کتاب کوپه مطرب ها
معرفی کتاب کوپه مطرب ها
کتاب کوپه مطرب ها نوشتهٔ امیرمحمد عباس نژاد و ویراستهٔ زهرا حیدری است و انتشارات خط مقدم آن را منتشر کرده است. این کتاب خاطرات آزاده جانباز مجید رنجبر است.
درباره کتاب کوپه مطرب ها
خاطرات اسرای جنگ تحمیلی، خاطراتی است که مخاطب ادبیات مقاومت و پایداری را با بخش دیگری از جنگ آشنا میکند، بخشی که در کنار دلتنگیها و سختیهای خاص خود، آن سوی جنگ را نیز با بیان جزئیات از اردوگاهها به خواننده نشان میدهد.
«کوپه مطربها» کتابی است به قلم امیرمحمد عباسنژاد که دوران اسارت هشتسالهٔ یکی از سربازان کرمانی را روایت میکند. این کتاب که سومین کتاب با موضوع «روایت آزادگی» از این نویسنده و انتشارات خط مقدم است، اسارت هشت سال محمد رنجبر در دو اردوگاه مختلف عراق را برایمان به تصویر میکشد و با بیان جزئیاتی از آنجا و آن نوع زندگی، مسیر تکامل یک نوجوان به مردی مقاوم و بزرگ شدن او در این راه را، در ۲۷ فصل بیان میکند.
راوی لابهلای خاطراتش از اسارت، گهگاه به دوران کودکی و نوجوانیاش نیز اشاره دارد و نمایی از یک پسرک شهرستانی در انقلاب را نشان میدهد، اگرچه بخش اعظم کتاب به خاطرات او از دوران اسارتش در اردوگاههای عراق میپردازد.
اما آنچه این کتاب را از دیگر خاطرات اسرا متمایز کرده، حضور پسر خالهٔ او محمود است که پس از چندین سال اسارت و همراه یکدیگر بودن، به سازمان منافقین پیوسته و اردوگاه اشرف را به اردوگاههای کشور عراق ترجیح داده است که قطعا سرنوشت او برای خواننده جذاب خواهد بود.
خواندن کتاب کوپه مطرب ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات مقاومت پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کوپه مطرب ها
«چشمهایم را که باز کردم، سردرد و سرگیجه داشتم. به اطراف نگاهی کردم و خودم را روی نفربر زرهی و کنار چند رزمنده دیدم. چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره از هوش رفتم. نمیدانم چند وقت بیهوش بودم که با صدای سرباز عراقی به هوش آمدم. هوا تاریک شده بود. نمیدانستم کجا هستم. از اسیری که کنارم بود، پرسیدم: کجاییم؟
آرام و بدون اینکه عراقیها بفهمند، گفت: الآن پشت خط مقدم عراقیها هستیم.
عراقیها، اسرای مجروح و بدحال را از افراد سالم جدا میکردند. من و چند نفر از اسرای بدحال را از بقیه جدا و سوار وانت تویوتا کردند. نمیدانستیم کجا میرویم. بعد از یک ساعت، ماشین، جلوی یک ساختمان ایستاد. روی سردر آن نوشته شده بود: مستشفی العماره. یکی از بچهها که عربی بلد بود، گفت: اینجا، بیمارستان العماره است.
با شنیدن کلمهٔ بیمارستان خوشحال شدم. پیش خودم گفتم: الآن زخمهایم را مداوا میکنند و دردم کمتر میشه.
سرباز عراقی، بهزور لگد و مشت، از پشت ماشین پیادهمان کرد. توان نداشتم روی پاهایم بایستم. روی زمین نشستم. دو نفر که لباس زرد به تن داشتند، به طرفم آمدند، دو دستم را گرفتند و داخل بیمارستان بردند.»
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
نظرات کاربران
درود بر شما و همه آزادگان سرفراز من به کسانی که نتوانستن شرایط بد اسارت رو تحمل کنند حق میدم و آنها رو قضاوت نمی کنم و دولت باید هوای آنها رو داشته باشند چون زجر دو برابر کشیدند