کتاب سرگذشت گربه مسافر
معرفی کتاب سرگذشت گربه مسافر
کتاب سرگذشت گربه مسافر به قلم هیرو آریکاوا و ترجمهٔ ندا امیدی را انتشارات دانشآفرین منتشر کرده است. این کتاب از نگاه گربهای به نام نانا روایت میشود که همراه صاحبش راهی سفر میشود و چالشهایی را تجربه میکند.
درباره کتاب سرگذشت گربه مسافر
نانا، گربهای است که یک سفر جادهای را طی میکند اما نمیداند مقصد کجاست. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که میتواند کنار ساتوروی عزیزش جلوی ون نقرهای بنشیند. ساتورو مشتاق دیدار سه تن از دوستان دوران جوانیاش است، اما نانا دلیلش را نمیداند و ساتورو نیز حرفی نمیزند. داستان نانا که در پس زمینهای از فصول مختلف ژاپن و با لطافتی کمیاب و طنزی جذاب و گیرا روایت میشود، شگفتیها و هیجانات وقایع غیرمنتظرهٔ زندگی را کشف میکند. سرگذشت گربه مسافر بهقلم هیرو آریکاوا دربارهٔ، دوستی تنهایی و درک متقابل است و مهمتر از همه نشان میدهد که چگونه اعمالی مانند عشق ورزیدن چه کم و چه زیاد میتوانند زندگی ما را متحول کنند.
خواندن کتاب سرگذشت گربه مسافر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن کتابهایی که در فضای فرهنگ کشور ژاپن میگذرند، لذت میبرید یا مطالعهٔ کتابهایی با موضوع روابط انسانها و حیوانات برایتان جذاب است، خواندن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرگذشت گربه مسافر
«من یک گربه هستم ولی اسم ندارم. گربهٔ معروفی در کشور ما وجود دارد که یکبار دقیقاً همین جمله را به زبان آورده است. اطلاعی ندارم که آن گربه چقدر مشهور بوده است اما دست کم وقتی پای اسم داشتن وسط باشد من در این مقوله از او سرتر هستم اینکه اسمم را دوست دارم یا نه، بحثش جداست زیرا اصلاً با جنسیت من همخوانی ندارد، ناسلامتی مردی گفتند زنی گفتند حدوداً پنج سال پیش تقریباً زمانی که به سن بلوغ رسیدم این اسم روی من گذاشته شد. آن زمان روی کاپوت یک ون نقرهای در پارکینگ یک آپارتمان میخوابیدم چرا آنجا؟ چون هیچکس نمیتوانست مرا از آنجا کیش کند. انسانها در اصل میمونهای بزرگی هستند که صاف راه میروند اما میتوانند بسیار خودخواه باشند. اینکه خودروهایشان را در معرض بدترین باد و باران قرار میدهند اشکالی ندارد اما همین که جای چند پنجه روی آن ببینند جوش میآورند. در هر صورت کاپوت آن ون نقرهای جای موردعلاقهٔ من برای خواب بود. حتی در زمستان نور خورشید آن را گرم و دلچسب میکرد و مکانش خوراک یک چرت دلپذیر در طول روز بود. من تا رسیدن بهار آنجا ماندم و این یعنی یک چرخهٔ کامل فصول را سپری کرده بودم یک روز مچاله دراز کشیده بودم و چرت میزدم که یک دفعه نگاهی گرم و پرشور را روی خودم حس کردم پلکهایم را اندکی از هم باز کرده و مرد جوان لاغر و دیلاقی را دیدم که چشمانش را ریز کرده بود و به من که دمر ولو شده بودم زل زده بود. پرسید: «همیشه اونجا میخوابی؟ خب آره مشکلی داری؟ می دونی که خیلی نازی؟ همه همین رو میگن. اجازه هست نازت کنم؟»
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب فوقالعادهای بود. اوایلش حس کردم جو محزونی داره اما اینطور نبود و همینجوری که جلو رفتم هم باهاش کلی خندیدم و هم گریه کردم چون یاد گربههای خودم افتادم. به همهی کسایی که دوستدار گربه، سگ یا حیوانات هستن