کتاب کسی کتاب هایم را چاپ نمی کند...
معرفی کتاب کسی کتاب هایم را چاپ نمی کند...
کتاب کسی کتاب هایم را چاپ نمی کند... نوشتهٔ مائده نعمتی است. انتشارات آئی سا این مجموعه داستان کوتاه ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب کسی کتاب هایم را چاپ نمی کند...
کتاب کسی کتاب هایم را چاپ نمی کند... حاوی مجموعهای از داستانهای کوتاه و معاصر و ایرانی به قلم مائده نعمتی است. این داستانها، قصهٔ زندگی افراد مختلفی را روایت میکنند که نشان میدهد در زندگی، اتفاقات همیشه آنطور که ما میخواهیم پیش نمیروند، اما زندگی همچنان ادامه دارد. این کتاب شامل ۸ داستان کوتاه است. نخستین داستان، «پرواز حکم آزادی نیست» نام دارد. این داستان، قصهٔ زندگی دختر نوجوانی به نام «پروانه» است که عشق و آرزوی به تهرانرفتن را دارد. او سال آخر دبیرستان است و هر روز رؤیای زندگی و ادامهٔ تحصیل در تهران را در سر میپروراند و روزهای خود را با آرزوی دیدن تهران، برج میلاد و برج آزادی سپری میکند، اما ناگهان عاشق پسری به نام «نادر» میشود. با تمام مخالفتهای پدر پروانه، در نهایت آنها با هم ازدواج میکنند و پروانه برای زندگی راهی تهران میشود. تهران و نادر، دو عشق پروانه، آنگونه که او تصور میکرد نبودند. «پیرزن لیففروش» داستان دوم مائده نعمتی در کتاب حاضر است. در این قصه با سرگذشت پیرزن لیففروشی مواجه هستیم که تنها آرزویش دیدار دوبارهٔ دخترش است که او را ترک کرده است. در داستان سوم با عنوان «فرار از آفتاب»، با مردی آشنا میشویم که تنها و سوار بر موتور از زندگیاش فرار میکند؛ زندگیای که او هیچگاه آزادانه انتخابش نکرده است. در داستان چهارم به نام «سایه»، قصهٔ مردی را میخوانیم که بهتازگی به خانهای جدید نقلمکان کرده است و در این مدت عاشق دختر همسایه میشود، اما او تنها سایهای از این دختر را دیده است. عناوین داستانهای دیگر این اثر عبارتند از «کارگر ساده نیازمندیم»، «کسی کتابهایم را چاپ نمیکند»، «امضا روی توپ دولایهٔ امیر» و «در مترو».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب کسی کتاب هایم را چاپ نمی کند... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کسی کتاب هایم را چاپ نمی کند...
«یاد آن روز زمستانی میافتم که چگونه زمین خیس بود از باران شبانه... مانند همهی روزها ژاکت قهوهایرنگ را بر تن کردم و با خوردن یک صبحانهی مفصل راهی مدرسه شدم. مادر هیچوقت نمیگذاشت بیصبحانه از خانه خارج شوم و همیشه به من میگفت صبحانهات را خودت بخور، ناهار را با دوستت بخور و شام را به دشمنت بده. او میترسید من هم مانند دانشآموزانی که در مدرسه در صف صبحگاهی بر اثر نخوردن صبحانه غش میکردند، غش کنم.
شاید کمی بیعقلی است. اما میخواهم اعتراف کنم که چقدر دوست داشتم من بهجای کسانی باشم که در صف صبحگاهی غش میکردند، غش میکردم تا معلم با دیدن حالم هوای امتحان گرفتن از سرش بپرد. هرچقدر که به یاد میآورم تابهحال دستوپایم نشکسته است. چقدر دوست داشتم پاهایم بشکند و با عصا راه بروم و دانشآموزان دیگر به دورم جمع شوند. شاید هم این یکی از بهترین راهها بود برای بوفه نرفتن و له نشدن در میان آن جمعیت...
همیشه وقتی عینکهای دور سیاه و صورتی و نارنجی را که میدیدم در چشمان برخی از دانشآموزان است؛ دوست داشتم من هم عینکی شوم و مدام با دستانم عینک را به بازی بگیرم و شیشهی عینک را با چند ها کردن تمیز کنم. آنقدرها در آن زمان عینک دوست داشتم که شروع به تمارض کردن کردم. مادر هم که دید آنقدر میگویم چشمانم ضعیف است و جایی را نمیتوانم ببینم آخر مجبور شد مرا به دکتر ببرد. در آخر فهمید که دروغ میگویم و کلی هم دعوایم کرد. حالا که فکر میکنم چقدر آن تنبیهها دلنشین بودند. درست مانند برفهای تپل و سفیدرنگ زمستان...»
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه