کتاب حوای زیادی
معرفی کتاب حوای زیادی
کتاب «حوای زیادی» نوشتۀ مهرام بهین است و انتشارات مروارید آن را منتشر کرده است. حوّای زیادی قصۀ زنی به نام صحرا است که بعد از چند سال دوری پا به خاک ایران گذاشته است. او به همه گفته که برای فروش خانه آمده است؛ اما تصمیمات مهمتری در سر دارد.
درباره کتاب حوای زیادی
از همان ابتدای ورود صحرا به داستان و البته ایران خواننده با زنی مواجه میشود که خوشحال نیست، غمی در دل دارد و پیوسته به گذشته میاندیشد. او حوصلۀ آدمها را ندارد و میخواهد تنها باشد. بهعنوان زنی که ۲۵ سال از زندگیاش گذشته است هنوز آدمهایی هستند که به او میگویند چه کاری بهتر است انجام دهد. این سفر برای او هم سرزدن به وطنش است هم سرزدن به خاطرات گذشته؛ اما صحرا بیشتر از اینکه دلتنگ باشد غمگین و عصبانی است. حالا با داشتن ۲ فرزند به این مهم رسیده است که زندگی خوبی نداشته و طعم عشقی که با ازدواج انتظارش را داشته هرگز نچشیده است. حالا او در وطنش تنهاست با چمدانی پر از پشیمانی.
داستان حوّای زیادی حول محور شخصیت صحرا میگردد. او که معتقد است سالها شخصیت منفعلی داشته و هرگز نتوانسته برای خودش تصمیم بگیرد در این سفر تلاش میکند خودش را پیدا کند تا دیگر نظارهگر تصمیمگیریها، سوءاستفادهها و فرصتطلبیهای دیگران نباشد. نویسنده با تمرکز بر شخصیت زهرا بهعنوان شخصیت اصلی میخواهد سیر تحول او را به خواننده نشان دهد. این سفر برای زن بهنوعی سفر به درون و بازیابی خویش است. زنی که تلاش میکند رشد کند و از شخصیت منفعل و وابسته تبدیل به زنی مستقل شود که قادر است زندگیاش را آنطور که میخواهد مدیریت کند.
خواندن کتاب حوای زیادی را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم.
خواندن کتاب حوای زیادی را به دوستداران ادبیات داستانی، رمانهای ایرانی و تمامی زنان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب حوای زیادی
«اولین چیزی که میپرسد این است که چرا تنها آمده. میگوید فاتح کار داشت و بچهها دانشگاه. میگوید صبر میکرد همگی با هم میآمدند، تهران که فرار نمیکرد. دخترها سرشان به کار خودشان گرم است، کی یک لیوان آب دست آن مرد بیچاره میدهد؟ دلش میخواهد بگوید آن مرد بیچاره دنبالهٔ ساختوساز را کشانده تا کانادا و تنها نیست. آب را هم خیلیها هستند که دستش بدهند. چیزی نمیگوید. اینجور وقتها بازوهایش شروع میکنند به خارش. کهیر کهنهٔ خوابیده زیر پوست بیدار میشود و میافتد به جانش. ناخنها را میکشد روی بازو و میگوید سفارش فریده و کِرِم پوست او را آورده، مسافر پیدا کند میفرستد. مهین انگار دلش لک زده است برای یک کلکل درستوحسابی.»
«کمکم داشت یادش میرفت دوستان عادت دارند با گفتن یک فضولی نباشد، سر فرو کنند توی زندگیات. از هشت سال دوری شروع میکند و میرسد به کاروبار فاتح و درس و تحصیل دخترها. چانهٔ گرمش یک ساعتی را هدر میدهد. بالاخره از دست سینجیمهای مرد خلاص میشود و میآید بیرون. راهروی بعدی، این بار احمدی با نیشهای باز غافلگیرش میکند. پیش از رفتن بارها پیله کرده بود خانه را بفروشد و او زیر بار نرفته بود. از فاتح شنیده بود که دیگر برنمیگردند. میگوید مشتری درجهٔ یک سراغ دارد که پول خوبی میدهد و همانطور که این خانه را برایشان جور کرده بود، حالا هم آپارتمانی توی یکی از برجهای لوکس نوساز شهرک سراغ دارد که حرف ندارد. میگوید بههرحال حتی اگر نخواهد برگردد، داشتن جای کوچکی در وطن ضروری است. احمدی ولکن نیست. پاها و سرش درد گرفته است. با خودش فکر میکند کاش فاتح حرف مادرش را گوش کرده بود و خانه را به نام او نمیکرد.»
حجم
۱۰۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۰۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
چقدر من بودم!!!ممنونم از نویسنده