کتاب خنده زار
معرفی کتاب خنده زار
کتاب خنده زار داستانی از محمد محمودی نورآبادی است که در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این داستان تلاشها و فعالیتهای انقلابی را که در فضای روستایی و عشایری رخ میدادند، به تصویر کشیده است.
خنده زار در پانزدهمین دوره جایزه کتاب سال شهید حبیب غنیپور در بخش انقلاب و دفاع مقدس به عنوان اثر برگزیده انتخاب شده است.
درباره کتاب خنده زار
خنده زار، داستانی از محمد محمودی نورآبادی است که بخشی از فعالیتهای انقلابی مردم روستاها و عشایر را در قالب یک داستان به تصویر کشیده است.
داستان درباره پسربچهای به نام عیسی است. او روزی پدرش را در حال کندن قبر در طویله به همراه یک جنازه میبیند. چیزی که ذهنش را حسابی به خود درگیر میکند. او برای اینکه پاسخ سوالش را بگیرد، از هرکسی سراغ میگیرد: «چرا مرده را در طویله خاک می کنند؟»
اما چیزی که عیسی از آن بیخبر است این است که این سوال پرسش بیجایی است که میتواند دودمان خانواده اش را بر باد دهد و پای امنیهها و ساواکیها را به خانه شان باز کند.
کتاب خنده زار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب خنده زار برای تمام دوستداران رمانها و داستانهای تاریخی و علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران، تجربهای لذت بخش است.
بخشی از کتاب خنده زار
مثل همیشه ایوان خانه ننه جواهر خلوت و سوت و کور بود.
ـ یعنی کجا رفته؟
عیسی یک دستش را دور ستون چوبی حلقه کرد، و ایوان را تا آن ته دید زد. هیچ جنبندهای به چشمش نیامد. یک دور کامل زد و پای درخت بلوط پیری را، که توی محوطه بیرون خانه بود، نگاه کرد. هنوز زود بود تا مار ننه جواهر از خواب زمستانی بیدار شود. به نظر عیسی، مار به اندازه مچ دست پدر ضخامت داشت؛ اما ننه جواهر به اصرار میگفت: «سه ساله تمومه اندازه قدش هیچ فرقی نکرده. همون هشت وجب مونده!»
به خاطر نمیآورد که از آن مار ترسیده باشد؛ چون از وقتی هوش و حواس پیدا کرده بود، آن مار را پیش ننه جواهر دیده بود. ننه به پشتش دست میکشید و نازش میکرد. قسم میخورد که از آن مار بیآزارتر توی آن در و محل نیست، و اهل آبادی بیدلیل از آن میترسند. گاهی پدر، که گوسفندی یا مرغی سر میبرید، قدری از گوشت آن را برای مار میبرد؛ هنوز پایش به نزدیک آن درخت نرسیده، مار از لانهاش بیرون میآمد و سرِ راهش بازی میکرد. وقتی زبانک میانداخت، عیسی کمی میترسید.
حالا آن مار نبود و چند روز قبل که عیسی از ننه جواهر سراغش را گرفته بود، گفته بود تا بیست روز و شاید یک ماه از بهار رفته، پیدایش نمیشود. میگفت: «حکم از خدا، مارا تو هوای سرد میرن تو دل زمین و پنج شش ماهی میخوابن. هوا که گرم بشه، بیدار میشن...»
عیسی نمیتوانست این حرفها را باور کند. ابراهیم هم باور نمیکرد؛ برعکس پدر و مادر که موافق ننه جواهر بودند. عمو غلامرضا هم همین طور. وقتی ابراهیم از او پرسید که چطور پنج شش ماه از گرسنگی نمیمیرند، عمو که مثل پدر و ننه جواهر کمحوصله نبود، برای عیسی و ابراهیم از زندگی مارها و از بزرگی خدا گفت.
یک ماه از بهار رفته، وقتی بنا بود مار از خواب زمستانی بیدار شود و از حفره زیر آن درخت بیرون بیاید، عیسی شاهد بود که ننه جواهر به یکی از شکارچیان سفارش کبوتر میداد. بعد کبوترها را برایش کنجهکنجه میکرد و با قدری پیه چنگ میزد و آماده میگذاشت. میگفت حیوان زبانبسته بیشتر از پنج ماه است چیزی نخورده و حالا به خورد و خوراکی چرب و نرم نیاز دارد. اما بیشتر از همه، عمو غلامرضا بود که از رفتار مار لذت میبرد؛ بهخصوص وقتی مار سر روی زانوی ننه میگذاشت و بیحرکت میماند. غلامرضا به قدری لذت میبرد، که ساعتی برای عیسی و ابراهیم از آن مار تعریف میکرد.
حالا هم اگر عمو غلامرضا بود، میتوانست درباره ماجرایی که توی طویله اتفاق افتاده بود، از او بپرسد؛ اما غلامرضا نبود. شاید بیشتر از همه عیسی دلش برایش تنگ شده بود. هر وقت هم سراغش را میگرفت، جواب میشنید که عمویش خارج از فارس است. این بود که از خارج از فارس بدش میآمد.
ـ کاش میدونستم خارج از فارس کجاس... کاش نزدیک بود، تا هر روز میرفتم پیش عمو... اما اونطوری که بوا میگفت، دو شبانهروز باید با ماشین بری، تا برسی به خارج از فارس! هر چی باشه، عید تو شیراز میبینمش... وای، چقدر خوب میشه... ابراهیم میگفت عمو خیلی پولداره... میتونی هر چی دلت خواست، موز و ساندهویج بخوری...
حجم
۲۲۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۲۲۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
نظرات کاربران
از خوندن خنده زار لذت بردم و توصیه می کنم جتما بخونیدش