دانلود و خرید کتاب نور به این پنجره خواهد تابید مریم جهانگیری زرگانی
تصویر جلد کتاب نور به این پنجره خواهد تابید

کتاب نور به این پنجره خواهد تابید

ویراستار:ناهید گنجی
انتشارات:سنجاق
امتیاز:
۴.۶از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نور به این پنجره خواهد تابید

نور به این پنجره می‌تابد مجموعه‌ای از دوازده داستان کوتاه به قلم مریم جهانگیری زرگانی است. قهرمانان این کتاب زنان و دخترانی هستند که در مواجهه با چالش‌های زندگی، واکنش‌های متفاوتی نشان می‌دهند اما در نهایت تلاش می‌کنند امیدشان به زندگی و آینده‌ای بهتر را از دست ندهند.

سیّد جواد
۱۴۰۱/۰۹/۱۹

کتاب ۴۸۶ از کتابخانه همگانی، ۱۲ داستان کوتاه شیرین و خواندنی. نویسنده سعی کرده با قلمی روان و شیوا در کنار استفاده از آموزه های دینی، پیام های داستان را به خواننده منتقل کند. پی نوشت: نویسنده این کتاب، از کاربران قدیمی طاقچه است!

- بیشتر
Aysan
۱۴۰۱/۰۹/۱۲

داستان هایی با موضوعات ساده که روان روایت شده بودند و کشش کافی رو داشتند. پایان بندی ها هم خوب بود. بعضی داستان ها با طنز ملیحی همراه هست که خوشم اومد. ی کمی هم اشتباه نگارشی داشت کتاب.

علیرضا
۱۴۰۱/۰۸/۲۷

کتابی بسیار زیبا و دوست‌داشتنی.

ناهید
۱۴۰۱/۰۸/۲۶

کتاب خوبی بود.همه داستانهای مجموعه جذاب بودند اما چندتایشان خیلی قوی و هنرمندانه نوشته شده بودند.نثر داستان به گونه‌ای بود که آدم را با خودش می‌برد و غرق در فضای داستان می‌کرد.درواقع شاهد یک مجموعه داستان شسته رفته و متنوع

- بیشتر
کاربر ۱۱۴۰۰۸۵
۱۴۰۱/۰۸/۲۵

داستان ها خیلی جذاب، با موضوعات تازه و کشش خوبی داشت.خیلی دوست داشتم کتاب رو.

فاطمه جهانگیری
۱۴۰۲/۱۱/۰۸

کتاب بسیار خوبی بود. همه داستان ها خوب بودند، اما در این بین چند داستان از بقیه بهتر بود. لذت بردم

زهرا حسینی
۱۴۰۲/۰۳/۲۸

دوسش داشتم کتاب خوبی بود فقط بعضیاش که انتهاشون باز بود رو مخم بود مث اون‌ختنومه که گلیوبلاستوم داشت ،اخرش عود کرده بود یا نه؟ توصیف هاشون عالی بود کامل شرایط رو میشد ترسیم کرد توی ذهن من علی رغم مشغله ی خیلی

- بیشتر
پرنیان
۱۴۰۲/۰۳/۰۸

تازه دومین داستان. رو خوندم ولی خیلی ناراحتم کرد چون داستان خودمه که در حال شیمی درمانی هستم و پایانش خیلی ناامیدم کرد واقعیت هست ولی خیلی تلخه کاش تهش امیدواری داشت 😭😭😭😭😭😭

deraaznevis
۱۴۰۱/۱۱/۱۶

مدتی قبل نسخه کاغذی کتاب را هدیه گرفتم و با ذوق شروع به خواندنش کردم. می‌خواستم خیلی زود نظرم را ثبت کنم ولی مشغله‌ای باعث شد خوانش دو داستان آخر تا امروز به تعویق بیفتد. کتاب، مجموعه‌ای از دوازده داستان کوتاه

- بیشتر
دایه مکفی
۱۴۰۱/۱۰/۱۶

چه خوب بود😃

آسمان داشت رو به تاریکی می‌رفت. صاحب موبایل فروشی همان‌طور که لامپ‌های مغازه را روشن می‌کرد گفت: -به خدا اینم زیر سر خودشونه. سر مردم رو گرم کردن به خورشیدگرفتگی که گرونی یادشون بره!
سیّد جواد
گاهی می‌زند به سرم. می‌گویم کاش هرگز او را به دنیا نیاورده بودم تا وقتش که رسید، با خیال راحت بمیرم و نگران تنها ماندنش نباشم.
سیّد جواد
سگ سفید کوچکی بود با خال‌خال‌های سیاه. فیروز اسمش را گذاشته بود الیزابت، هم نام ملکه بریتانیا! اما لیزی صدایش می‌زد. می‌گفت: «دست خودت نیست، به‌زودی عاشقش میشی!» و فریال پوزخند می‌زد که: «ترجیح می‌دم عاشق یه انسان بشم!»
سیّد جواد
چمدانم را نگاه می‌کنم که هنوز زیپش را نبسته‌ام. به قول راحیل، کوچک‌تر از آن است که مال یک مسافرِ خارج از کشور باشد. آن‌هم مسافری که دیگر قصد برگشتن ندارد. چیزی برای بردن ندارم. مگر توی این خراب‌شده می‌گذارند آدم چیزی برای خودش داشته باشد!؟
ساکت
چند سالی رفته بود کلاس نقاشی و یاد گرفته بود چهارتا خط کج‌وکوله بکشه. هرکس هم ازش ایراد می‌گرفت که اینا چی‌ان کشیدی فوری جواب می‌داد شماها از هنر مدرن سر در نمیارین. یه بار یه کارت صد آفرین برای دانش آموزان مدرسه‌ای که زن‌دایی‌ام مدیرش بود، طراحی کرده بود که به گفته زن‌دایی‌ام همه معلم‌ها گفته بودن شبیه نقاشی‌هایی شده که فیل‌ها با خرطوم‌شون کشیدن و حاضر نشده بودن اونا رو به دانش آموزان‌شون هدیه بدن!
ساکت
کاش می‌شد آدم خودش را جا بگذارد!
ساکت
دختری دارد توی بغل زن مسنی زار می‌زند. صدای گریه‌اش کل سالن را برداشته. نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد بگویم به قول راحیل: «اگه می‌خوای بری، برو دیگه. این ادا اصولا چیه در میاری؟!» مردی از پشت سرم می‌گوید: «هرجای دنیا هم که بری خودت رو همراهت داری. پس فکر نکن جای دیگه باشی اوضاع برات گل‌وبلبل میشه!»
ساکت
سرم را فرومی‌کنم توی موهای فرفری‌اش که بوی اسطوخدوس می‌دهد و دست‌هایم را دور کمرش محکم‌تر می‌کنم. چشم‌هایم می‌سوزد. مامان می‌زند زیر گریه. اتفاقی که نباید می‌افتاد، می‌افتد. همه‌مان گریه می‌کنیم. جگرم حال می‌آید. به این می‌گویند یک خداحافظی جانانه!
ساکت
اصلاً انگار منِ کوتوله سفید ماستیِ چاقالو را از پرورشگاه آورده‌اند! یاد حرف بابا خدابیامرز می‌افتم که یک‌بار وقتی نوجوان بودم گفت: «واقعاً فکر کردی ما اگه می‌خواستیم از پرورشگاه بچه بیاریم، تو رو انتخاب می‌کردیم!؟»
ساکت
شوهرخاله‌ام که هنوز همون موبایل ۳۳۱۰ عهدبوقی پونزده سال پیشش رو داشت. از اون آدمایی بود که هنوز اعیاد رو با پیامک تبریک می‌گفت! معتقد بود گوشی هوشمند مث مواد مخدر هست و آدم رو از زندگی می‌اندازه. حالا روی چه حسابی رفته بود دو و نیم میلیون تومان داده بود مواد مخدر خریده بود و داده بود دست دختر شونزده ساله‌اش الله‌اعلم!
ساکت
تنها موفقیت چشمگیری که سپیده تا اون روز توی زندگیش کسب کرده بود این بود که یه بار تونسته بود توی بازی «مجلس ساکت بود، ناگهان خری آمد و گفت...» اول بشه!
ساکت
مژده خواهر بزرگ‌ترمان که همچنان از دایی خوشش نمی‌آمد و رفت‌وآمدی با او نداشت، علاوه بر اینکه ماها را به کفتارهایی تشبیه می‌کرد که پای جنازه نیمه‌جان شیری به انتظار مرگش نشسته‌ایم، می‌گفت دایی عباس حتی اگر سندهای تمام املاکش را توی سینی دودستی تقدیمش کند، همه‌شان را می‌ریزد توی فاضلاب!
ساکت
دلش می‌خواست یک اتاق با هزارتا مونیتور داشت که می‌توانست کوچک‌ترین حرکت‌های همه همسایه‌ها را زیر نظر داشته باشد.
ساکت

حجم

۱۰۸٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۱۰۸٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

قیمت:
۳۸,۰۰۰
تومان