کتاب سکوت ها
معرفی کتاب سکوت ها
کتاب سکوت ها رمانی نوشتهٔ محبوبه موسوی است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سکوت ها
گمگشتگی درونمایهٔ اصلی رمان سکوتها است. شخصیتها در برابر هم قرار میگیرند اما هریک به گونهای در جهان خود گم شدهاند و به همین دلیل حرف چندانی برای هم ندارند و در برابر هم سکوت میکنند. رمان سکوتها، فرمی قطعهقطعه دارد که هر قطعهٔ آن به مثابه یک بخش از رمان، حول شخصیت یا شخصیتهایی جریان دارد که در عنوان فصل هم آمده است.
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب سکوت ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سکوت ها
«عباس کوچههای خالی را یکییکی پشتِ سر گذاشت. از چند بازارچه و چند بازارِ سرپوشیده گذشت. صدای دَنگ دَنگِ چکُشکاری مسگرها با تهماندهٔ وِزوِزِ مبهمِ بهجامانده از صدای اتوبوسِ بینشهری در کاسهٔ سرش میپیچد.
تهران تا اصفهان را کوبیده و آمده بود. عرق کرده و منگ، کنارِ آبخوری خیابان ایستاد. دستمالی از جیب درآورد و عرقِ گردن را گرفت. پوستِ آفتابسوختهاش کبود میزد. سه زنِ ارمنی گفتوگوکنان از کنارش گذشتند. صدای زنها، زنگ یکریز و مکرر پچپچهای نامفهوم بود. یکیشان، که مسنتر بود، زیرچشمی پاییدش. چشمدوخته به تصویرِ کج و معوجَش در اِستیلِ آبخوری، به خود آمد: موها وِزکرده و دکمههای یقه باز. لابهلای ریش چندروزهاش قطرههای درشتِ عرق میدرخشید. دستها، زیرِ آب، سیاه و زمخت، رو به صورتش، دو خالی بیانتها بودند.
کوچهها را دور زد، تاکسی گرفت و سوار شد. به بیمارستان که رسید، پیرمرد اما نبود. پرستارها او را به خاطر نمیآوردند و نمیدانستند کِی مرخص شده. پرستاری را کشانکشان تا پذیرش بُرد. دفتر بزرگ نامها پیش رویش گشوده شد:
ــ خودتون نگاه کنین. هر وقت پیدا کردین، به من اطلاع بدین.
سرش را خم کرد روی دفتر بزرگ. زوزهٔ فن کامپیوتر کنار میز اوقاتش را از آنچه بود تلختر میکرد. صفحهٔ اول دفتر را که نگاه کرد، تازه چشمش افتاد به راهرو و تختهای ردیف دیوار و بیمارانِ روی تختها در همراهی بستگانشان، در انتظار نامعلوم بهبودی یا مرگ...
دوباره خم شد روی دفتر. تشنه بود عباس و لبهایش داغمه بسته بود. آمده بود پدربزرگ را مرخص کند. چگونه میتوانست به او بگوید نتوانسته عباساش را پیدا کند؟ و دوباره باید برمیگشت. فردا صبحِ زود، نوبت کاریاش بود. «آملی، آزردگانی، باغبانی... باغبانی... باغبانزاده... حمورابی... حمورابی... پس چرا نیست؟ لعنت!...» و «آ...ها...» انگشتش جایی میانههای ستون ایستاد: «خضیرابی»
ــ آقا، آقای پرستار! لطفا تشریف بیارین. اینجاست، اسمش اینجا ثبت شده.
خیله خب، اتاقِ ۳۱۰.
ــ بله، میدونم. رفتم، اما اونجا نبود. کس دیگهای رو اون تخت خوابیده. میخوام بدونم کِی مرخص شده. کدوم دکتر مرخصش کرده؟
انگشتِ پرستار ــ ضمن حرفهایی که میزد و عباس نمیشنید ــ به اتاق روبهرو نشانه رفت.
معطل نکرد. هم به آن اتاق رفت و هم به اتاقهای دیگری که فرستاده میشد. تنها خانم دکتر جوانی با لبخندی پوزشخواهانه گفته بود: «از بیمارستان دولتی بیشتر ازین انتظار دارید؟ شاید خودش رفته، بیخبر...»
ساعت سهٔ بعدازظهر بود که از بیمارستان درآمد. رود، لَخت و سنگین، بیهیچ شُکوهی، میگذشت؛ کمآب و حقارتبار. کنارش زانو زد و سر به خنکای آب سپرد. زایندهرود از لابهلای موهایش میگذشت.
سرش را که بیرون آورد، ذهنش روشنتر شده بود. تاکسی گرفت و راه افتاد.
باز از بازار مسگرها گذشت. کوچههای خاکی را پشت سر گذاشت تا به کوچهٔ باریک انتهایی رسید. درِ حیاط نیمهباز بود. هُل داد و داخل شد. اول، فقط کف آجرفرش بود با ردیف درختهای پیر، تا نگاه میرسید به ایوان، با آن ستونهای قطور که در میان دیوارهای کوتاه حیاط عظمتی داشتند.
از همانجا صدا زد:
ــ کسی نیست؟ آقاجان!... آقاجان!...
انتظار این سکوت را داشت. صحن آجرفرش را گامهای بلندتری برداشت.
ــ آقاجان!
پیرمرد آنجا بود: نشسته روی ایوان، تکیهداده بر عصای چوبیاش، با ریش سپید و موی بلند افشان. پشتبهدیوارداده، نگاهش به نقطهای در امتداد او بود، دورتر از او یا نزدیکتر، اما نه به او.
نزدیکتر که شد، لبخند محو همیشگی را روی لبش دید.
ــ آقاجان، مُشتُلُق! پیداش کردم. این یکی دیگه درستِ درسته. خودِ خودشه.
رفت جلوتر. سرش را بُرد نزدیکِ پیرمرد:
حق با تو بود. گفت که ردّی ازش داره، اونم کجا؟ اگه بدونی...
مکث کرد. امتدادِ نگاه پیرمرد همچنان ثابت بود؛ جایی در روبهرو، نه دور، نه نزدیک، بیهیچ تغییری...
ــ میشنفی آقاجان؟ حیف که...
پیرمرد تکان نمیخورد. لبخند کمرنگ هم دیگر نبود؛ چیزی بود مثل بهت، بهتی پیچیده در نگاه و سکوت، خیره مانده به در.
ــ آقاجان! خودتو ناراحت نکن. من مطمئنم. ایندفه دیگه میدونم کجاس... پیداش میکنم. اینجور...
پیرمرد را تکان داد. پیرمرد به سبکی پر کاهی در دست عباس رها شد و با عصایی که همچنان آن را محکم گرفته بود بر زمین افتاد.
ــ آقاجان... چرا!... آخه حالا وقت مردن بود؟
صدای پسربچهٔ همسایه از روی دیوار آمد و صدای زنی از پشت دیوار که کلمه به کلمه به پسر میگفت و پسر به عباس:
ــ از صبح زود که اومده، همینجور تکیه داده به عصاش، نشسته جلوشو نیگا میکنه. من یه بار شک کردم، صداش زدم، جواب داد. برا همین دیگه کار نگرفتم... خیلی وقته تموم کرده.
کلاغی از روی درخت پرید و نگاه عباس را با خود کشاند. کلاغ از دیدرس بیرون رفت و عباس پیرمرد را بغل کرد و به اتاق برد.»
حجم
۱۰۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۰۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه