کتاب ناخوانده
معرفی کتاب ناخوانده
کتاب ناخوانده نوشتهٔ رضا شاری پور است. انتشارات نامه مهر این داستان بلند ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب ناخوانده
کتاب ناخوانده یک داستان بلند است که در ۱۶ بخش نوشته شده است. این داستان از جایی آغاز میشود که راوی با خواننده دردل میگوید. او میگوید که در زندگی گیر کرده بود. ایستادن و ماندن کلافهاش کرده بود. امیدی در تغییر سرنوشت خویش نمیدید و ناامیدتر از همیشه روزگار میگذراند. گویا درمیان چهاردیواری بلندی گیر کرده بود که نه راهی برای رفتن داشت و نه راهی برای ماندن. آخرین وصیت این راوی در دلش حک میشد؛ وصیتی از خودش به خودش!
راوی سپس بیشتر و بیشتر از خودش میگوید. همه از کودکیْ او را «دلارام» صدا زدهاند، اما نامش در شناسنامه «زهره» بوده است. از بس آرام و بیحاشیه بود، نام دلارام را برازندهاش میدانستند. همهچیز بر وفق مراد این شخصیت پیش میرفت. تلخیهایی هم در زندگیاش بود، اما زندگی در با خانوادهای خوب، تحمل دشواریها را برایش آسان کرده بود؛ تا اینکه در یک شب، مهمان ناخواندهای آمد که بیسروصدا طوفانی عظیم به پا کرد و همهچیز را در زندگی راوی کتاب «ناخوانده» زیرورو کرد؛ فقط در چند ثانیه!
خواندن کتاب ناخوانده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ناخوانده
«یکسال از زندگی مشترک من و کمال میگذشت. شب تاریک، از غروب خورشید، سر علم کرده بود و دراندک زمان تمام آسمان را در تصرف خود درآورده بود. انگار ستارهها در زندان آهنین روز بودند و با غروب خورشید از قفس آزاد شدند و در همهجا پراکنده شدند. مهتاب، ملکه زیباییها با نور درخشانش انگار سرباز وظیفهشناس و میهندوستی بود که در جای خود همانند فانوس دریایی ایستاده بود و با نور درخشانش صفحه سیاه آسمان را نورانی میکرد. یکی از همین شبهای مهتابی، از احساس دردی که در شکمم داشتم، از خواب پریدم. کمال را در تخت خواب ندیدم. ماهان هم در چند قدمیام، آرام در تختش خوابیده بود. نمیدانستم ساعت چند است؟ پیدا بود که باید نیمهشب باشد. هوای بیرون تاریک و چراغ اتاق هم خاموش بود. تنها نوری که در اتاق افتاده بود، نور چراغ زرد رنگی در حیاط بود که از پنجره به داخل میتابید. فضای بستهٔ اتاق و درد شکم، احساسی شبیه خفه شدن در یک فضای بدون اکسیژن را برایم داشت. در اتاق را طوری که صدایی از آن، ماهان را بیدار نکند، به آرامی باز کردم و به سمت حیاط رفتم.
کمال را دیدم که روی سکوی لبه حوض نشسته بود و خیره به آسمان و مهتاب و ستارهها شده بود. برای آنکه تنهایی او را برهم نزنم آرام به سمت او رفتم؛ اما صدای خرد شدن برگ درخت زیر پایم کمال را از این خیرهماندن درآورد. نگاهی به عقب کرد و تا من را دید، از جایش بلند شد و به سمتم آمد و پرسید:
- چرا نخوابیدی؟!
لبخند محوی زدم و گفتم:
- تو بگو چرا بیداری؟»
حجم
۱۰۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۳ صفحه
حجم
۱۰۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۳ صفحه
نظرات کاربران
اوایل داستان غم انگیز بود اما ب مرور قشنگ و قشنگ تر شد، داستان جالبی بود