کتاب نام: سیدرضا
معرفی کتاب نام: سیدرضا
کتاب نام: سیدرضا نوشته رضا جمشیدی براساس خاطرات سیدرضا موسوی اولین اسیری است که از زندان عراق فرار کرد.
درباره کتاب نام: سیدرضا
خاطرات سید رضا موسوی از اتفاقاتی است که در نوع خود از نابترین وقایعی است که در دوران دفاع مقدس اتفاق افتاده و بیانگر شخصیتهای مختلفی از افراد حاضر در جنگ است.
این مجموعه، که حاصل ۳۶ ساعت گفتوگوی مستقیم، با موسوی است، زوایای پنهانی از رفتارها و ماهیت مزدوران داخلی و تجاوزات مرزی ارتش عراق را قبل از شروع جنگ تحمیلی نمایان میکند. اگرچه با موسوی بعد از ۳۷ سال از زمان وقوع اسارت تا آزادیاش مصاحبه شده، او بهخوبی توانسته جزئیات آن اتفاقات خاص را بیان کند و نویسنده را در تدوین این کتاب یاری دهد.
این نکته نیز مهم است است که خاطرات بدون هیچگونه دخل و تصرفی نگاشته شده و تماماً خاطرات واقعی سید رضا موسوی است که در قالب تاریخ شفاهی صورت گرفته و در این مستند داستانی فقط به بخشهایی از خاطرات زندگی وی، از زمان اسارت تا فرار و بازگشتش به وطن، پرداخته شده است.
خواندن کتاب نام: سیدرضا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات پایدرای و خاطرات آزادگان جنگ تحمیلی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب نام: سیدرضا
برگشتنِ من هفده روز طول کشید. یعنی از همهتون دیرتر رسیدم. وقتی گفتی یک تختهسنگی کمی بالاتر از اونجایی که بودیم هست شما هم بیاین اونجا. ما به اون نشونی که دادی زیاد دقت نکردیم و وقتی به طرف بالاتر اومدیم هیچ اثری از تو نبود. راستش بهت بدبین شدیم که حتماً عمداً ما رو جا گذاشتهٔ. پرویز من رو کول کرد و مسافت زیادی اومدیم تا به سر یه ارتفاعی رسیدیم. پرویز خیلی خسته بود و شروع کرد سر من غُرزدن که من هم مثل سید ولت میکنم و دیگه نمیتونم تحملت کنم. من هم هیچ رمقی توی بدنم نبود و اصلاً نمیتونستم راه برم. پرویز هم واقعاً خسته بود. تموم مسیر رو هم من کولش بودم. دیدم فایده نداره و پرویز هم دیگه من رو تحمل نمیکنه. بهش گفتم تو برو و من رو همینجا بذار. من نمیخوام مانع کار تو بشم. تو برو و اصلاً کاری به کار من نداشته باش.
پرویز رفت و همانجا من رو جا گذاشت. وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم تکوتنها روی یه کوه هستم و چند ساعتی خوابم برده بود. خودم رو به هر زحمتی بود به پایین کوه رسوندم و متوجه یه روستا شدم. تصمیم گرفتم که به روستاییان پناه ببرم وگرنه دوام نمیآوردم. از یکی از روستاییها خواستم کمکم کنه و بهم جا و غذا بده. اون هم وقتی حال من رو دید قبول کرد و من رو برد خونهش. از فرط خستگی به خواب عمیقی رفته بودم که با ضربهٔ چند لگد محکم از خواب پریدم. سه نفر مسلح روی سرم بودند. از صحبتها و رفتارشون فهمیدم که از اعضای حزب کومله هستن. گفتن: «بلند شو راه بیفت. ببینیم اینجا چه غلطی میکنی؟»
با ترس و لرز همراهشون رفتم. هر کدومشون که میرسید یه ضربه نثارم میکرد. کلی سؤال و جواب کردن و من هم خودم رو قاچاقچی جا زدم که دزد وسیلههام رو برده و به این روز افتادهم.
اونها قرار بود که بیان توی ایران و عملیات کنن. وقتی دیدن که من تا این حد مریضم، زیاد بهم توجه نکردن و حتی برام نگهبان نذاشتن و دست و پام رو هم نبستن. من رو تحویل دو نفر دادن که پزشک کومله بودن تا از من مراقبت کنن.
توی کوه راه افتادیم. من رو سوار یه قاطر کردن. کمکم با پزشکها سر صحبت رو باز کردم و اونها هم به من اعتماد کردن و قول دادن که کمکم کنن. از بیرحمیشون میترسیدم، ولی هیچ کاری از دستم برنمیاومد. فقط هرجا میرفتن و هرچی میگفتن من اطاعت میکردم. احساس میکردم که همینها من رو راحت به ایران میبرن و از اونجا دیگه راحتتر میتونم فرار کنم.
اعتماد یکی از دکترها رو کاملاً به خودم جلب کردم. اون هم از رفتار کومله خیلی کلافه بود. بالاخره دلم رو به دریا زدم و همهٔ داستان اسارت و فرارم رو برای دکتر گفتم. اون هم خیلی خوشش اومد و بهم گفت: «حیفه اینهمه زحمت کشیدهٔ به سرانجام نرسه! مطمئن باش کمکت میکنم، اما بذار با خیال راحت برسیم ایران.»
چندین ساعت که حرکت کردیم رسیدیم به یه شهر بزرگ. میدونستم ایرانه، اما نمیدونستم کدوم شهره. دکتر هم کنارم نبود. چند لحظه بعد اومد و بهم گفت: «میخوام به بهانهٔ معاینه از اینها دورت کنم.»
ـ دکتر جان مگه کجاییم؟
ـ توی کردستان هستیم و اینجا هم شهر مریوانه.
خیلی خوشحال شدم. حداقلش این بود که توی کشور خودم هستم. اونها رفتن داخل یه ساختمون و دکتر هم من رو پیاده کرد و زیر شونههام رو گرفت و آورد داخل شهر. چند خیابان که اومدیم، دکتر به من گفت: «تو دیگه برو. آزادی.»
ـ آخه آقای دکتر، مشکلی برات پیش نیاد؟
ـ تو کاریت نباشه. نهایتاً میگم رفتم دارو بگیرم فرار کردی. اونها با من کاری نمیکنن، چون به من نیاز دارن. تو برو خدا نگهدارت.
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
نظرات کاربران
چقدر سخت بود خودم را در چنان موقعیتیهایی ببینم که قهرمان این سرنوشت دچار آن شده بود. ماشاالله به آن حافظه و آفرین به آن توکل که خداوند هم آن را بیپاسخ نگذاشت. چه شریف هستند مردمانی که حق را