کتاب دختری که نبود
معرفی کتاب دختری که نبود
کتاب دختری که نبود نوشتهٔ هادی خورشاهیان است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب دختری که نبود
کتاب دختری که نبود برابر است با یک رمان معاصر و ایرانی برای گروه سنی نوجوان. این رمان را دهمین رمان هادی خورشاهیان برای نوجوانان دانستهاند. گفته شده است که قالب این رمان، پستمدرن فانتزی و دارای یک شخصیت مالیخولیایی است که دوست و همزادی خیالی دارد که همسنوسال خودش است و مشخصات خودش را دارد و بخشی از کارها را او انجام میدهد؛ همچنین دارای ارجاعات بینمتنی و شخصیتهایی منحصربهفرد است. در رمان «دختری که نبود»، ماجرای پدر و مادری مطرح میشود که دختری مالیخولیایی دارند. این دختر از نظر خانوادهاش مشکل روانی دارد. بالاخره روزی خانوادهاش تصمیم میگیرند او را پیش مادربزرگش ببرند که مثل او مشکل روان دارد. واقعیت چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب دختری که نبود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
درباره هادی خورشاهیان
هادی خورشاهیان در سال ۱۳۵۲ در گنبد کاووس به دنیا آمد. او از جمله شاعران و نویسندگانی است که هم در حوزهٔ ادبیات کودک و نوجوان فعالیت دارد و هم در حوزهٔ ادبیات بزرگسالان. از او بیش از ۸۰ جلد کتاب در زمینههای مختلف ادبیات منتشر شده است. رمان «مگه من چند نفرم؟» و رمان «دختری که نبود» و «غارنشین های بشقاب پرنده» از آثار مکتوب او هستند.
بخشی از کتاب دختری که نبود
«بابا و دایی رفتهاند سر کار. مامان هم رفته بازار خرت و پرت بخرد. مادربزرگ من و کصیر را نشانده کنار خودش و برایمان قصه میگوید. همیشه از همان بچگی قصههای مادربزرگ را دوست داشتم. قصههایش مثل قصههای بقیه نبودند. مثل قصههای کتابها و نوارها و مهدکودکها نبودند. قصههای مادربزرگ دربارهٔ حسن کچل و شنگول و منگول نبودند. حالا هم دوباره مثل سالهای کودکی من و کصیر را با دهان باز کنار خودش نشانده و انگار لذت میبرد از اینکه منتظریم دهانش را باز کند و برایمان قصه بگوید.
آخرش هم بالاخره قصهاش را شروع میکند: «اسب سفید سرش را بالا گرفت. باد پیچید توی یالهایش. باد از آن دورها بوی گلهای وحشی را با خودش آورده بود...»
قصههای مادربزرگ همیشه همینطوری شروع میشدند. هیچ قصهای را از اول تعریف نمیکرد. هیچ وقت قصههایش یکی بود، یکی نبود نداشتند. من هم هیچ وقت دربارهٔ قبل قصههایش چیزی نمیپرسیدم. قصههایش هیچ وقت پایان هم نداشتند. دفعهٔ بعد که قصه تعریف میکرد، قصهٔ قبلی را ادامه نمیداد. سینهٔ مادربزرگ پر از قصههایی بود که اول و آخر نداشتند.
... باد هر دفعه که میآمد با خودش چیزی میآورد. یک بار بوی گل میآورد. یک بار صدای رودخانه را با خودش میآورد. یک بار پرندهای را روی بالهایش مینشاند و میآورد. این بار اول بوی گلهای وحشی را آورد، بعد صدای یک دختر را آورد. اسب گوشهایش را خوب تیز کرد. دختر داشت توی خواب با خودش حرف میزد. داشت توی خواب مادرش را صدا میزد: «مادر، مادر.»
اسب خوب گوش داد اما مادر دختر جواب نداد. اسب دلش به حال دختر سوخت و به جای مادر دختر گفت: «بله دخترم؟»
دختر در خواب خندید و گفت: «تو واقعاً مادر من هستی؟»
اسب تعجب کرد. اصلاً انتظار شنیدن چنین سؤالی را نداشت...
واقعاً نمیدانستم مادربزرگ این قصهها را از کجا میآورد. من و کصیر خیلی کتاب خوانده بودیم و فیلم دیده بودیم، ولی هیچ کدام از قصههای مادربزرگ را قبلاً نه دیده بودیم و نه شنیده بودیم.
...اسب گفت: «خب معلوم است من مادرت هستم.»
دختر دوباره خندید و گفت: «چه جالب. راستش من دختر خوابهای یک پیرزن هستم که از خدا میخواهد یک دختر به او بدهد.»
اسب گیج شده بود. هیچ جوابی نداشت که به دختر بدهد...
مادربزرگ مثل همیشه قصهاش را قطع کرد. همیشه وسط همین قصههای بدون اول و آخر هم، چهار پنج بار قصهاش را قطع میکرد. کصیر دستهایش را زده بود زیر چانهاش و منتظر بقیهٔ قصه بود. مادربزرگ گفت: «برو یک استکان چای بریز بیاور گلویم خشک شد.»
من با لجبازی گفتم: «ولی شما که هنوز دو دقیقه هم نمیشود دارید قصه میگویید.»»
حجم
۶۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۶۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه