دانلود و خرید کتاب سوسک طلایی پرواز کن کریستینه نوستلینگر ترجمه آیدا علوی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب سوسک طلایی پرواز کن اثر کریستینه نوستلینگر

کتاب سوسک طلایی پرواز کن

معرفی کتاب سوسک طلایی پرواز کن

کتاب سوسک طلایی پرواز کن نوشتهٔ کریستینه نوستلینگر و ترجمهٔ آیدا علوی است و نشر پیدایش آن را منتشر کرده است. سوسک طلایی پرواز کن داستان شهر باروتی است، داستانی که به راستی رخ داده. داستان آدم‌های بیچاره‌ای که در پایان جنگ جهانی دوم توی شهر وین بوده‌اند. داستان دوستی دخترکی نه‌ساله با سرآشپز روس، کوهن که قبلا سربازی روسی بوده است.

درباره کتاب سوسک طلایی پرواز کن

سوسک طلایی پرواز کن؛ پدرم، آخر جنگ، کوهن و من نوشتهٔ کریستینه نوستلینگر (۲۰۱۸-۱۹۳۶) نویسندهٔ اتریشی است که برای نوشتن کتاب‌های کودکان شهره است. این کتاب یک اتوبیوگرافی است و داستانش تحت تأثیر زندگی نویسنده در وین در دوران جنگ جهانی دوم و پس از آن نوشته شده است. در سال ۲۰۱۷ فیلمی بر اساس این رمان کودکان ساخته شد.

خواندن کتاب سوسک طلایی پرواز کن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به همهٔ نوجوان‌ها و همچنین علاقه‌مندان به رمان‌های نوجوانان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره کریستینه نوستلینگر

کریستینه نوستلینگر نویسنده اتریشی در زمینه ادبیات کودک و نوجوان و برنده جایزه هانس کریستیان آندرسن در سال ۱۹۸۴ است.

او با نگارش بیش از ۱۰۰ رمان و کتاب مصور از جمله موفق‌ترین نویسندگان آلمانی زبان عرصه ادبیات کودکان و نوجوانان به شمار می‌رود که میلیون‌ها جلد از آثارش به فروش رسیده و به بیش از ۲۰ زبان نیز ترجمه شده است. بخشی از کتاب‌های این نویسنده دستمایه اقتباس ادبی قرار گرفته است.

نوستلینگر با سری داستان‌های فرانتس که مشتمل بر ۱۹ جلد است یا با کتاب‌هایی همچون «سوسک طلایی پرواز کرد» تاثیر عمیقی بر دوران کودکی چند نسل نهاد.

بخشی از کتاب سوسک طلایی پرواز کن

«داستانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم، مال بیست و پنج سال پیش است. بیست و پنج سال پیش لباس‌ها طور دیگری بودند، ماشین‌ها هم همین‌طور. خیابان‌ها جور دیگری بودند، غذاها هم همین‌طور. ما هم همین‌طور. بیست و پنج سال پیش، بچه‌های وین می‌خواندند:

سوسک طلایی پرواز کن

پدرم رفته به جنگ

امروز هم هنوز بچه‌ها می‌خوانند:

سوسک طلایی پرواز کن

پدرم رفته به جنگ

با این تفاوت که بچه‌های آن روزها می‌دانستند که دارند چه می‌خوانند و پدرشان واقعاً به جنگ رفته بود.

در حالی که مادر، در شهر باروتی بود.

مادر واقعاً در شهر باروتی بود و ما هم همراهش بودیم. اما حالا شهر باروتی سوخته است. سوسک‌های طلایی در سوختن شهر باروتی هیچ تقصیری نداشتند. بیست و پنج سال پیش هم آنها بی‌تقصیر بودند.

داستانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم، داستان شهر باروتی است.

***

آن روزها هشت سالم بود. ما در محلهٔ هرنالس زندگی می‌کردیم: طبقهٔ همکف، آخرین در. هرنالس یکی از مناطق شهر وین است. پشت خانه‌مان حیاطی بود که یک سطل آشغال و یک چهارپایه و یک نردبان تویش بود. این حیاط پشتی، نزدیک پنجرهٔ توالتش درخت آلویی داشت که هیچ وقتِ خدا هیچ آلویی به شاخه‌هایش آویزان نبود. زیر خانه‌مان هم زیرزمینی داشتیم که بین خانه‌های اطراف، بهترین و بزرگ‌ترین زیرزمین بود. آن‌وقت‌ها داشتن یک زیرزمین خوب، نعمت بسیار بزرگی بود. یک زیرزمین خوب بهتر از یک اتاق پذیرایی قشنگ یا یک اتاق خواب مجلل بود. به خاطر بمب‌ها. چون جنگ بود.

آن‌وقت‌ها همیشه جنگ بود. اصلاً نمی‌توانم روزی را به یاد بیاورم که در آن جنگ نبوده باشد. من به جنگ و به بمب‌ها عادت کرده بودم چون بیشتر وقت‌ها از آسمان بمب می‌بارید. حتی یک بار بمب‌ها را با چشم خودم دیدم. آن روز پیش مادربزرگم بودم. او هم در آپارتمان ما زندگی می‌کرد: طبقهٔ همکف، درِ اول. مادربزرگ گوش‌هایش سنگین بود. من و او نشسته بودیم توی آشپزخانه. مادربزرگ داشت سیب‌زمینی پوست می‌کند و در همان حال به سیب‌زمینی‌ها و جنگ فحش می‌داد و می‌گفت اگر الان زمان قبل از جنگ بود حتماً می‌رفت و این سیب‌زمینی‌های کثیف و لک‌دار را توی سر سبزی‌فروش محل می‌کوبید. مادربزرگ داشت از زور حرص و عصبانیت به خاطر آن سیب‌زمینی‌های لک‌دار می‌لرزید. او بیشتر وقت‌ها از زور عصبانیت می‌لرزید چون هرچیز کوچکی خونش را زود به جوش می‌آورد. بغل‌دست مادربزرگ روی کابینت آشپزخانه یک رادیو بود. آن‌وقت‌ها ما فقط یک رادیوی ملی داشتیم: قوطی سیاه‌رنگی که فقط یک دکمهٔ قرمز داشت و کار این دکمه روشن و خاموش کردن یا کم و زیاد کردن صدای رادیو بود. رادیوی ملی داشت یک موزیک ارتشی پخش می‌کرد که یکهو موزیک قطع شد و گوینده اعلام کرد: «توجه! توجه! نیروهای دشمن در حال پرواز به سوی اشتین ام آنگرند!» بعد از اعلام این خبر دیگر صدای موزیک به گوش نمی‌رسید. مادربزرگ هنوز داشت به سیب‌زمینی‌ها و جنگ فحش می‌داد. همان‌طور که گفتم گوش‌هایش سنگین بود و متوجه اخطار رادیو نشد. من گفتم: «مادربزرگ هواپیماها دارن می‌یان.» اما با صدای بلند نگفتم.

طوری گفتم که مادربزرگ نشنود. با خودم فکر کردم هواپیماهایی که به اشتین ام آنگر رسیده‌اند معلوم نیست که حتماً به طرف وین پرواز کنند. شاید دور بزنند و به طرف دیگری بروند. چون نمی‌خواستم بی‌خود و بی‌جهت به زیرزمین بروم. مادربزرگ همیشه تا می‌فهمید هواپیماها به اشتین ام آنگر رسیده‌اند، بدو بدو به زیرزمین می‌رفت. وقت‌های دیگر هم هر وقت مادر، پدربزرگ یا خواهرم پیش او بودند و می‌گفتند که هواپیماها در راهند، مادربزرگ زود راهی زیرزمین می‌شد.»

نظرات کاربران

bookwarm.bardya
۱۳۹۹/۱۱/۰۶

این کتلب عالیه به همه توصیه میکنم

وحید
۱۴۰۰/۱۰/۱۸

این که بر روی کتاب برچسب «کتاب کودک و نوجوان» زده شده، به نظر من جالب نیست. بزرگسالان هم می‌توانند از این کتاب لذت ببرند. داستان مربوط به خاطرات دختر نوانی است که در وین و در سال آخر جنگ

- بیشتر
کاربر ۲۹۶۲۸۹۶
۱۴۰۰/۰۵/۱۰

کتاب خوبی است حتما دانلود کنید و بخوانید

kiana2011
۱۴۰۰/۰۲/۱۵

از معدود کتابهای لطیف در مورد جنگ‌جهانی. خیلی لذت بردم. ولب خب کنراد پسرک ساخت کارخانه یه سروگردن بالاتره

كيانا
۱۴۰۰/۱۰/۲۴

جالب بود و در عین تلخی سرگرم کننده شخصیت اول کتاب هم یه دحتر سرتق بود 😁😁 که دوستش داشتم

کاربر ۴۲۶۹۷۳۶
۱۴۰۲/۰۶/۱۸

برچسب نوجوان مناسب کتاب نیست. البته که برای نوجوان هم می تونه جذاب باشه. این کتاب دوست داشتنیه.

SafaSalari
۱۴۰۰/۱۱/۲۸

کتاب داستان واقعی نویسنده‌ست از زمان جنگ جهانی دوم خیلی قشنگ بیان شده بود آدمو جذب می‌کرد تلخی‌ها را می‌دیدی اما طنز بودن داستان آن رو دل‌پذیرتر می‌کرد به همه توصیه می‌کنم ارزش یک‌بار خواندن را دارد

نیلوفر
۱۴۰۰/۱۱/۰۶

خیلی قشنگ بود .💛💛💛💛💛👌👌👌👌👌

محمدرضا نقوی
۱۴۰۲/۱۱/۲۳

سلام این کتاب فوق العاده زیباست و جنگ جهانی دوم را این بار از زاویه دید جدیدی روایت کرده است. جنگ جهانی دوم را از دید مردم وین اتریش روایت می کند که با اینکه دولت اتریش در جنگ به هیتلر کمک

- بیشتر
قاصدک
۱۴۰۰/۱۰/۱۶

کتاب جالبی بود، نگاه به جنگ از دید یک دختر بچه ی شلوغ و پرجنب وجوش

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۵)
مادربزرگ همان‌طور که نزدیک پنجره نشسته بود گفت: «لئوپولد! آخ لئوپولد! برنر از انبار ارتش نفت آورد! سیمون روغن آورد! بقیه آرد آوردن! اون‌وقت تو چی آوردی؟ جوراب آوردی! تو به درد هیچ کاری نمی‌خوری!»
شلاله
با خودم عهد کردم که هیچ‌وقت دست از فحش دادن برندارم و هیچ‌وقت پایم را توی مدرسهٔ کوفت کاری نگذارم و کاری کنم که زندگی هیچ‌وقت به روال عادی‌اش برنگردد. و بعد تصمیم گرفتم دیگر هیچ‌وقت دلم برای زندگی معمولی تنگ نشود.
دیبا
پدربزرگ در کل آدم ترسویی بود و خیلی وقت‌ها می‌ترسید. مثلاً همیشه از رفتن به ادارهٔ مالیات می‌ترسید یا اگر چشم پلیسی به او می‌افتاد یا دنبال برنامه‌های انگلیسی‌زبان رادیو می‌گشت و پیدایشان نمی‌کرد ـ برنامه‌هایی که هیچ‌وقت در دسترس نبودند ـ اما بیشتر از همه از مادربزرگ می‌ترسید. آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم پدربزرگ اصلاً از ترس با مادربزرگ ازدواج کرده است. حتماً مادربزرگ با یک نگاه جدّی به پدربزرگ خیره شده و به او گفته: «لئوپولد! با من ازدواج کن!» و پدربزرگ هم حتماً با ترس و لرز جواب داده: «به روی چشم جولیا! به روی چشم جولیا!»
وحید
دوشنبه‌ها سیب‌زمینی پخته با شوید. سه‌شنبه‌ها سیب‌زمینی سرخ‌کرده. چهارشنبه‌ها سیب‌زمینی آب‌پز با ترب. پنج‌شنبه‌ها پورهٔ سیب‌زمینی. جمعه‌ها خورشت سیب‌زمینی. و شنبه‌ها کوکوی سیب‌زمینی. مادربزرگ روی این برنامه غذای هفتگی سیب‌زمینی‌دارش به‌شدت تعصب نشان می‌داد و فقط یک بار حواسش پرت شد و روز سه‌شنبه به جای سیب‌زمینی سرخ‌کرده، کوکو سیب‌زمینی پخت.
SafaSalari
مادربزرگ همان‌طور که نزدیک پنجره نشسته بود گفت: «لئوپولد! آخ لئوپولد! برنر از انبار ارتش نفت آورد! سیمون روغن آورد! بقیه آرد آوردن! اون‌وقت تو چی آوردی؟ جوراب آوردی! تو به درد هیچ کاری نمی‌خوری!»
شلاله

حجم

۱۷۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۴۷ صفحه

حجم

۱۷۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۴۷ صفحه

قیمت:
۹۴,۰۰۰
تومان