دانلود و خرید کتاب بابا، پر! میرحمید عمرانی
تصویر جلد کتاب بابا، پر!

کتاب بابا، پر!

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب بابا، پر!

کتاب بابا، پر! داستانی بلند نوشتهٔ میرحمید عمرانی و ویراستهٔ مهدی سجودی مقدم است و انتشارات مهراندیش آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب بابا، پر!

بابا، پر! دنبالهٔ داستان مامان، پر! است. در مامان، پر!، پسربچه‌ای از خواب بیدار می‌شود و هر چه در خانه می‌گردد، نشانی از مادر خود نمی‌بیند و سرانجام، می‌شنود که مادرش از پیش آن‌ها رفته و دیگر نمی‌خواهد با پدر او و او و برادرش زندگی کند.

در بابا، پر! پسربچه، داستانِ خود را پی می‌گیرد. از زندگیِ پررنجِ بدون مادر در کوی‌وبرزنی سخت سنتی می‌گوید، از مادری که سنت‌شکنی‌اش انبوهی واکنش آزاردهنده از سوی خویش و ناخویش پیش آورده، از پدری مهربان که چون برای خوشبختی دیگران و جهانی بهتر پیکار می‌کند، چندان کاری برای بچه‌های خود از دستش برنمی‌آید و ... پسر که در بامدادی مادرش را گم کرده بود، این بار در شامگاهی پدرش را گم می‌کند. زندگی تنگ‌تر و گذران، دشوارتر می‌شود. پسر از سویی، آرام‌آرام از آنچه می‌خواهد ـ مادر، پدر، درس، سازوآواز و خانه خریدن برای مادربزرگ ـ دور می‌افتد و از سوی دیگر، خود از آنچه دارد و در آن دم می‌زند، دوری می‌گیرد. در فضای نابسامان خانواده، مدرسه و جامعه، او در برابر یک دوراهی سر درمی‌آورد: یا پذیرش محکومیت خود به له شدن زیر دست‌وپاها و پوسیدن و رفتن، یا نپذیرفتن و شوریدن و ... گزینه دیگری پیش چشم او نیست.

خواندن کتاب بابا، پر! را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره میرحمید عمرانی

میرحمید عُمرانی در سال ۱۳۳۳ در شهر ری به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود گذراند. در سال ۱۳۵۲ به تحصیل در انستیتو تکنولوژی تهران پرداخت. در سال ۱۳۶۳ از میهن به آلمان کوچ کرد و در آنجا معماری آموخت.

عُمرانی در سال‌های نخستِ پس از انقلاب ترجمه‌ها و پژوهش‌هایی به چاپ رساند که از آن میان می‌توان از تبه‌کاری در کامپوچیا و سرنوشتِ رنج و رزمِ خلقِ قهرمانِ فلسطین یاد کرد. داستان بلندِ مامان، پَر!؛ برگردانِ داستانِ بلندِ آتش از راسپوتین؛ برگردانِ انشاهای بچه‌های هیروشیما از پروفسور آراتا اوزادا؛ نامه به ژنرال فرانکو از فرناندو آررابِل؛ هرکول و آغل آوگیاس از فردریش دورِنمات؛ و بیرون، پشت در از بُرشِرت و همین کتاب از آثار اوست.

بخشی از کتاب بابا، پر!

«مامانم که رفت، بابام به هم ریخت. شد آینهٔ دق. امین می‌گفت: «مجنون که می‌گن، بچهٔ بدبخت منه. زهرا که رفت، روح هم انگار از تن بچه‌م پر کشید و رفت. خنده و شادی یادش رفت. تو اشک و آه خودش گم شد.»

اول‌ها حال من هم هیچ خوب نبود. هیچ‌چیز همانی نبود که پیش‌ترها بود و این، بدجور آزارم می‌داد. چشمم همه‌جا پی مامان می‌گشت. تو بیداری فکرش ولم نمی‌کرد و تو خواب هم خوابش. خوابش را زیاد می‌دیدم. خوابِ "کلاغ، پر!" بازی کردن‌هایمان و پر زدن و رفتنش جیغ‌ودادم را درمی‌آورد. امین یا بابام بیدارم می‌کرد. کلی طول می‌کشید تا دوباره خوابم ببرد. هیچ سر درنمی‌آوردم چی شده. کسی هم درست بهم نمی‌گفت که. الان می‌دانم مامانم گذاشته رفته، برای خودش بچه‌دار شده، برگشتی هم تو کارش نیست و من دیگر نباید الکی صابون به دلم بزنم. بااین‌همه، عکسش با بابام همان‌جور سرِ طاقچه‌مان است.

سال اول، حرف پشت سر مامانم زیاد بود، ولی کسی پیش روی بابام اسمش را هم دیگر به زبان نمی‌آورد. انگارنه‌انگار زهرایی در کار بوده. همه می‌دانستند بابا که اسمش را می‌شنود دلش می‌گیرد، اشکش درمی‌آید، می‌رود تو اتاقمان و در را روی خودش می‌بندد.

بابام شده بود مثل آدم‌کوکی. صبحِ بلند می‌شد، خودش را کوک می‌کرد، بی‌آنکه چیزی جز سلام بگوید، یک لقمه نان و چای شیرین می‌خورد و می‌رفت سرِ کار. با کسی حرف نمی‌زد. کسی هم که باهاش حرف می‌زد، تنها مات گوش می‌داد. چیزی که ازش می‌پرسیدند، با یکی‌دو تا کلمه سرِ حرف را هم می‌آورد. حواسش سر جایش نبود. چند بار با چکش کوبیده بود روی انگشتش. دو تا ناخنش سیاه شده و افتاده بود. بعد از کار هم دیگر کمتر می‌رفت این‌ور آن‌ور پیش رفیق‌هایش. از همه کناره می‌گرفت. یادم است امین چند بار به حاج‌آقا و عمو جواد گفت: «دلم برای بچه‌م شور می‌زنه. تنهایی و گوشه‌نشینی کار آدم رو به جنون می‌کشونه. با خودم می‌گم نکنه یهو کاری دستِ خودش بده. پیش‌ترها روزی نبود که یا خودش نره پیش رفیق‌هاش یا اون‌ها نیان پیشش. کمتر جمعه‌ای بود که سروکلهٔ چندتاشون پیدا نشه. الان آرزوی همون روزها رو دارم، هرچند همه‌ش دلواپس بودم که نکنه یه شیرناپاک‌خورده‌ای خبر بده و سازمانی‌ها بریزن اینجا ببرنشون. هرچی بود، بچه‌م مثل تارک‌دنیاها کز نمی‌کرد گوشهٔ اتاق و یا مثل دیوونه‌ها یه‌بند آوازهای سوزناک نمی‌خوند. خدا عاقبتمون رو به خیر کنه!»

بابام تو خودش بود. انگار نه چشم‌هایش درست می‌دید و نه گوش‌هایش درست می‌شنید. انگار جان تو تنش نبود. انگار روحش یک‌جاهای دوری برای خودش می‌گشت. تنها گاهی که لب وامی‌کرد و زیرلبی چیزی با خودش می‌گفت، آدم می‌فهمید چی تو دلش می‌گذرد. شعر زیاد از بر بود. گاهی بلند می‌خواند:

ای کاروان، آهسته ران، کآرامِ جانم می‌بری

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌بری

آواز خواندن بابام را کمتر کسی شنیده و دیده بود. اینجا برعکس عمو جمال بود. ولی حالا تو اتاق خودمان که بود، گاه می‌زد زیر آواز. آوازش زود هم بریده می‌شد. بیشتر این را می‌خواند:

ای رقیب، ای دشمن من

دشمن جان و تن من

برده‌ای زیبای ما را

خود گرفتی جای ما را...»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۳۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۷۶ صفحه

حجم

۲۳۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۷۶ صفحه

قیمت:
۱۹۳,۰۰۰
تومان