
کتاب سرقت
معرفی کتاب سرقت
کتاب سرقت نوشتهٔ ریچارد استارک و ترجمهٔ علی عباس آبادی است. انتشارات کتابسرای تندیس این رمان معاصر آمریکایی را منتشر کرده است. این اثر جلد ۵ از مجموعهٔ «پارکر» است.
درباره کتاب سرقت
کتاب سرقت (The Score) برابر با یک رمان معاصر و آمریکایی است که در سال ۱۹۶۴ میلادی منتشر شده است. داستان چیست؟ سرقت از دو بانک و حسابداری کارخانه و تمام جواهرفروشیهای شهر در یک شب کار غیرممکنی به نظر میرسد، اما با دور هم جمع کردن افراد حرفهای و فرماندهی «پارکر» شدنی است. همهچیز خوب پیش میرود تا این که کینههای شخصیِ پیشنهاددهندهٔ کار مشکلاتی برای گروهشان به وجود میآورد. با پارکر همراه میشوید؟
مجموعهٔ «پارکر» یکی از معروفترین مجموعههای ریچارد استارک و دربارهٔ جنایتکاری به نام «پارکر» است که درگیر زدوبندهای مافیایی و گنگستری میشود. پارکر شخصیتی خاکستری است؛ نه فرشته است و نه شیطان. او تلاش میکند در دنیای کثیفی که قدرتمندان و نظام سرمایهداری به تسخیر خود درآوردهاند، زنده بماند و برای این زندهماندن هر کاری میکند. او اجتماعگریزی است که چهارچوب اخلاقی خاصی ندارد و تنها زمانی به کسی احترام میگذارد که آن شخص هم متقابلاً برایش احترام قائل شود. داستان نخستین جلد این مجموعه از زمانی شروع میشود که پارکر به شهرش بازمیگردد تا انتقامش را از همکار قدیمیاش بگیرد.
خواندن کتاب سرقت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرقت
«پارکر ویچا را تماشا کرد که کامیون را به لبه برد و از جاده به ته آبکند رفت. غنائم هنوز داخلش بودند؛ تا یک ساعت دیگر هوا روشن میشد، بنابراین بهترین کار این بود که کامیون را از جلو دید بردارند. فردا شب میتوانستند آنها را تقسیم کنند.
وقتی چراغهای پشت کامیون از دیدرس خارج شدند، پارکر درحالیکه به کارشان فکر میکرد، چرخید و به طرف آلونک برگشت. از کاری که کرده بود راضی بود. نزدیکترین مورد به خرابکاری، همان پسربچهٔ شبزندهداری بود که موقع کار در بانک جلو پالس سبز شده بود که آنهم معلوم شد مشکلی نبوده است؛ خیلی راحت و ساکت و خوشایند ترتیبش را داده بودند. بدون کشتوکشتار، بدون کثیفکاری، بدون هیچ مشکلی.
به جز ادگارز.
میدانست، خدا لعنتش کند، تمام مدت میدانست بلایی زیر سر آن ادگارز است. ادگارز و دلایل شخصیاش. آن دلایل شخصی حتماً میبایست به کل کار گند بزند.
بااینحال هنوز جواب داده بود. مجبور شده بودند قید مقدار کمی از غنائم را بزنند، البته چیزهای مهمی نبودند، فقط مقادیر جزئی توی گاوصندوق چندتا فروشگاه. مجبور شده بودند خیلی سریعتر از آنچه برنامهریزی کرده بودند عمل کنند، اما بااینحال هنوز جواب داده بود. چمبرز مرده بود، ادگارز مرده بود و کسی نمیدانست چند نفر از بومیهای آنجا مردهاند، اما حداقل توانسته بودند با غنائم قسر دربروند.
بومیهای مرده مسئلهای بود که آزارش میداد. به شخصه زنده یا مرده بودن آنها برایش مهم نبود، اما کشتن یک شهروند هنگام سرقت هرگز کار خوبی نبود. اگر پلیس برای سرقت دنبالت باشد به اندازهٔ کافی دردسر داری، اما اگر پلیس برای قتل عمد دنبالت باشد توی دردسر بزرگی میافتی.
در آلونک را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. همه آنجا بودند، پالس، ویس، الکینز، کروین، لیتلفیلد، سالسا، گروفیلد و فیلیپس.
و خانم گروفیلد که با گروفیلد روی یکی از تختهای تاشو نشسته بود.
پارکر ابتدا دختر و سپس گروفیلد را نگاه کرد. گروفیلد حالت چهرهاش شبیه به کسی بود که کار بسیار احمقانهای انجام داده است، اما همچنان میخواهد آن را توجیه کند.
پارکر به او اشاره کرد که بیاید بیرون. گروفیلد چیزی در گوش دختر زمزمه کرد و از جایش بلند شد. دختر هم میخواست همراهش برود، اما گروفیلد سرش را به نشان منفی تکان داد و کمی دیگر زیر لب حرف زد و این بار دختر با سر تأیید کرد و دوباره نشست روی تخت تاشو. زانوهایش را جفت کرد و دستانش را روی دامانش گذاشت و چهرهای بیتاب و وحشتزده به خود گرفت. شبیه شخصیت اصلی یک فیلم صامت بود.
پارکر کنار ایستاد و اجازه داد گروفیلد رد شود، سپس دنبالش رفت و در را بست. از کنار آلونکها گذشت و زیر نور ضعیف ستارهها قدمزنان جلوتر از گروفیلد به طرف لبهٔ پرتگاه رفت. نزدیک لبه ایستاد و گفت: «میتونی یه جایی اون پایین دفنش کنی.»
«بیخیال، پارکر. قرار نیست اون دختر رو بکشی.»
«درسته، من نمیکشمش. مسئولیتش با توئه.»
«لازم نیست بابت اون نگران باشی، پارکر.» صدای گروفیلد لرزش و پرخاشگری کسی را داشت که مطمئن است دارد اشتباه میکند، اما بههیچوجه حاضر نیست به آن اقرار کند.
«من نگران نیستم، گروفیلد. تو باید نگران باشی. یکی دو روز دیگه دلش میخواد بره خونهاش.»
«نه، اینطور نیست.»
«هر وقت بهت گفت نظرش عوض شده، دلش میخواد بره خونهاش، اما هیچوقت به کسی نمیگه کجاییم یا چه شکلی هستیم یا اسممون چیه، اون موقعس که باید کارش رو تموم کنی.»
«همچین اتفاقی نمیافته. همچین حرفی نمیزنه.»»
حجم
۱۳۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۳۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه