کتاب بادام
معرفی کتاب بادام
کتاب بادام نوشتهٔ وون پیونگ سون با ترجمهٔ زینب سادات موسوی معلم در انتشارات آستان مهر چاپ شده است. این داستان کرهای دربارهٔ کودکی است که به بیماری آلکسی تایمیا مبتلاست. این بیماری یک اختلال روانی است که برای اولینبار در مجلات پزشکی در دههٔ ۱۹۷۰ و با توضیح «ناتوانی در شناسایی و بیان احساسات» توصیف شد.
درباره کتاب بادام
یون جه با بیماری مغزی آلکسی تایمیا به دنیا آمده است. این بیماری بروز احساساتی مانند ترس یا خشم را برای او سخت میکند. مادر و مادربزرگ او همهٔ تلاششان را میکنند که یون جه احساس بدی نداشته باشد اما او نمیتواند با افراد دیگر بهخوبی معاشرت کند و دوستی داشته باشد. خانهٔ کوچک آنها با یادداشتهای رنگارنگ تزئین شده است. این یادداشتها به او یادآوری میکنند چه زمانی باید لبخند بزند، چه زمانی باید بگوید «متشکرم» و چه زمانی باید بخندد. تا اینکه در شانزدهمین سالگرد تولد یون جه، همهچیز تغییر میکند. نام «بادام» اشاره به نورونهای بادامیشکلی دارد که در مغز او وجود دارند و زندگی را برای او و اطرافیانش دشوار میکنند. خود او در اینباره میگوید:
«من درون خودم بادامهایی دارم.
شما هم دارید.
کسانی که به آنها عشق یا تنفر میورزید هم دارند.
هیچکس نمیتواند آن بادامها را درون خود حس کند.
فقط میدانید که آنجا هستند.
این داستان، خلاصه بگویم، در مورد ملاقات دو هیولاست. یکی از آن دو من هستم.
به شما نمیگویم که پایان این داستان شاد است یا غمانگیز. چون، اول از همه، هر داستانی وقتی پایانش مشخص شود کسلکننده میشود.
دوم، اینکه به شما نگویم باعث میشود بیشتر جذب و درگیر این داستان شوید.
در آخر، البته میدانم که بیشتر به یک بهانه میماند، اما نه شما، نه من و نه هیچکس دیگری نمیتواند واقعاً بداند که داستانی شاد است یا غمانگیز.»
کتاب بادام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دانلود و خرید کتاب بادام به دوستداران فرهنگ و ادبیات کرهٔ جنوبی و دوستداران رمان کوتاه نوجوانان پیشنهاد میشود.
درباره وون پیونگ سون
وون پیونگ سون در سال ۱۹۷۹ به دنیا آمد. او رماننویسی اهل کرهٔ جنوبی و برندهٔ ۲ جایزهٔ ادبی بوده است: در سال ۲۰۱۶ برای کتاب «بادام» (Amondeu) و در سال ۲۰۱۷ برای کتاب «ضدحملهٔ سی» (Seoreunui bangyeok). رمانهای این نویسنده معنای وجود و رشد انسان را کشف میکنند و شخصیتهایی منحصربهفرد دارند.
بخشی از کتاب بادام
«۱
آن روز شش نفر کشته و یک نفر زخمی شدند. اول مامان و مادربزرگ بودند. سپس یک دانشجوی کالج که با عجله وارد شد تا مرد را متوقف کند. سپس دو مرد پنجاه ساله که در صف اول رژه ارتش رستگاری ایستاده بودند، به دنبال آن یک پلیس. بالاخره خود مرد. او انتخاب کرده بود که آخرین قربانی خونریزی جنون آمیز خود باشد. او به شدت به قفسه سینه خود ضربه زد و مانند اکثر قربانیان قبل از آمدن آمبولانس جان خود را از دست داد. من به سادگی تمام ماجرا را در مقابلم مشاهده کردم. مثل همیشه با چشمان خالی ایستاده بودم.
۲
اولین حادثه در شش سالگی اتفاق افتاد. علائم خیلی زودتر وجود داشت، اما در آن زمان بود که بالاخره به سطح آمدند. آن روز، مامان باید فراموش کرده باشد که من را از مهد کودک بیاورد. بعداً به من گفت که بعد از این همه سال به دیدن بابا رفته است تا به او بگوید که بالاخره او را رها میکنم، نه اینکه با شخص جدیدی آشنا میشود یا چیز دیگری، اما به هر حال ادامه میدهد. ظاهراً وقتی دیوارهای رنگ و رو رفته مقبره اش را پاک میکرد، همه اینها را به او گفته بود. در همین حین با پایان یافتن عشق او یک بار برای همیشه، من که مهمان ناخوانده عشق جوانشان بودم، به کلی در حال فراموشی بودم.
بعد از اینکه همه بچهها رفتند، خودم از مهدکودک بیرون رفتم. تنها چیزی که من از خانه شش ساله به یاد داشتم این بود که جایی روی یک پل بود. رفتم بالا و روی پل هوایی ایستادم و سرم روی نرده آویزان بود. ماشینهایی را دیدم که از زیر سرم میرفتند. من را به یاد چیزی میانداخت که جایی دیده بودم، بنابراین تا آنجا که ممکن بود آب دهانم را جمع کردم. ماشینی را نشانه گرفتم و تف کردم. تف من خیلی قبل از اینکه به ماشین برخورد کند تبخیر شد، اما چشمم را به جاده دوختم و به تف کردن ادامه دادم تا اینکه سرم گیج رفت.
"چه کار میکنی! حال به هم زنه!"
سرم را بالا گرفتم و دیدم زن میانسالی در حال عبور بود و به من خیره شده بود، سپس به راه خود ادامه داد و مانند ماشینهای پایین از کنار من گذشت و من دوباره تنها ماندم. پلههای پله روگذر از هر جهت بیرون میآمدند. من تحملم را از دست دادم دنیایی که زیر پلهها دیدم همگی همان خاکستری یخی بود، چپ و راست. چند تا کبوتر بالای سرم پریدند. تصمیم گرفتم آنها را دنبال کنم.»
حجم
۱۳۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۳۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
مزخرف ترین ترجمه ممکنه رو داشت کاش اون یکی نشرش رو بزارید این انگار از ترنسلیت کپی کرده گذاشته وسط کتاب
کیفیت ترجمه اش افتضاحه انگار داخل گوگل ترنسلیت زدن برای ترجمه خیلی جاها به خاطر ترجمه بد نمی فهمین داستان چی شد
واقعا فوق العاده و مفهومی بود.خسته کننده نبود و همین به دیدگاه من مهم ترین نکته ی یک کتابه.روند درک احساسات یک پسر هست که به طور مادرزاد مشکل درک احساسات خیلی حاد داره.بهتون پیشنهادش میکنم.یحتمل بیشتر مورد پسند نوجوونا
من فقط نمونه اش رو خوندم ولی تو همون ۱۵ صفحه ترجمه بقدری بد بود و اینقدر غلط نگارشی داشت که از خریدش منصرف شدم.
به خدا اصراری نیست که ترجمه کنیدهااا، بعضی جاها که اصلا نمیشه فهمید چی میخواد بگه
کتاب جالبی بود با ایده ای متفاوت، چی میشه اگه احساسات رو درک نکنید؟ اگه عزیزترین آدم های زندگی تون جلوی چشم هاتون کشته بشن و حتی گریه نکنید؟ رفاقت دو پسر متضاد رو خیلی دوست داشتم. کسی که عصبی و
ترجمه خیلییی خیلیی افتضاح بود کاملن مشخص بود از گوگل ترنسلیت خط به خطش رو ترجمه کرده مترجم!! لطفا این کتاب رو از فهرست کتاباتون خط بزنید و یه ترجمه درست بزارید بجاش!
ترجمه کتاب واقعا افتضاحه بعضی جاها اصلا نمیشه فهمید چی گفته
کتاب مجذوب کننده و متفاوتی بود، پسری که در فهمیدن احساسات ناتوانه چون بادوم های دریافت کننده احساسات تو مغزش زیادی کوچیکن:) اگه به ادبیات آسیای شرقی و رمان هاشون علاقه دارید توصیه میکنم کتاب «خانه خودمان» رو هم مطالعه
درکل کتاب قشنگی بود ریتم آرومی داشت به همراه قلمی روان با این حال پایانش خیلی ناگهانی و بی هدف بود نویسنده احساسات بدیهی رو به دور از پیچیدگی توضیح میده و تفسیر قشنگی ازشون ارائه میکنه که این خیلی عالیه داستان