کتاب اگنس گری
معرفی کتاب اگنس گری
کتاب اگنس گری نوشتهٔ ان برونته و ترجمهٔ رضا رضایی است و نشر نی آن را منتشر کرده است. اگنس کوچکترین دختر یک کشیش است. وقتی خانواده در شرایط سختی قرار میگیرد، اصرار دارد که به عنوان یک معلم سرخانه کار کند تا به خانوادهاش کمک کرده و به آنها ثابت کند که دیگر بچه نیست. اگنس با امیدواری بسیار به تدریس در خانهٔ اعیان و اغنیا میپردازد و تصور میکند که اگر خودش را در زمانی به یاد بیاورد که همسنوسال شاگردهایش بود میتواند محبت و اعتماد این شاگردها را جلب کند. اما اوضاع به این سادگی نیست. با این حال، اگنس گری احساسهایی را تجربه میکند که تلخ و شیریناند.
درباره کتاب اگنس گری
ان برونته در ۱۷ ژانویه ۱۸۲۰ در تورنتن (برادفرد)، یورکشر، شمال انگلستان، به دنیا آمد. او ششمین فرزند خانواده بود. پدرش کشیشی ایرلندی بود. در سال ۱۸۲۰ افراد خانواده به هاوِرت، در همان یورکشر، کوچ کردند و پدر خانواده کشیش مقیم آن ناحیه شد و تا زمان مرگ (سال ۱۸۶۱) این مقام را حفظ کرد. مادر خانواده در اواخر ۱۸۲۱ از دنیا رفت. ان برونته خواهر کوچکتر شارلوت برونته (۱۸۱۶ ـ ۱۸۵۵) و امیلی برونته (۱۸۱۸ ـ ۱۸۴۸) بود که آنها نیز امروزه از بزرگترین نویسندگان کلاسیک جهان به حساب میآیند. ان برادری هم داشت به نام پاتریک برانْول برونته (۱۸۱۷ ـ ۱۸۴۸) که زندگیاش غمانگیز و کوتاه بود. دو دختر هم قبل از شارلوت به دنیا آمده بودند که در طفولیت مرده بودند.
ان برخلاف شارلوت و امیلی به مدرسه نرفت و در خانه درس خواند؛ اما از ۱۸۳۵ تا ۱۸۳۷ در آموزشگاهی نیز تحصیل کرد. از ۱۸۳۹ تا ۱۸۴۵ معلم سرخانه بود و در نقاط مختلفی تدریس کرد. در سال ۱۸۴۴ همراه دو خواهرش در هاوِرت مدرسهای به راه انداخت اما شاگردی در مدرسه آنها ثبتنام نکرد.
در سال ۱۸۴۶ کتاب شعرهای شارلوت، امیلی و ان برونته با اسامی مستعار کرِر، الیس و اکتن بِل منتشر شد. این کتاب نه فروش رفت و نه سر و صدایی بهپا کرد.
در سال ۱۸۴۷، چند هفته بعد از انتشار جِین اِیر اثر شارلوت برونته، و همزمان با انتشار بلندیهای بادگیر اثر امیلی برونته، رمان اگنِس گرِی به قلم ان برونته نیز منتشر شد. رمان دوم ان برونته به نام مستأجر وایلدفِل هال در سال ۱۸۴۸ چاپ شد. یک سال بعد، در ۲۸ مه ۱۸۴۹، ان برونته بر اثر بیماری سل از دنیا رفت.
ان برونته مانند دو خواهر نامدارش، شارلوت و امیلی، نویسندهٔ رئالیستی است که رگههای رمانتیسم در کارش به چشم میآید. او نیز، مانند شارلوت، در نوشتن رمان از تجربه معلمی خود استفاده کرده است و ما در اگنِس گرِی با صحنههای گوناگونی روبهرو میشویم که در آنها از دشواریهای تعلیم و تربیت سخن میرود.
بهنظر پژوهشگران و زندگینامهنویسان، ان برونته حوادث و ماجراهای اگنِس گرِی را براساس مشاهدات و وقایع اطراف خود ساخته و پرداخته و به واقعیتها نظر داشته است.
در زمان انتشار رمان، بسیاری از نقادان گفتند که اگنِس گرِی به نوعی خواهر کوچک جِین اِیر است.
قهرمان داستان با امیدواری بسیار به تدریس در خانه اعیان و اغنیا میپردازد، و تصور میکند که اگر خودش را در زمانی به یاد بیاورد که همسن و سال شاگردهایش بود میتواند محبت و اعتماد این شاگردها را جلب کند. اما اوضاع به این سادگی نیست.
ان برونته براساس تجربههای خودش، خانم معلم جوان را به جاهای دور میبرد و در کنار کسانی مینشاند که موقعیت اجتماعی برتری دارند. اگنِس گرِی قرار است به کسانی درس بدهد که ارباب یا بانوی او به حساب میآیند و احترام چندانی برایش قائل نیستند، اما این زندگی با همه دشواریهایش خالی از هیجان نیست و اگنِس گرِی سرانجام احساسهایی را تجربه میکند که تلخ و شیریناند.
شارلوت در جایی نوشته است که ان شخصیت ملایمی داشت و سر به زیر بود. حرارت و توش و توان امیلی را نداشت. آرام بود، صبور، فداکار، فکور، باهوش، خویشتندار، و راهبهوار بر اندیشهها و احساسهای خود حجاب میافکند.
اما ان برونته در رمان مستأجر وایلدفِل هال شخصیت دیگری از خود نشان میدهد که بسیار متفاوت است.
خواندن کتاب اگنس گری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای کلاسیک پیشنهاد میکنیم. اگر از رمانهای جین ایر و بلندیهای بادگیر خوشتان آمده، مجذوب این رمان هم خواهید شد.
بخشی از کتاب اگنس گری
«پیشتر که رفتیم روحیهام بهتر شد، و من با رضایت به زندگی جدیدی فکر کردم که بر آستانهاش ایستاده بودم. هنوز اواسط سپتامبر بود، اما ابرهای سنگین و تندباد شمال شرقی دست بهدست هم داده بودند و هوا را بسیار سرد و دلگیر کرده بودند و سفر را طولانیتر میساختند، زیرا به قول اسمیت جادهها «خیلی سنگین» بودند. واقعاً هم اسبش خیلی سنگین پیش میرفت. کند از تپهها بالا میرفت و کند هم از تپهها پایین میآمد، و فقط موقعی بر سر لطف میآمد و به دست و پایش تکانی میداد و یورتمهای میرفت که جاده صافِ صاف میشد یا شیبش خیلی کم میشد، که خب، در آن ناحیه پر از پستیبلندی بهندرت پیش میآمد. خلاصه، حدود ساعت یک بود که به مقصد رسیدیم. بااینحال، وقتی از دروازه بلند آهنی رد شدیم، وقتی آرام از گذرگاه صاف و کوبیده کالسکهرو عبور کردیم که دو طرفش چمن بود و مزین به نهالهای جوان، وقتی به عمارت نوساز اما شاهانه وِلْوود رسیدیم که بر فراز درختزارهای تازه سر از خاک درآورده سپیدار قد برافراشته بود، بله، در این موقع دلم ریخت و پیش خودم گفتم کاش هنوز یکی دو مایل مانده بود تا برسیم. آخر، برای اولین بار در عمرم میبایست تنها بمانم. دیگر نمیشد برگشت. میبایست وارد آن خانه بشوم و خودم را به ساکنان غریبه آن خانه معرفی کنم. ولی چهطور؟ درست است که به نوزده سالگی نزدیک میشدم، اما چون در انزوا زندگی کرده بودم، و مدام هم مادرم و خواهرم تروخشکم کرده بودند، خودم میدانستم که دخترهای پانزده ساله یا حتی کمسنوسالتر هم پختهتر از من حرف میزنند و تسلط و اعتمادبهنفس بیشتری دارند. بااینحال، اگر خانم بلومفیلد زن مهربانی میبود و رفتار مادرانهای میداشت، شاید بالاخره از عهده برمیآمدم. بچهها مسئلهای نبودند، چون زود با آنها اخت میشدم. با آقای بلومفیلد هم قاعدتاً زیاد سر و کار پیدا نمیکردم.
توی دلم گفتم: «آرام باش. هر اتفاقی که افتاد، تو آرام باش.» انصافاً روی این حرفم ایستادم. طوری هم اعصابم را آرام کردم و جلوی تاپتاپ قلبم را گرفتم که وقتی به سالن هدایت شدم و به حضور خانم بلومفیلد رسیدم، چیزی نمانده بود که جواب تعارف و احوالپرسیاش را ندهم. بعد هم متوجه شدم که همان چند کلمه حرفی که زدهام مثل آدمهای نیمهجان یا خوابآلود زدهام. البته، سرکار خانم هم رفتارش کمی سرد بود، و این را بعداً که فکر کردم متوجه شدم. زن بلند و باریک و عصا قورتدادهای بود با موهای تیره، چشمهای سرد خاکستری، و قیافه زردنبو.
با نهایت ادب مرا به اتاق خوابم هدایت کرد و تنهایم گذاشت تا لباسم را سبکتر کنم و بعد بروم پایین کمی تنقلات میل کنم. به خودم که توی آینه نگاه کردم، دمغ شدم... هوای سرد باعث شده بود دستهایم ورم کند و قرمز بشود. موهایم بههمریخته و گوریده بود. صورتم هم کبود شده بود. غیر از اینها، یقهام حسابی چروک شده بود. لباسم گِل شده بود. چکمههای جدید یغُرم به پاهایم بود. چون چمدانهایم را هنوز نیاورده بودند کاری هم نمیتوانستم بکنم. دستی به موهایم کشیدم و کمی با یقه بدقلقم ور رفتم تا کمی صاف شد، و بعد با قدمهای سنگین از دو ردیف پله سرازیر شدم پایین، آن هم غرق در بحر تفکر، و بعد از کمی زحمت راهم را پیدا کردم و رفتم به اتاقی که خانم بلومفیلد در آن منتظرم بود.»
حجم
۲۹۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۵۹ صفحه
حجم
۲۹۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۵۹ صفحه
نظرات کاربران
صادقانه بگم کار ما معلما ( مخصوصا معلم زبانا ) واقعا سخته . البته این عصر و دوره و زمونه بهتر شده
دوستش داشتم... اگر از خوندن روزمرگی ها و تحلیل شخصیت افراد خوشتون میاد کتاب خوبیه به طور کلی داستان دربارهی دختریه که دوست داره معلم باشه و مشکلات زیادی که با خانواده ها و شاگردهای با فرهنگ و تربیت متفاوت داره
با خواندن این کتاب این حس به من دست داد که انگار دفترچهی خاطرات یک نوجوان غرغرو را میخوانم... نه هیجان خاصی داشت، نه مطلب جالبی در آن بود و نه با ادبیات فرهیختهای نوشته شده بود ... حتی جملات