دانلود و خرید کتاب تقسیم سرنوشت ورونیکا راث ترجمه هدیه منصورکیایی

معرفی کتاب تقسیم سرنوشت

کتاب تقسیم سرنوشت نوشتهٔ ورونیکا راث و ترجمهٔ هدیه منصورکیایی است. انتشارات کتابسرای تندیس این رمان علمی - تخیلی را منتشر کرده است.

درباره کتاب تقسیم سرنوشت

ورونیکا راث کتاب تقسیم سرنوشت را در چهار بخش و ۵۷ فصل نگاشته است. این رمان در دستهٔ آثار علمی - تخیلی قرار می‌گیرد و دومین کتاب از مجموعهٔ «خط مرگ را نقش بزن» است. راوی داستان این رمان اول‌شخص است و بین شخصیت‌های رمان جابه‌جا می‌شود. «آیجا»، «سایرا»، «سیزی» و «آکوس» از جمله شخصیت‌های این رمان هستند که هر کدام در بخشی از رمان در جایگاه راوی قرار می‌گیرند.

خواندن کتاب تقسیم سرنوشت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های علمی تخیلی و علاقه‌مندان به قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب تقسیم سرنوشت

«این بار رگه‌هایم به آرامی به طرفش نرفتند چون مطمئن نبودم جواب بدهد. این بار با تمام وجودم استعدادم را به طرفش پرتاب کردم. ابر تاریکی مانند هزاران حشرهٔ سیاه او را در برگرفت. او فریاد کشید. بدون کنترل... بدون حفظ غرورش... لبهٔ خنجر مماس به شکمم ایستاده بود و دیگر حرکت نمی‌کرد، اما هنوز نمی‌توانستم آن را رها کنم.

بعد صدای شکستن چیزی به گوشم رسید. یکی از ظرف‌های روی طاقچه ترکیده بود. مایع درون آن روی زمین ریخته بود. ظرف‌ها یکی بعد از دیگری می‌شکستند و بوی تند گوشت فاسد و مادهٔ نگهدارنده اتاق را پر کرده بود. رنگ نور اتاق هم داشت از سبز به سفید تغییر می‌کرد. کف اتاق لیز شده بود و چشم‌ها روی زمین می‌لغزیدند. فشار روی مغزم از بین رفت و دستی از پشت شانه‌هایم را گرفت و من را به عقب کشید.

فریاد زدم: «نه!» چیزی نمانده بود! چیزی نمانده بود او را بکشم!

اما دستی که شانه‌ام را گرفته بود من را توی راهروی مخفی کشید. وقتی وارد تاریکی راهرو شدم فهمیدم که نباید به عقب برگردم. به جای آن به جلو دویدم. از موهای کسی که جلویم می‌دوید او را شناختم. اترک بود. او بود که شانه‌ام را گرفت و من را از آنجا فراری داد. صدای فریاد پدرم از پشت سر شنیده می‌شد. می‌دانستم چند پله مقابلمان است. از روی آن‌ها پریدم. وقتی به ورودی آشپزخانه رسیدیم ایما زتسیویس آنجا ایستاده بود.

گفت: «عجله کنید!» و ما به طرف در خروجی دویدیم. تکا آنجا منتظرمان بود و به ما اشاره می‌کرد.

دویدن در کوچه پس‌کوچه‌های اطراف عمارت نوواک من را به یاد جشن سفر پاکسازی انداخته بود. دست در دست آکوس می‌دویدم و رنگ آبی روی صورتم، پوستم را قلقلک می‌داد. با او آب‌بازی کرده بودم و زیر باران خندیده بودم وقتی به خانه برگشته بودم... وقتی توی حمام لباس‌هایم را می‌شستم فهمیده بودم بعد از مدت‌ها... یعنی در واقع بعد از مرگ مادرم این اولین باری بود که احساس آرامش می‌کردم.

وقتی توی آشپزخانهٔ سفینه من را بوسیده بود با خودم فکر کرده بودم که از کی چنین حسی به او پیدا کرده بودم. حالا که داشتم نفس‌زنان از توی کوچه‌ها و از کنار خانه‌های کوتاه اطراف عمارت رد می‌شدم از خودم پرسیدم که حتی وقتی به من دروغ می‌گفت هم حسی به او داشتم؟ همان موقع که سعی می‌کرد با من مهربان باشد تا راه فراری دادن برادرش را پیدا کند؟ و اگر این صحت داشت معنایش این نبود که من در واقع عاشق کسی شده بودم که هویتش جعلی بود و اصلاً وجود خارجی نداشت؟ آکوسی که در ذهنم ساخته بودم. درست مثل تصاویر دودی داستان‌سرا.

مسلماً اگر همین‌طور به دویدن ادامه می‌دادیم بیشتر جلب توجه می‌کردیم. برای همین وقتی به اندازهٔ کافی از عمارت دور شدیم کلاهم را روی سرم کشیدم و سرعتم را کم کردم. ایما هم موهای روشنش را با روسری سیاهی پوشاند، اما پیراهن یاسی‌اش برای حاشیه مناسب نبود و قطعاً جلب توجه می‌کرد. باید قبل از رسیدن به حاشیه فکری به حالش می‌کردیم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۳۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۳۲ صفحه

حجم

۳۳۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۳۲ صفحه

قیمت:
۳۷,۱۰۰
تومان