کتاب نقطه... ته خط.
معرفی کتاب نقطه... ته خط.
کتاب نقطه... ته خط. نوشتهٔ بنیتا ف. حسن زاده است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب نقطه... ته خط.
کتاب نقطه... ته خط. برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که شما را با شخصیتی به نام «آلاله» آشنا و همراه میکند. آلاله دختر جوانی است که برخلاف خواستهٔ پدرش، بسیار مشتاق به ورود به دانشگاه است، اما بهدلایلی نامعلوم که تنها پدر از آن آگاه است برای بار دوم با مخالفت او روبهرو شده است؛ هرچند ناگهان پس از تلاشهای دخترعمو و خواهر کوچکترش، پدر موافقت خود را اعلام میکند. اینگونه میشود که آلاله پا به دانشگاه میگذارد. از همان نخستین روزهای دانشگاه است که سنگینی نگاه پسری را که ظاهراً با دختری دیگر در ارتباط است، روی خود احساس میکند. از این نگاهها احساس ناخوشایندی به آلاله دست میدهد. مدتی میگذرد تا اینکه «بهنام» را ملاقات میکند. در این ملاقات است که در مییابد از تلاش عاشقانه و مصرانهٔ بهنام است اگر او توانسته اکنون در دانشگاه تحصیل کند؛ این در حالی است که بهنام از او میخواهد چندان پیگیر دلیل پدرش برای مخالفت با دانشگاهرفتن او نباشد.
خواندن کتاب نقطه... ته خط. را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نقطه... ته خط.
«متعجب از حرف بهنام و تیکهای که خان دایی بهم انداخته و هنوز متوجه منظورش نشده بودم فکرم مشغول شد.
بهنام نگران چه بود؟! این رفتارها و سوالِ خان دایی چه معنی داشت؟! عجیب بود... این نگرانی قابل درک نیست.
با گوشی چند ضربه آرام به پایم زد و زمزمه کرد:
-به این بشر بگو نگران نباشه زن دایی تو شدن قید و شرط نداره.
ثانیهای جا خوردم و متعجب به بهنامی که نیشش تا بنا گوش کش آمده بود خیره شدم.
با دهانی نیمه باز درگیرِ زدنِ حرفی بودم که تواناییش را نداشتم.
ریز خندید و لب کج کرد:
-البته اگه همین عکسی که رو پروفایلش بود خودش باشه من دربست در خدمتم.
پرحرص دندان ساییدم و غریدم:
-بهنااااام!
-جووونِ بهنام، فدات بشم که فقط تو به فکر پیدا کردن زن برا داییتی، ولی دایی جون بهش بگو یکم رژیم بگیره من توانایی حملش رو داشته باشم.
لب برهم فشردم تا خندهام نگیرد و همچنان با حفظ اخم بخاطر سرک کشیدنش در گوشیم بهش توپیدم:
-خیلی کارت زشت بود.
-میدونم، ولی قبول کن سبب خیر شدی.
صدای باربد همراه با ته خندهاش نگاهمان را به سمت خودش کشید:
-خیری که پای تو وسطش باشه بیشک یه شری توش هست داداش.
از تیکهای که باربد بهش انداخت خندهام گرفت، بهنام اخم درهم کشید و غرید:
-تو نمیتونی رادارت رو هرجایی نچرخونی؟! مثلا داشتیم خصوصی حرف میزدیم.
باربد خبیثانه نیش خند زد و دستی به گردن بلندش کشید:
-ببخشید دیگه خان عمو بحث جذاب بود نشد که کنترل بشه. ولی سلیقهت خوب بود مورد پسند منم واقع شد.
اینبار قهقههام بلند شد و بهنام بیشتر حرص خورد:
-تو نمیخواد نظر بدی آقای مورد پسند.
امشب متوجه شدم تنها کسی که میتوانست واقعی بهنام را حرص بدهد باربد بود.
بیتوجه به کل کلهای این دو مرد جوان خنده کنان جمع صمیمانهشان را ترک کردم و به سمت هال رفتم.
صدای پچ پپچ مادر و زن دایی از اتاق خواب مادرم به گوشم رسید، احساس کردم بحث مهم باشد که تَنِ صدا را آرام کرده بودند ولی غافل از اینکه گوشهای من حسابی تیز بود.
قدم سنگین کردم و به در اتاق نزدیک شدم. حرفی که بینشان رد و بدل شد ته دلم را خالی کرد.
-زن داداش همش میترسم خان داداش یچی در مورد درس و دانشکاهِ آلا بگه.
-نگران نباش عزیزم، بهنام قبل اومدن باهاش حرف زده و ازش قول گرفته در مورد اون قضیه حرفی رد و بدل نشه.
مادرم آهی سینه سوز رها کرد و آهسته تر لب زد:
-هر چی بگن حق دارن، هم خان داداش هم محسن، حق دارن بترسن. هممون پاسوز شدیم.»
حجم
۴۷۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۰ صفحه
حجم
۴۷۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۰ صفحه