کتاب اعترافات یک دائم القصه
معرفی کتاب اعترافات یک دائم القصه
کتاب اعترافات یک دائم القصه نوشتهٔ محسن قاضی زاده است. نشر صاد این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب اعترافات یک دائم القصه
کتاب اعترافات یک دائم القصه حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در دو بخش نوشته شده است. «سعید» در این اثر، یک نویسندۀ تازهکار است که و از همسرش طلاق گرفته و بهتازگی کتاب هزارویکشب را خوانده است. بعد از خواندن این کتاب متوجه میشود با پادشاهان قصهها درد مشترکی دارد و آن افسردگی شاهانه است که درمان مشترکی دارند و آن شنیدن قصه است. او با روایت قصۀ زندگی خودش، هم قصه میگوید و هم در حال اعتراف به خطاهایش است. راوی این رمان در ابتدا از زندگی خود در میان امواج تنهایی میگوید.
خواندن کتاب اعترافات یک دائم القصه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اعترافات یک دائم القصه
«دیشب خواب دیدم رفتهام بستنیفروشی جلو در بهشت معصومه، همهٔ بستنیهای داخل یخچال بستنیساز را با دستگاهش خریدهام. وانت سفید بیگلگیری گرفتم و دستگاه را بار زدم. از مغازهٔ بیرون قبرستان تا قبر مینا راهی نبود. باید زودتر میرفتم که بستنیها آب نشود. وانت بیگلگیر را تا بالای قبر آوردم. دستگاه را پیاده کردم، طوری که وقتی شیر خروجی دستگاه را باز میکردم جلو دهان مینا میریخت. همهٔ بستنی وانیلکاکائو را خالی کردم داخل قبر بالایی مینا. با ظرفِ کاکائوی تلخ، روی بستنیها که کمکم موجهایش را از دست میداد نقاشی کشیدم. اوّل مینا را کشیدم. با لباس عروس کِلوش، چیندار و فنری که دورتادورش را میگرفت. لباسی که همیشه دوست داشت برای مهمانیها بپوشد. خودم را کشیدم که کنارش ایستادهام. دستش را توی دستم گرفته بودم و با دست دیگر نوازشش میکردم. تو ذهنم گفتم:
«بگذار سایه بفهمد.»
همین چند لحظه پیش وقتی میخواستم بیایم اتاق مطالعه، مجید همبندیام گفت:
«نرو. بمان باهم حرف بزنیم.»
این درخواستش من را یاد خداحافظیهای مینا انداخت.
از ساعت شش عصر که آمدهام اینجا لحظهشماری میکنم هرچه زودتر بروم پیش مینا. دلم هوای خرید برای مینا کرده. تعهد سه ساعت خواندن و نوشتن امروز تمام شود میروم از فروشگاه برای مینا بیسکویت قلبی کاکائویی، کیمِ کاکائوییِ دابلچاکلت، شیرکاکائو و بیسکویت طرح حیوانات میخرم. این بهترین پاسخ به خواب دیشب است.
وقتی از خانه میزدم بیرون، مثل هرروز بعدازظهر آمد پیشم. دستهایش را باز کرد و دور پاهام پیچید. سرش را بالا گرفت و با چشمهای ملتمسانه گفت:
«بابا میشود امروز نروی؟»
از این جملهٔ هرروزهاش عصبانی شدم. گفتم:
«بابا باید بروم. اینجا بمانم خودم را خراب میکنم.»
از نرفتنم مأیوس شد. سرش را بهسمت چپ گرداند و صورت چسباند به پایم. محکم در آغوشم گرفت. دستهایم را روی شانههایش گذاشتم و سفت به خودم چسباندمش.
«بابا خوراکی یادت نرود.»»
حجم
۱۰۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۱۰۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه