کتاب سرافینا و روح سرگردان
معرفی کتاب سرافینا و روح سرگردان
کتاب سرافینا و روح سرگردان نوشتهٔ رابرت بیتی و ترجمهٔ مروا باقریان است. انتشارات پرتقال این رمان نوجوان در سبک فانتزی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب سرافینا و روح سرگردان
«سرافینا» دختر ۱۲ سالهای است که همراه خانوادهاش در عمارت «بیلتمور» زندگی میکند. رازی عجیب دربارهٔ او و خانوادهاش وجود دارد؛ آنها از خانوادهٔ گربهسانان هستند و قدرت تغییر شکل دارند. «سرافینا» تا مدتها از این راز خبر نداشت، اما اتفاقاتی باعث میشود این راز برای او برملا شود. مادرش گربهای وحشی است، او میتواند هر وقت اراده کند به شیر کوهی بدل شود. «سرافینا» هیچوقت پدر واقعی خود را ندید. پدرش دوازده سال قبل، شب به دنیاآمدن او در نبردی درگذشت. مردی همان شب این کودک را در جنگل پیدا کرد و از آنموقع سرپرستیاش را بر عهده گرفت. او تنها پدری است که «سرافینا» میشناسد. در دو کتاب قبل با نامهای «سرافینا و شنل سیاه» و «سرافینا و عصای مارپیچ»، سرافینا با اتفاقات عجیب و وحشتناکی مواجه میشود، اما با شجاعت به دل خطر میرود و در نهایت پیروز میشود. حالا در کتاب سوم با عنوان سرافینا و روح سرگردان؛ جلد سوم، او در مخمصهٔ بدی گرفتار شده است. وقتی چشم باز میکند همهجا تاریک است و هیچ فضایی ندارد. بعد از اینکه به خودش میآید متوجه میشود داخل تابوتی در گورستان دفن شده است. ترس تمام وجودش را در بر میگیرد، اما یاد گرفته است که شجاع باشد و خودش را جمعوجور کند. به هزار زحمت از قبر خارج میشود و بالاخره احساس آسودگی میکند و ریههایش را از هوای تازه پر میکند، اما نمیداند که این آسودگی ادامهدار نیست و اتفاقات بدتری پیش رویش خواهد بود. فرسنگها از خانه فاصله دارد و همهچیز با آنچه در ذهن دارد متفاوت است. روحش هم خبر ندارد چه اتفاقاتی در عمارت «بیلتمور» افتاده است. یعنی چه چیزی در انتظارش خواهد بود؟
خواندن کتاب سرافینا و روح سرگردان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به طرفداران مجموعهٔ سرافینا و بهویژه به دوستداران ادبیات داستانی در سبک فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرافینا و روح سرگردان
«سرافینا همیشه میتوانست چیزهایی را ببیند که دیگران نمیتوانستند، مخصوصاً در تاریکی شب، اما امشب انگار جادوی خاصی توی جنگل بود. انگار جدیجدی میتوانست ببیند که گلهای شب آهسته آهسته گلبرگهایشان را رو به ماه باز میکنند و نور ستارهها روی بالهای رنگینکمانی حشرات برق میزند. وقتی نسیم لابهلای شاخهٔ درختان میگشت، دور بدنش میپیچید و به پوستش میخورد، سرافینا نوازش آن را حس میکرد. سفتی و سختی زمین و صخرهای را که رویش ایستاده بود حس میکرد. یکدفعه قطرات ریز شبنم روی برگهای شبدر اطرافش برق زدند و یک لحظه بعد، نور سفید صاعقهای از دور توی چشمش زد. آب و زمین و نور و آسمان... انگار با ناپیداترین عناصر جهان یکی شده بود، جوری با نبض قلمروی شب عجین شده بود که تا آن لحظه سابقه نداشت.
به راهش ادامه داد، اما وقتی از لابهلای درختها جلو را نگاه کرد چیزی به چشمش خورد که از دور به نظر میرسید شیار سیاهی توی هوا باشد. با گیجی سر کج کرد. یعنی سایه بود؟ نمیتوانست تشخیص بدهد. اما وقتی چشمش را ریز کرد تا خوب به آن نگاه کند، فهمید هرچه هست، دارد حرکت میکند. نه که رو به او بیاید یا از او دور شود، فقط مثل موج سیاه متلاطمی توی هوا شناور میگشت.
بازوی سرافینا مورمور شد. بیاختیار به فکر افتاد آنچه دارد میبیند به آن شبح سیاهی که در بیلتمور به او حمله کرده بود ربط دارد یا نه.
میدانست نباید کاری به کارش داشته باشد، اما کنجکاوتر از آن بود که رو برگرداند. آهسته آهسته نزدیکتر رفت، شاید فقط دهدوازده قدم با آن فاصله داشت، بعد ایستاد و سیاهی را ورانداز کرد. به نظر حدود یکونیم متر طول داشت و کمی بالاتر از سطح زمین، مثل پرچم بلندی که نسیم آن را بالا نگه داشته باشد، خودبهخود در هوا شناور بود. سیاهِ سیاه بود، سیاهتر از هر چیزی که سرافینا به عمرش دیده بود.
یکدفعه بادی بین درختان وزید. طوفانی از زمین جنگل بلند شد و برگها در گردبادهای کوچکی دور سرافینا چرخیدند. شاخههای معلق بالای سرش مثل دستوپای آویزان پیرمردهای کجومعوج، خموراست شدند و غژغژ کردند، انگشتهای ترکهای و درازشان هم از بالا روی سر و شانهٔ سرافینا تاب میخورد. وقتی مه سردی به صورتش خورد که خبر از باران میداد، فهمید طوفان نزدیک است. بعد چشمش به هیکل تیرهای افتاد که از لای درختها بهسمت او میآمد.»
حجم
۲۵۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۵۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
انتشارات پرتقال منتشر کرد: طوفانی شیطانی و ویرانگر در راه است... اتفاق عجیبی برای سرافینا افتاده است. او با بدنی زخمی در تاریکی ناشناخته ای چشم باز می کند و می بیند همه چیز در بیلتمور تغییر کرده است. دوستان قدیمی کارهای
این کتاب بهترین کتابی بود که خوندم و جلد جهارشم اومده و منتظرم که اتفاق های جالبی درش بیوفته
جلد سه از مجموعه سرافینا :)) این مجموعه هر جلد که جلوتر میره پیشرفتش بیشتر میشه و جذاب تر و خلاقانه تر میشه ! من خودم نسخه زبان اصلی رو خوندم ، چون که ترجمه شده اش سانسور داره ، البته
خببب از کجا شروع کنم کلی حرف هست که راجب این کتاب میخوام بزنم.... اینارو ولم کن بریم اصل مطلب اول اینکه میخوام بگم این کتاب بهترین کتاب هست که خواندم و درحال خوندن جلد چهار هستم. خیلی دلم میخواد سرافینا با
خیلی کتاب خوبی بود به نظر من پایان این کتاب خیلی زیبا و ناگهانی بود، ماجرا های جالبی داشت و از همون شروع کتاب ماجرا ها شروع شد. در کل مجموعه سرافینا و کتاب های پرتقال خیلی خوبن