانده بود حالا داشت درونش میسوخت و حرارت بیشتری تولید میکرد. اما به نظرم این بو با سنش سازگاری نداشت، بیستوهفت سال، البته به ادعای خودش. ولی به نظر من این بو، طراوت مخصوص زنان آن سنوسال را نداشت، ردی از سالخوردگی و گندیدگی در آن مشهود بود و اصلاً از کجا مطمئن بودم که دروغ نمیگوید؟ طبق تحلیلهای خودم به او میخورد که دستکم سیوسه سالش باشد. دماغم را خاراندم. جدای از بو، تمکین بخصوص زنان کمسنوسالتر را هم نداشت. صدایش را تصنعی خوابآلود کرد و پرسید: «اینجا چیکار داری؟ چیزی میخوای؟»
کمی غمزه در صدایش تشخیص دادم. بعد از نمایش مسخرهاش سر ماجرای پالتو حالا داشت اینجوری پشیمانیاش را اعلام میکرد. از شدت قابلپیشبینی بودن ملولم میکند و حتی گمانم خمیازهای که غیرارادی کشیدم مؤید همین نکته بود. از دورترین فاصلهٔ ممکن با تخت خم شدم و کتابم را برداشتم، بغلش هم دفترچهٔ طراحیاش بود که مثل چیزی مقدس پیش خودش نگه میدارد. گفتم: «نه چیزی نیست، اومدم کتابم رو بردارم.» لحاف را از روی تنش کنار زد، به پهلو دراز کشید و به من خیره شد، آرنج زیر سر، به شکلی تقریباً شبیه ونوسِ ولاسکز. منتها از قوسهای متناسبی که کمر و باسنِ زیباروی نقاشی ولاسکز را به همدیگر وصل میکنند خبری نبود، در عوض اینجا مقابل چشمانم یک تودهٔ گوشتالود قرار داشت که راحتترین توصیفش میشود لاستیک تراکتور: گرد، گنده، بدقواره. تعجب میکردم از اینکه اینهمه ورزش میکند و باز هم این ریختی است. البته یادم نرفته هفتههای اول آشنایی چیزکی بینمان جریان داشت. اما جذابیت چه زود نیستونابود میشود. شوق و تمنا چه زود طی دگردیسی غریبی به یکنواختی تبدیل میشود. مرددم اسم آن هیجانهای هفتههای اول را بگذارم عشق. حتی مرددم که آیا تا به حال عشق را تجربه کردهام یا فقط در فیلمها و کتابها با آن مواجه شدهام. با صدایی نرم گفت: «من هم خوابم نمیبره، بیا اینجا بخواب، چیزی نمیشه که، مگه من نامزدت نیستم؟» و بعد خندید، از این خندههایی که گفتهٔ قبلش را میبرد زیر مهی از شوخی و جدی.»
حجم
۱۹۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۹۷ صفحه
حجم
۱۹۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۹۷ صفحه