کتاب ارتعاش
معرفی کتاب ارتعاش
کتاب ارتعاش نوشتهٔ مرضیه اخوان نژاد است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ارتعاش
کتاب ارتعاش برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که درونمایههای اجتماعی دارد. این اثر روایتگر داستان مردی جوان به نام «شهراد» و ماجرایی است که ناخواسته پا در آن گذاشته است. شهراد که مثل همیشه خود را برای چالشی دیگر با صخرههایی جانسخت و مسیرهایی دشوار آماده کرده، ناگهان در مسیر حرکتش که جادهای خلوت و کمرفتوآمد است با دختر جوان ترسیدهای مواجه میشود که با التماس میخواهد جانش را نجات دهد. «آیسان» ادعا میکند کسانی در پی کشتن او هستند و صدای شلیک گلولهها جایی برای شک باقی نمیگذارد. شهراد کمک میکند تا آیسان سوار ماشین شود و هر دو از مهلکهای که در آن گرفتارند خود را نجات دهند، اما وجود سه گلوله در بدن دختر او را بیهوش میکند؛ یک بیهوشی ادامهدار که پای شهراد بیگناه را در پروندهٔ قتلی بزرگ که سرکردههای فرقههای شیطانپرستی در آن نقش دارند، باز میکند. تنها راه نجات شهراد زندهماندن آیسان است.
خواندن کتاب ارتعاش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ارتعاش
«-خودم بهش گفتم. وقتی آیسان رو توی اون وضعیت دیدم، خیلی بهم ریختم. آیسان فقط خواهر من نیست، تمام دنیامه. دلم نمیآد کسی اذیتش کنه. وقتی به این فکر میکنم که توی این شش ماه چه بلاهایی سرش آوردن، دوست دارم بمیرم! بگذریم، بعد از اینکه با آیسان حرف زدم، زنگ زدم به مازیار و هرچی از دهنم دراومد بارش کردم. بهش گفتم تو که عرضه نداری از زنت مقابل خانوادهت دفاع کنی، بیخود کردی زنگ گرفتی. گفتم پدر مادرت انگار بیشتر دنبال کلفت میگشتن تا عروس. اگه مادرت عروسی دوست داره که مدام ظرف بشوره و زمین بسابه، بهتره بره از هم ولایتیهای خودش برات دختر پیدا کنه، آیسان در حد شما نیست! اون توی خونوادهای بزرگ شده که ریز و درشت کارها رو خدمتکار انجام میده. خلاصه هرچی دلم خواست بارش کردم، اونم فقط میگفت "درستی میگین، حق با شماست و..." ازم خواست فردا باهم حرف بزنیم، ولی من گفتم آیسان قراره فردا خبر بده که حاضره بازم نامزدت باشه یا نه. رسماً دیوونه شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن. لابهلای حرفهاش چیزی گفت که من فهمیدم اون اصلاً علاقهای به آیسان نداره و فقط دنبال پول بابامه.
حامی که تمام مدت با دقت به حرفهای او گوش میداد، پرسید:
-چی؟
-گفت این همه نقشه نریخته که حالا بهخاطر حرفهای صدمن یک غاز مادرش همه چیز بهم بریزه! مشخص بود این حرف از دهنش در رفته. بعدش کلی چرت و پرت گفت تا دری وریهاش رو ماسمالی کنه، ولی من باور نکردم.
حامی چشمهایش را ریز کرد و گفت:
-عین جملهای که مازیار گفته بود رو بگو.
-چرا؟
-بگو لازمه.
-مازیار گفت "من این همه نقشه نریختم که حالا بهخاطر حرفهای صدمن یک غاز مادرم همه چیز بهم بریزه".
حامی با ریزبینی به روبهرو خیره شد:
-فکر میکنی منظورش از این حرف، اموال پدرت بوده؟
-شما نظر دیگهای دارید؟
ضربهٔ محکمی به رانهای دو پایش زد و از جا برخاست:
-تو این پرونده هرچیزی ممکنه.
مقابل پنجرهٔ اتاق آیسان ایستاد و به او چشم دوخت؛ در باورش نمیگنجید که این دختر به خواست خودش به آن فرقه پیوسته باشد. تقریباً هر پروندهای که مسئولش بود، هر حدسی که همان اول میزد، در آخر به واقعیت میپیوست. الان هم حدس میزد این دختر فقط یک قربانی باشد. قربانی افرادی مثل سارا، یا حتی مازیار...
صدای پای نزدیک شدن کسی، باعث شد هردو سر بچرخانند. مازیار با حالت آشفتهای به آنها نزدیک شد و در چند قدمیشان ایستاد.
آراز از جا بلند شد و مازیار سریع پرسید:
-کجاست؟
آراز به در بستهٔ اتاق اشاره کرد.
مازیار دیگر تعلل را جایز نداست. سریع در را باز کرد و وارد اتاق شد.
حامی و آراز در چهارچوب در ایستادند تا عکسالعمل مازیار و آیسان را ببینند.
مازیار با گامهای لرزان سمت آیسان رفت. انگار در باورش نمیگنجید که نامزدش را بعد از شش ماه زنده ببیند.
دست لرزانش را بالا آورد و مردد روی دست آیسان گذاشت.
آیسان تکان خفیفی خورد و پلک زد.
اشک در چشمهای مازیار حلقه بست. با صدای دورگهای که ناشی از بغض موجود در گلویش بود، گفت:
-آیسان، آیسان عزیزم.»
حجم
۶۰۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
حجم
۶۰۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه