کتاب عطش
معرفی کتاب عطش
کتاب عطش نوشتهٔ زهره کلهر در انتشارات شقایق چاپ شده است. «چشم هایی به رنگ عسل» و «وسوسه» دو اثر دیگر از زهره کلهر است.
درباره کتاب عطش
تندادن به ازدواج اجباری سرنوشتی است که بسیاری از دخترها را درگیر میکند. عطش نیز داستان یکی دیگر از همین دخترها را روایت میکند؛ اما همهٔ دخترها واکنش یکسانی به شرایط مشابه ندارند. برخی از آنها مطیع هستند و برخی دیگر نه. ممکن است در داستان گاهی ماجراهای نامنتظرهای نیز رخ دهد. باید داستان را خواند و با شخصیتها قدمبهقدم پیش رفت تا بتوان علت وقایع و تصمیمهای آنها را بهتر درک کرد.
کتاب عطش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای عاشقانهٔ ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب عطش
«غزل بیهدف در خیابانها پرسه میزد. طوری راه میرفت که هر رهگذری متوجه میشد کوهی از غم روی شانهاش سنگینی میکند. آرام و بیهدف، متفکر و سر به زیر! گاهی شیئی جلوی پایش ظاهر میشد، با خشمی کوبنده با نوک پا آن را به گوشهای پرتاب میکرد. دستهایش مشت بود و ابروهایش درهم گره خورده. مغرورتر از آن بود که گریه کند. پشیمان شد که چرا ماشین را همراه خود نیاورده است. هوا سوز سردی داشت. سرش را بلند کرد و به آسمان چشم دوخت. سراسر آن را ابرهای سیاه بارانزا پوشانده بود. چشم چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت. مسیر زیادی را در خیابانهای اطراف منزل طی کرده بود. باد سرد و سوزناکی که میوزید حلقه اشکی را در چشمهایش نشاند. مردم در حال رفت و آمد بودند. نگاهش به تابلوی روبهرو خیره ماند «بوستان پیام اندیشه»! خندهاش گرفت. مثل پسرهای شرّ و بیکار در خیابان پرسه میزد. از او واقعآ بعید بود. یقهٔ پالتوی فاخر و زیبایش را بالا داد و قدمزنان وارد پارک شد و روی اولین صندلی خالی نشست. نفس عمیقی کشید. بوی کاج، روحش را آرام کرد. گویی محیط پارک به تازگی آبیاری شده بود. هوا ابری بود و باران احتمالا تا لحظات دیگر شروع به بارش میکرد. عدهٔ کمی در محیط پارک در حال رفت و آمد بودند. دختر و پسر جوانی کمی آن طرفتر سر در گوش هم کرده و سخت مشغول گفتگو و خنده بودند. یک زن هم که کودکی را با کالسکهٔ آبیرنگش حمل میکرد، با عجله از جلوی او رد شد. غزل سرش را پایین انداخت و همراه با نفس عمیقی، هر دو دستش را بر روی شقیقهاش فشرد. ذهنش به شدت درگیر و آشفته بود. میدانست که پدر این مسأله را تعمدآ مطرح کرده است تا مانع رفتنش شود. سنگ بزرگی جلوی پایش انداخته بود. هر چه بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید. کاش میتوانست فریاد بزند و کمی سبک شود. باید بیشتر فکر میکرد. حتمآ میتوانست با کمی فکر و درایت از پس این مشکل هم برآید. شاید هم لازم بود با کسی مشورت کند و از شخصی کمک بخواهد تا راه حل مناسبی برای رسیدن به هدفش بیابد. ناگهان چشمهایش برق زد. لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. به یاد مسعود افتاد. حتمآ او میتوانست کمکش کند و راهحل مناسبی جلوی پایش بگذارد. از جای خود برخاست. باید به خانه میرسید و بیشتر میاندیشید و همه راهها را در ذهن خود تجزیه و تحلیل میکرد. با اولین قطرهٔ بارانی که روی صورتش افتاد، سر به زیر انداخت و سرعت بیشتری به قدمهایش داد.»
حجم
۳۲۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۴۵۸ صفحه
حجم
۳۲۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۴۵۸ صفحه
نظرات کاربران
خیلی ساده و بچه گانه بود قلم نویسنده پختگی لازم را نداشت و در طول خواندن داستان احساس میکردم یک سوپ آبکی بیمزه و بدون عطر و طعم را میخورم