دانلود و خرید کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی اثر سیدمهدی حسینی

کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی

معرفی کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی

کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی نوشتۀ سیدمهدی حسینی است. انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، یکی از موضوعات «طرح تدوین تاریخ انقلاب اسلامی» است که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی تهیه شده و همۀ حقوق آن برای مرکز محفوظ می‌باشد.

درباره کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی

کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی، شرح زندگی آقای محمدمهدی عبدخدایی، یکی از اعضای فدائیان اسلام است.

نهضت فدائیان اسلام در میان حرکت‌های سیاسی و مبارزاتی تاریخ معاصر ایران، در طرح موضوع مبارزهٔ سیاسی اسلامی و مبارزه با استبداد و دیکتاتوری و برقراری احکام و ارزش‌های اسلامی، پیش‌قدم بود و پیدایش آن ریشه در تحولات عمدهٔ سیاسی اجتماعی ایران (از دوران مشروطیت به بعد) داشت.

مطالعهٔ زندگی عبدخدایی، بخشی از زوایای تاریخ ایران از ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ و حتی سال‌های پس از آن را برای خوانندگان این کتاب آشکار می‌کند. به باور نویسندۀ این کتاب، خاطرات این شخص، نشان می‌دهد که از نخستین سال‌های حکومت محمدرضا پهلوی، نیروهای متدین و روحانیون مبارز، دغدغهٔ ارزش‌های اسلامی و حفظ باورهای دینی را داشته و حفظ استقلال مملکت را وجههٔ همت خود قرار داده بودند و با وجود مشکلات فراوان، تا سر حدّ مرگ در رسیدن به اهداف یادشده کوشا بوده‌اند.

متن این کتاب، از حالت گفتاری به نوشتاری تبدیل شده و تا حدّ ممکن منظم شده است.

خواندن کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران تاریخ معاصر ایران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خاطرات محمدمهدی عبدخدایی

«من هشت ماه در تبریز مخفی بودم. این مدت بر من خیلی سخت گذشت. گاهی فکر می‌کردم در تبریز مشغول کار شوم، اما مرا می‌شناختند. در دو جلسه و هیئت در محرم آن سال در تبریز شرکت کردم، فکر می‌کردم آب‌ها از آسیاب افتاده و آتش‌ها خاموش شده است. پس از هشت ماه به تهران آمدم. برادر من محمدحسن عبدخدایی یک خانهٔ چهل متری در انتهای خانیآباد با شراکت مادر خانمش به قیمت نه هزار تومان خریده بود، رفتم خانهٔ آنها که اختفای خودم را در تهران ادامه بدهم، در ضمن تصمیم گرفتم با برادران تماس برقرار کنم. یکی از برادران فدائیان اسلام‌ـ به نام آقای مولایی‌ـ در خیابان سلسبیل مغازه کفش‌فروشی داشت. یک روز سرزده رفتم پیش ایشان و وارد مغازه شدم. او به من گفت: «وضعیت ناجور است». گویا می‌دانست که شناخته‌شده‌ام و دنبالم کرده‌اند. ویترینی جلوی مغازه‌اش داشت که لوازم کفاشی، از قبیل چرم و توماج و اینها را آنجا می‌گذاشتند. ایشان مرا فوری زیر آن ویترین قایم کرد. مأموران وارد شدند و توی مغازه بالا و پایین رفتند و پلهٔ طبقهٔ دوم را هم نگاه کردند، اما مرا پیدا نکردند و رفتند بیرون و بعد من از آنجا بیرون آمدم. در این شب‌ها یکی از برادران به نام آقای ابراهیمی مرا با موتور جاهایی که می‌خواستم می‌برد. در این رفت و آمدهای کوتاه و کم با یکی از برادران آبادانیـ آقای سماواتی ـ قرار گذاشتیم که دوباره بچه‌های باقی‌ماندهٔ فدائیان اسلام را جمع کنیم.

دخترخالهٔ من در تهران خیاط‌خانه‌ای باز کرده بود. ایشان در همان خانهٔ برادرم با زن برادرم و با خاله‌ام زندگی می‌کردند. ایشان یک روز به من گفت که: «یک نفر آمده بود اینجا و به من می‌گفت شما پسرخاله‌ای دارید به نام عبدخدایی، چه خبر از او دارید». حقیقتش، من دو ریالی‌ام نیفتاد که شاید مأموران پی برده‌اند که من آمده‌ام تهران و خصوصاً در تعقیب من هستند. شب همان روز طبق معمول قرار بود با آقای ابراهیمی برویم بیرون و ایشان مرا با موتور ببرد. کارمان این بود که از کوچه روبه‌روی منزل اخوی می‌رفتیم و از توی خانی‌آباد سر درمی‌آوردیم. وارد کوچهٔ دوم که شدم یکی از پشت سر گفت: «آقا مهدی»، من فکر کردم آقای ابراهیمی دنبال من آمده، برگشتم که نگاهش کنم گفت: «تکان نخور»، فهمیدم گرفتار شدم. دستمالی توی دستم بود. دستمال را انداختم و دست کردم ناخودآگاه توی جیبم که قرآن دربیاورم. فکر کردند من مسلح هستم و می‌خواهم تیراندازی کنم. فریاد زدند تکان نخور آمدند جلو، دو نفر بودند. یکی از آنها اسمش نصیری و دیگری تولایی بود. سروان خانلویی هم با آنها بود. درِگوشی به من گفتند سروصدا نکن، دستگیر شدی. شهریور سال ۱۳۳۵ بود که دستگیر شدم و مرا بردند شهربانی. آن موقع سپهبد علویمقدم رئیس شهربانی بود. در آنجا معنوی ـ دستگیرکنندهٔ نواب صفوی ـ را دیدم، قیافه عجیبی داشت. این آدم را بعد از انقلاب دستگیر کردند و بعد از مدتی آزاد کردند. آن شب اتاقی را توی ادارهٔ آگاهی شهربانی خالی کردند و مرا به مدت دو روز آنجا نگه داشتند.

یک روز مرا پیش آقای سپهبد علویمقدم بردند. او به من گفت: «من تو را نصیحت می‌کنم، شما اعضای فدائیان اسلام می‌خواستید تجدید حیات کرده و دوباره شروع به فعّالیت کنید. اگر اینجا اعتراف کنی و سر و کارت به ارتش نیفتد به صلاح توست». گفتم: «من کاری نکرده‌ام، دستگیری من غیرقانونی است». او گفت: «برای شما قرار صادر شده، چون سروان خانلویی گزارش داده در حین دستگیری شما سیلی به گوش ایشان زده‌اید و مقاومت در برابر مأمور دولت در حین انجام وظیفه کرده‌اید. بنابراین پنج هزار تومان برای شما قرار صادر شده و چون پنج هزار تومان را ندارید بدهید شما را نگه می‌داریم. بالاخره تا سه ـ چهار روز اینجا میهمان ما هستید و من شما را تحویل دادستانی ارتش خواهم داد». به این ترتیب سه ـ چهار روزی مرا نگه داشتند و پرونده‌ام را تنظیم کردند و بعد مرا تحویل زندان موقت شهربانی دادند که داخل شهربانی بود و در آنجا هم مرا توی اتاق مجرد انداختند. بیست و چهار ساعت مرا آنجا نگه داشتند و بعد مرا به زندان قصر فرستادند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان