کتاب فرار از عقل
معرفی کتاب فرار از عقل
کتاب فرار از عقل نوشتهٔ حسین بکایی است. نشر افق این کتاب را منتشر کرده است. این اثر جلد پنجم از مجموعهٔ «داستان فکر ایرانی» است و برای نوجوانان نوشته شده است. نویسنده در کتاب حاضر از تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حملهٔ مغول سخن گفته است.
درباره کتاب فرار از عقل
کتاب فرار از عقل که با تصویرسازیهای «مهدی صادقی» منتشر شده، برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده است. مجموعه «داستان فکر ایرانی»، سفری است به گذشته، به گذشتهٔ پر راز و رمز سرزمین کهن ایران. سفری است به گذشته، اما نه برای فرو ماندن در آن، بلکه برای دیدن و چیدن و برگشتن به امروز. این مجموعه، از نگاهی تاریخی برخوردار بوده و به نوعی تاریخ اندیشه در ایران برای نوجوانان و نسل جوان باشد. علی اصغر سیدآبادی دبیری این مجموعه را بر عهده داشته است. در این مجموعه، زندگی افراد اصل نیست، اما افراد مهم هر دوره معرفی و به نظریههای آنها پرداخته شده است. ارتباط نظریهها و بحثهای مطرح شده در هر دوره، با دورههای قبل و نیز تأثیرات فکری از فرهنگها و تمدنهای دیگر نیز نشان داده شده است. از تصویرهای مستند و نقشههای مربوط به هر دوره در مجموعه استفاده شود. حسین بکایی در این جلد از این مجموعه از دوران تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حملهٔ مغول سخن گفته است.
خواندن کتاب فرار از عقل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان دوستدار مطالعهٔ تاریخ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فرار از عقل
«در خانهٔ خیام هنوز باز بود و چند جوان جلو آن ایستاده بودند. طبل و دهل همچنان میکوبید و اهل نیشابور را خبر میکرد. جوانانی که جلو در خانهٔ استاد ایستاده بودند، با تعجّب به هم نگاه میکردند. آن صدای بیموقع و بیمعنی، آنان را بیشتر از دیگران حیرت زده و گیج کرده بود. فقط غزّالی بود که سرش را پایین انداخته بود و نگاهش را از مردمی که آنجا جمع شده بودند، میدزدید. آنان که نزدیک او بودند میتوانستند ببینند که رنگش پریده و دانههای عرق، پیشانیش را خیس کرده است.
ناگهان درِ خانه صدایی کرد و خیام در قاب در ظاهر شد. همه به سمت استاد نگاه کردند. جوان سرش را بلند کرد. لبخندی روی لب استاد بود و داشت به او نگاه میکرد. جوان باهوش و دانشمند، با همان نگاه اوّل همه چیز را فهمید.
استاد از درگاه عبور کرد و پای در کوچه گذاشت. هنوز لبخند روی لب استاد بود. جوان تاب دیدن لبخند استاد را نداشت. شاگردان و مردم، ردّ نگاه استاد را گرفته بودند و کنجکاو به او نگاه میکردند. استاد مثل سرداری پیروز لبخند میزد. غزّالی در تلهای افتاده بود که هیچ وقت فکرش را نمیکرد. راه گریزی نداشت. یک طرف کوچه استاد بود و یک طرف مردم. طبل و دهل هم همچنان میکوبید. انگار استاد به آنان گفته بود که تا جمع شدن تمام اهل نیشابور بزنند.
استاد آرام آرام به مرد جوان نزدیک شد و درست روبهروی او ایستاد. ناگهان صدای طبل و دهل قطع شد و سکوت فضا را پر کرد. همه به استاد و شاگردش که روبهروی هم ایستاده بودند نگاه میکردند. گوش جوان سوت میکشید. صدای ضربان قلبش را که انگار میخواست سینهاش را بشکافد و بیرون بیاید، میشنید. استاد خیره در چشمان جوان نگاه میکرد. توان غزّالی تمام شد و سرش پایین افتاد. استاد با صدای بلند گفت: «این فقیه جوان هر روز آهسته و بیسر و صدا به خانهٔ من میآید و از من درس فلسفه میآموزد... امّا وقتی از پیش من میرود، بین مردم مرا ملامت میکند و نسبت کفر و کافری به من میدهد... میخواهم بدانم اگر به چیزهایی که دربارهٔ من میگوید یقین دارد، چرا به خانهٔ من میآید و پای درس من مینشیند؟...» غزّالی دیگر نتوانست در آنجا بماند. چرخید و از میان مردم گریخت.»
حجم
۸٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۸٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه