کتاب مرز
معرفی کتاب مرز
کتاب مرز نوشتهٔ نفیسه نصیران است. نشر مرکز این مجموعه داستان کوتاه را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب مرز
کتاب مرز یک مجموعه داستان کوتاه معاصر ایرانی را در بر گرفته است. عنوان این داستانها عبارت است از «کفش مردانه بپوش» (رتبهٔ سوم داستانهای برگزیدهٔ سومین دورهٔ جایزهٔ داستان تهران)، «خانهٔ مقدمها»، «لالهزار» (تقدیرشده در اولین دورهٔ جایزهٔ داستان تهران)، «مرفینها»، «کراواتها» و «مرز».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب مرز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرز
«سرش را از پنجره کرده است بیرون. موهای پشت سرش ریخته و پوست سرش برق میزند. بهنظر نمیرسد از من کوچکتر باشد، اما هست. دوسه سالی از من کوچکتر است. برایش چای میریزم. او پنجره را بازتر میکند. هوا دم دارد. پنجره را باز میگذارد. بوی باران میپیچد توی خانه. روبهروی من میایستد. دستش را روی سر دخترم میکشد و میپرسد: «از بهارستان تا اینجا چقدر راهه؟» میگویم: «بستگی داره با چی بیان. با مترو چهلدقیقهای اینجان.»
خریدهایشان توی نایلونهای بزرگ سیاه گوشهٔ هال است، کنار چمدانهای ما. با برادرم آمدهاند تهران تا برای مغازهٔ جدیدشان خرید کنند. برادرم رفته بهارستان پیش دوستش و محمد یکراست آمده خانهٔ ما. حالا که بعد از مدتها محمد را میدیدم، خوشحال بودم که سفرمان را بهخاطر آمدن آنها به عقب انداختهایم، هرچند رضا خوش ندارد برنامههایش به هم بریزد. میگویم: «جای لیلا خالی.» من، محمد، لیلا خواهر محمد و برادرم حمید همبازیهای کودکی بودیم. میشد شب خوبی را بگذرانیم اگر پای کراواتها نمیآمد وسط.
چای بهدست مینشیند روی مبل و پاهایش را روی هم میاندازد. به قاب روی دیوار که خط و نقاشی توی آن قاطی شده خیره میشود و بعد درست مثل مشاوران املاک در و دیوار را نگاه میکند و میگوید: «اینجا چند متره؟» خورشت را هم میزنم. «شصتهفتادمتری میشه.» «شهرستان زمین حروم میکنن. ببین، اینجا از هفتاد متر زمین آپارتمان دوخواب درآوردهن. البته اینجا کلاً خونهها کوچیکه. به درد ماها که به هال و حیاط گنده عادت داریم نمیخوره.» مچ دستش را چند بار به شلوارش میکشد. «تو اینجا چطوری بند شدی؟» پنجتا بشقاب برنجخوری میگذارم روی پیشخان. «اینجا واسه من قصره. من تو چهلمتریش هم زندگی کردم،» و یاد سوئیتهای سیوهشتمتری خوابگاههای متأهلین دانشگاه رضا میافتم. از جا بلند میشود. رولت پر از خامهای را از جعبهٔ شیرینی که خودش خریده برمیدارد. «با اجازهات من یه دوری میزنم.» برای خودم چای میریزم و به خانههای قدیم شهرستان فکر میکنم، به حیاطهای چهارگوش و حوضهای ششضلعی پر از آب و باغچههای پر از گل و درخت خرمالو، به صدای شلپشلپ شناکردنمان توی حوض و تقتق دمپاییهای مامان که تندتند میخورد کف پایش تا بهدو بیاید و ما را از توی حوض بکشد بیرون.»
حجم
۶۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه