کتاب کارآگاه اسکلت (جلد اول؛ یک شارلاتان دوست داشتنی)
معرفی کتاب کارآگاه اسکلت (جلد اول؛ یک شارلاتان دوست داشتنی)
کتاب یک شارلاتان دوست داشتنی نوشتهٔ درک لندی و ترجمهٔ امیرحسین دانشورکیان و فریدالدین سلیمانی و فرناز وفایی دیزجی است. انتشارات پرتقال این رمان فانتزی را برای کودکان بالای ۱۲ سال منتشر کرده است. این اثر حاوی جلد اول از مجموعهٔ «کارآگاه اسکلت» است.
درباره کتاب یک شارلاتان دوست داشتنی
کتاب یک شارلاتان دوست داشتنی شما را همراه میکند با دخترکی ۱۲ساله و مَرد مُردهای که میخواهند دنیا را نجات بدهند؛ یعنی امیدوارند اینطور بشود. «عمو گوردن»، عموی «استفانی» بوده؛ نویسندهٔ داستانهای تخیلی و ترسناک که وقتی از دنیا رفت و مالومنالش را برای استفانی به ارث گذاشت، استفانی فهمید کتابهای عمویش ترسناک بوده است، اما تخیلی، هرگز! این داستانها چه چیزی به این دخترک ۱۲ساله میگویند؟ این رمان را بخوانید تا بدانید. این اثر ۳۰ فصل دارد.
خواندن کتاب یک شارلاتان دوست داشتنی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به کودکان بالای ۱۲ سال پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک شارلاتان دوست داشتنی
«ساطور سفید آنجا بود؛ خاموش همچون روح، مرگبار همچون طاعون.
«والکری.» صدای شارلاتان آرام و استوار بود. «بیا پشت من.» استفانی عقبعقب رفت تا کنار شارلاتان قرار گرفت. تانیت گفت: «من سرش رو گرم میکنم. شما برین جلوی افعی رو بگیرین.»
تانیت شمشیرش را درآورد و ساطور داسش را بیرون کشید.
استفانی دست شارلاتان را روی بازویش حس کرد و راه افتادند. وقتی آهسته توی راهرو میدویدند، شارلاتان زیرلب گفت: «تو باید بری دنبال عصا. تو میتونی بهش نزدیک بشی، ولی من نمیتونم. همچین نقشهٔ درستوحسابیای نیست، اما بعضیوقتها باید ساده جلو رفت.»
خزانه پیش رویشان بود. از سرعتشان کاستند و شارلاتان هر دو دست استفانی را گرفت و رو کرد بهش. «گوش کن، اگه مشکلی پیش اومد، اگه اصل غافلگیری رو از دست دادیم، ازت میخوام بذاری بری. هر بلایی هم سر من اومد، تو باز فرار کن، فهمیدی؟»
استفانی آبدهان قورت داد. «آره.»
شارلاتان مکثی کرد. «افعی از زنوبچهم بهعنوان یه سلاح در مقابلم استفاده کرد. برای این کار اونها رو کشت. مرگ خانوادهم رو کرد مسئلهٔ من. والکری، تو وقتی بمیری، مرگت باید فقطوفقط مسئلهٔ خودت باشه، پس بذار همون طوری که خودت میخوای رقم بخوره.» استفانی سر تکان داد.
شارلاتان گفت: «والکری قابیل، آشنایی باهات واقعاً مایهٔ افتخارم بوده.»
استفانی نگاهش کرد. «من هم همینطور.» میدانست اگر شارلاتان لب داشت، حتماً لبخند میزد.
دزدکی رفتند سمت در. باز بود و استفانی میتوانست افعی را ببیند که پشتش بهشان بود و عصابهدست، قدمهای آرام و حسابشدهای بهسمت دفتر اسامی برمیداشت. مجلد فراست داشت تماشا میکرد، اما او هم پشتش به در بود.
استفانی زیرلب گفت: «آقای کامجو رو نمیبینم.» و شارلاتان سر تکان داد؛ او هم نمیدیدش.
استفانی مکث کرد، سپس وارد خزانه شد و پاورچین بهسمت چپ رفت. به میز بزرگی مملو از آثار باستانی رسید و نگاهی به دورواطرافش انداخت. افعی ایستاده بود و استفانی یکلحظه خیال کرد فهمیده او آنجاست، اما همانطور که تماشایش میکرد افعی برگشت و رفت عقب و سر تکان داد.
افعی گفت: «هنوز بیشازاندازه قدرتمنده.»
مجلد فراست گفت: «این دیگه ضعیفترین حالتشه. فکر میکردم شایسته و دریا که بمیرن حائلْ دیگه مشکل ایجاد نمیکنه. من هم نمیتونم سهمم رو از سِحرش خارج کنم، مگه اینکه با بقیه مراسم برگزار کنیم.»
افعی دوباره به مجلد ملحق شد و ابرویش را بالا انداخت. «پس شاید نباید میکشتیمشون.»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب جالبی هستش و پر از لحظه های هیجانانگیز هست و این کتاب دارای نقاشی و یا تصویر نیستش و این کتاب کاملا ارزش خواندن را دارد.