کتاب آخرش هم هیچ
معرفی کتاب آخرش هم هیچ
کتاب آخرش هم هیچ نوشتهٔ والتر کمپوسکی و ترجمهٔ ستاره نوتاج است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر آلمانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب آخرش هم هیچ
کتاب آخرش هم هیچ حاوی یک رمان معاصر و آلمانی است که بخش عمدهٔ داستان آن، در ژانویهٔ سال ۱۹۴۵ میلادی و در عمارت خانوادهٔ «فون گلوبیگ» در پروس شرقی میگذرد؛ کمی پیش از هجوم ارتش سرخ و آغاز فرار و مهاجرت اجباری. این رمان نشان میدهد چگونه انسانهایی که هیج شباهتی به هم ندارند، با خطر قریبالوقوع حملهٔ ارتش سرخ مواجه میشوند و چگونه دشواری و مخاطرات اوضاع رابطهٔ هر فرد را، بسته به شخصیتی که دارد، با دیگران تغییر میدهد. والتر کمپوسکی جزئیات را همچون فرازهای تکرارشوندهٔ موسیقی به کار میگیرد. کل کتاب همچون قطعهای موسیقی است که بهآرامی آغاز میشود، سرسختانه پیش میرود و در نهایت به اوجی سهمناک میرسد. «کاتارینا» با پسر ۱۲سالهاش «پتر» و عضو دیگر خانواده (خالهجان) که وظیفهٔ رسیدگی به کارهای عمارت را بر عهده دارد، زندگی میکند. عناوین فصلهای این رمان بهترتیب عبارت است از «گئورگنهوف»، «اقتصاددان»، «ویولنزن»، «خالهجان»، «پتر»، «کاتارینا»، «میتکاو»، «نقاش»، «دریگالسکی»، «مرد غریبه»، «آن یک روز»، «حمله»، «بارون»، «پناهجویان»، «معلم»، «پلیس»، «عزیمت»، «استراحت»، «ولادیمیر»، «پیرها»، «در راه»، «تنها»، «موزه» و «قایق موتوری».
خواندن کتاب آخرش هم هیچ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آلمان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آخرش هم هیچ
«حوالی ظهر به شهر کوچک هارکونن رسیدند. در خیابان اصلی چپ و راست گاری ایستاده بود، یکی پشت دیگری، و زنها روی بالش نشسته بودند و از پنجره بیرون را تماشا میکردند. این منظره یادآور گذشتههای دور بود: وقتی که هیتلر برای شرکت در جشنی محلی از اینجا رد شد هم چنین جمعیتی گرد آمده بود. مردم این شهر یک بار هم از ویلهلم قیصر آلمان استقبال کرده بودند، زنان جوانی با لباسهای سفید به تن و حلقههای گل در دست به پیشواز رفته بودند.
خالهجان کالسکه را برد داخل زمین فوتبال که پر از گاری بود و درست جلو دروازه ایستاد. اینجا گروه دختران آلمان به مردم سوپ داغ میدادند. ولادیمیر گاری سنگین را به یکی از خیابانهای فرعی برد.
خالهجان به ولادیمیر گفت: «فردا صبح رأس ساعت پنج به راهمان ادامه میدهیم. حواست جمع باشد دیگر چیزی را ندزدند.»
ولادیمیر جواب داد: «بله، پنج صبح.» و گفت که نگران نباشد.
خالهجان گفت: «ما اینجا منتظر شما میمانیم. در همین زمین فوتبال. ساعت پنج اینجا باشید تا با هم راه بیفتیم. رأس ساعت پنج.»
مأموران حزب به تکتک گاریها سر میزدند و هایل هیتلر میگفتند، فرمهایی در دست داشتند که بایست پر میشد. از همه میپرسیدند آیا چیزی نیاز دارند، همهچیز مرتب است. در زمین فوتبال اوضاع آشفته بود، اما آنها میکوشیدند آنجا را سروسامان دهند، بایست از پس این کار برمیآمدند. برخورد مردم در کل منطقی بود. زیاد از حد غرولند نمیکردند. مأموری از خالهجان ایراد گرفت که کالسکهاش راه را بند آورده و اینطوری نمیشود. مگر او را راهنمایی نکردهاند که کالسکه را کجا نگه دارد. نه، کسی او را راهنمایی نکرده بود. خودش کالسکه را تا اینجا رانده بود. «اینطوری که نمیشود. نمیشود که هر کس هر کاری که دلش بخواهد انجام دهد.»»
حجم
۳۳۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
حجم
۳۳۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه