کتاب تب و تاب (جلد اول)
معرفی کتاب تب و تاب (جلد اول)
کتاب تب و تاب (جلد اول) نوشتهٔ سیده ماجده سلیمانی (غزاله ماه) است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب تب و تاب (جلد اول)
کتاب تب و تاب (جلد اول) برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که یک راوی اولشخص آن را روایت میکند. این رمان با صدای گریه و ناله و زارزدن آغاز شده است. مادر راوی مینالد. تصادفی رخ داده است. مادر نگران شخصیتی به نام «هلیا» است. این صحنه چه زمان آرام میگیرد؟ راوی کیست و داستان چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب تب و تاب (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تب و تاب (جلد اول)
«صدای جهانگیرخان بند کلام جمیله رو پاره میکنه و من حتی درست نمیشنوم که چی میگه.. خیره ام به بابایی که الان بابا نیست.. خیلی وقته که پدری نکرده اما دلم خوش بود اسم بابارو یدک میکشه برام.. همه دارن حرف میزن.. باهم یه چیزایی میگن اما نمیشنوم.. صداشون از ته چاه میاد انگاری.. صورت هلیا میاد جلوم.. نگاهم از بابا گرفته میشه و خیره ام به هلیا.. واسه این بود که خراب بود خواهرم؟ داره حرف میزنه نمیشنوم.. فقط نگاه نگرانشه که میبینم.. ویهان نزدیک میشه.. اونم رو به رومه.. دقیق کنار هلیا ایستاده. لباش تکون میخوره.. نمیشنوم.. حرفای جمیله اس که تو سرم چرخ میخوره... عین یه غده سرطانی با سرعت تمام انگای داره روح و جسمم و تصرف میکنه و کسی نیست که نجاتم بده. کسی نیست که بگه دروغه.. سکوت بابا برام مرگبار تره.. چشای خیس هلیا.. نگاه ویهان که بازم انگار خود خوده مهرانه و من چقدر دلم میخواد مهران الان اینجا باشه.. صدای نفسهای کشدار خودمه که به گوشم میرسه.. اینبار جمیله تیرخلاص زده بهم و حتی قدرت اینو ندارم که به قول جهانگیرخان با زبون تند و تیزم جوابشونو بدم.. شونه هام محکم تکون میخوره و از دنیای سرسام اور فکرام میام بیرون.. صداشون واضح میشه.. هق هق هلیا مابین صدای زدنهای ویهان گم میشه و حواسم میره سمت جهانگیرخان که داره جمیله رو مواخذه میکنه...
- چرا بهش گفتی؟ الان وقتش نبود
جمیله درحالیکه معلومه کلافه اس دست به کمر میزنه و با پرویی جواب میده:
- ول کن تورو خدا خان داداش.. پانزده ساله هی میگین الان وقتش نیست و این سلیطه خونمون رو کرده توشیشه. از خون رضا نیست و اینجوری غد بازیاش براهه. بزار بفهمه بشینه سرجاش. تا کی میخواین مراعاتشو بکنین؟
تو خودم مچاله میشم. بی اراده.. ناخواسته.. هنوزم نفس هام کشداره.. انگار میترسم اگه تند و بلند نفس نکشم دوباره یادم بره نفس کشیدن رو. زبونم اما به حرف نمیچرخه.. مغزم قفله و هنوز باورم نشده حرفاشون راسته. دلم میخواد دروغ باشه. یا بگن دارن اذیتم میکنن. اما انگار اینبار راسته همه چی.. اینبار با تموم قوا بهم حمله کردن و بی دفاع تر از همیشهام. جهانگیر همچنان داره با جمیله بحث میکنه.. بابا با شونه هایی که افتاده ازم دور میشه و بغض میکنم.. هلیا با هق هق تو بغلمه و ویهان..
- نگام کن همراز..
سرم رو به سمتش میچرخونم... خیره ام بهش و نمیفهمم کی تصویرش و شیشه ای میبینم.. نفسهای لرزونم رو بیرون میدم و چشامو تا اخرین حد ممکن باز میکنم تا جلوی ریختن قطرههای اشک رو بگیرم... دستش جلو میاد و یهو بین راه مکث میکنه.. نگاهش به سمت هلیا کمانه میکشه و انگشتاش بین راه مشت میشه.. دوباره نگاهم میکنه و به زور میگم:
- میشه بریم؟»
حجم
۴۶۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۰۰ صفحه
حجم
۴۶۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۰۰ صفحه
نظرات کاربران
چرا اینقدر غلط داره ، معلوم فقط تلاش برای نوشتن بوده و حتی یکبار به این نوشتهها نگاهی نشده، از یک نویسنده خیلی بعیده اینگونه با بی دقتی فقط به نوشتن فکر کنه، امیدوارم نویسنده محترم وقت بگذارن و یکبار