کتاب من مجردم، خانوم!
معرفی کتاب من مجردم، خانوم!
کتاب من مجردم، خانوم! نوشتهٔ مرتضی کربلایی لو است. گروه انتشاراتی ققنوس این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب من مجردم، خانوم!
کتاب من مجردم، خانوم! (و چند داستان دیگر) حاوی یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از این داستانها عبارت است از «تکون نخور! الان برق میآد»، «مگه این طرفها روباه هم پیدا میشه؟» و «خوبه که عرق نمیکنی!».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب من مجردم، خانوم! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من مجردم، خانوم!
«توی این همه سالی که از تبریز رفته بود یک چیز همیشه ذهنش را آزار میداد. مثل یک آدم سیگاری که با عجله از اتاقش خارج شده باشد و احساس کند که یادش رفته چیزی را با خودش بردارد و بعد بفهمد که فندکش را جا گذاشته، یک همچو چیزی. نزدیک پنج سالی میشد که ساکن تهران شده بود. اوایل برای تحصیل دانشگاهی به تهران آمده بود ولی بعدها توی یک شرکت چاپ و نشر استخدام شده و ماندگار شده بود. حالا به گمانش به چیزی نیاز داشت و باید به تبریز میرفت. ساعت دوی بعدازظهر توی شرکت نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد و با کبریت سیگارش را آتش میزد که به خودش گفت: «نه، به گمونم هیچ اتفاقی نمیافته.» ذهنش یک دفعهای داغ شد و تصمیمش را گرفت. باید همین امروز حرکت میکرد. کتش را پوشید و از شرکت بیرون زد و به نزدیکترین آژانس رفت. برای ساعت سه و نیم بلیت قطار تهران ـ میانه گرفت. به محل کار برگشت و بیآن که به کسی بگوید کجا میرود ساکش را برداشت و به طرف راهآهن راه افتاد. کسی کاری با او نداشت. خیابانها شلوغ بود. ساعت سه به ایستگاه رسید و چند دقیقه بعد قاتی مسافران شد و از پلههای واگن قطار بالا رفت.
وقتی از قطار پیاده شد، باورش شد که کیلومترها از تهران دور افتاده. وسط تابستان بود ولی هوای خنک میانه، چیزی را نگفته نمیگذاشت: او اینجا بود، آدمی وسط کوههای آذربایجان. بیآن که سعی کند دور و برش را به دقت از نظر بگذراند، راهش را سریع از میان غلغله جمعیت مسافران باز کرد. به چند نفر تنه زد. دست آخر خودش را به یک جوان تقریباً سی ساله ــ شاید هم بیشتر ــ رساند. جوان جلوی یک پیکان سفید رنگ ایستاده بود و داشت بیپروا داد میزد: «تبریز، یک نفر، حرکت.» داد نه، نعره میزد، انگار که غرق میشد و کسی را برای نجات میخواست. بدون این که چانه بزند زود با او به توافق رسید که بابت کرایه، هزار و سیصد تومان بدهد. هر چه زودتر میخواست یک نگاه تبریز را ببیند. فقط یک نگاه. سوار صندلی جلویی پیکان شد و بینِ راننده و یک مسافر جوان دیگر نشست. مجبور شد گردنش را کج نگه دارد. ساعت، نه شب را نشان میداد. پرسید: «چند ساعت دیگه میرسیم.»»
حجم
۶۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۵ صفحه
حجم
۶۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۵ صفحه