کتاب جاذبه صفر
معرفی کتاب جاذبه صفر
کتاب جاذبه صفر نوشتهٔ وودی آلن و ترجمهٔ علیرضا شفیعی نسب است و انتشارات خوب آن را منتشر کرده است. این کتابْ مجموعهداستانهای وودی آلن با حال و هوای خاص خود اوست.
درباره کتاب جاذبه صفر
کتاب جاذبه صفر مجموعهٔ چند داستان کوتاه از وودی آلن است. بعضی از داستانها قبلاً در نیویورکر منتشر شدهاند و برخی دیگر را مخصوص کتاب حاضر نوشته است. از دستهٔ دوم میتوان به داستان چهل و سه صفحهای تأثیرگذاری به نام «قد کشیدن در منهتن» اشاره کرد که سبک مخصوص وودی آلن است: «ترکیبی از شوق رمانتیک و ناباوری و شگفتی از «یکی دیگر از تناقضات دنیایی که هرگز آن را درک نمیکرد.»
شخصیت اصلی این داستان جری ساکس بیستودوساله است که در فلتبوش بزرگ شده، در «ساختمان آجرنمای دهطبقهای که به افتخار یک میهنپرست نامگذاریاش کرده بودند: ساختمان ایتن آلن. با نمای بیروح، لابی ملالآور و دربان همیشه مست، ساکس اسم بهتری برای آن سراغ داشت: بندیکت آرنولد.» مادر ساکس «که بویی از دلربایی نبرده بود» دوست داشت او داروساز شود، اما ساکس برخلاف میل مادرش در بخش مکاتبات یک آژانس تئاتری کار میکند. محترمترین عضو خاندانشان پسرداییاش است که «مثل آبا ابن صحبت میکرد.» ساکس در «سوئیتی تنگوتاریک در خیابان تامپسون» زندگی میکند و با «انواع دردهای روانتنیاش» روی مخ همسرش گلادیس (بهترین اسمِ ممکن برای همسر اول) میرود. گلادیس در بنگاه املاک کار میکند و شبها در کالج شهر درس میخواند تا معلم شود. ساکس در روزگار رستورانهایی همچون الموراکو و جینو، عاشق شکوه و عظمت منهتن است، روزگاری که «افراد خوشچهره... دیالوگهای هوشمندانه» ردوبدل میکنند و «در صحنهای که سدریک گیبنز طراحی کرده» کوکتل مینوشند.
روزی از روزهای بهار، روی نیمکت محبوبش در سمت غربی برکهٔ قایقهای بادبانی در سنترال پارک نشسته است که دختر جوان زیبایی به نام لولو، با چشمهای بنفشی که «زیرکیِ شهریها» را نشان میدهد، کنارش روی نیمکت مینشیند. وقتی ساکس به لولو میگوید که دارد نمایشنامهای مینویسد دربارهٔ «یه زن یهودی... که مجبوره تصمیمهای وجودی بگیره»، لولو هم علاقهمند میشود و میگوید پایاننامهاش دربارهٔ فلسفهٔ آلمانی بوده است، «مفهوم آزادی در اشعار ریلکه.» خیلی برایش هیجانانگیز است که ساکس این مضامین را دستمایهٔ طنز کرده و خودِ ساکس هم بهتناسب واکنش نشان میدهد: «تأیید او عقل از سر ساکس پراند، مغزش مثل بشقابپرندهای به پرواز درآمد، چرخی در منظومهٔ شمسی زد و بعد برگشت.» از آنجا (دستکم تا مدتی) رابطهٔ خوشی میانشان آغاز میشود تااینکه اوضاع رو به افول میرود.
چندین داستان کوتاهتر هم در این کتاب هست: بازیگران آسوپاسی که مدیربرنامههایی مثل توبی سیاهزاده از انجمن انگلها دارند؛ ماجرای نامگذاری خوراک جوجهٔ ژنرال تسو؛ «عمارتی بزرگ در بلگریویا» که دوک و دوشس وینزور در آن ساکناند: دوک نگران است چطور گره کراوات درست وینزور را ابداع کند و دوشس «از روی نموداری که روی زمین کشیده شده است رقص واتوسی تمرین میکند.» یکی از داستانها، با عنوان «خیابان پارک، طبقهٔ بالا، فروش فوری، وگرنه میپرم پایین»، از طمع و کلاشی در بازار املاک میگوید و یکی دیگرشان از اسبی میگوید که نقاشی میکشد و هنرمندی محبوب میشود. «حکایت شاهمیگوهای منهتن» ابتدا اِیب موسکوویتز را وارد صحنه میکند که «بر اثر سکتهٔ قلبی جان خود را از دست داد و بهشکل شاهمیگو تناسخ یافت.» اما موضوع اصلیاش کلاهبردار بزرگ، برنی میداف، است که خودش هم کم مانده شاهمیگو شود. داستان «پول خوشبختی میآورد؛ الکی مثلاً» مونوپولی را به یک بازی دنیای واقعی تبدیل میکند که همکاران سابق در شرکت برادران لیمن آن را دراِزای مبالغ کلانی بازی میکنند. یکی دیگر از داستانها دربارهٔ یک مشت مرغ و خروس بدقلق است که حوصلهشان سر رفته و دیگری در قالب گفتوگویی در باشگاه کاوشگران در لندن، فواید بالشهای مختلف را موضوع طنز میکند. صدالبته هالیوود، با آن شکوه پوشالی و سلسلهمراتب الکیاش، هم از نقد گزندهٔ آلن در امان نمیماند.
ذرهای از توانایی آلن در سرگرم کردن و بهوجدآوردن مخاطب کم نشده، چه از طریق سبک پرتکلف عامدانه و استفادهٔ دستودلبازانه از کلمات عجیبغریب، سنگین و نامأنوس و چه نامهای مبالغهآمیز اما واقعاً بجایی مثل هال روچپیست، آمبروزیا ویلبیس، هیو فورسمیت، پانوفنیک، موری انگلوورم، گروسنوز و مواردی از این دست. مثل همیشه ارجاعاتی به فرهنگ فاخر هم وجود دارد: از اسکریابین گرفته تا راینهولد نیبور، لاروشفوکو، استریندبری و تورگنیف. جالبتر از همه ارجاع به عباراتی مثل «دریای بَلاکش» از اشعار ویلیام باتلر ییتس بود. خوب که گوش کنید، میتوانید لحن آلن را پشت تکتک واژهها بشنوید: حروف بیصدای دندانی، لحن خنثی اما عبوسانه، جهش ناگهانی از عادیترین و پیشپاافتادهترین صحبتها به نظرات دیوانهوار و افسارگسیخته.
در این روزگار تیره، یکی از معدود پناهگاههای مطمئنی که دربرابر اندوه و نومیدی داریم طنز قلقلکدهنده و هرازگاهی لودگی است که به یاد ما میاندازد زندگی، بهجز صحنههای هولناک، جلوههای دیگری هم دارد. در هیچ روزگاری مثل الان به دلقکها نیاز نداشتهایم. وودی آلن وارد میشود.
خواندن کتاب جاذبه صفر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران آثار وودی آلن و طرفداران طنز خالی پیشنهاد میکنیم.
درباره وودی آلن
وودی آلن، نویسنده و کارگردان شهیر آمریکایی، از آندست فیلمسازانی است که هیچگاه خودش را به ماندن پشت دوربین محدود نکرده است. او که کار خود را در دههٔ ۱۹۵۰ و با استندآپکمدی آغاز کرد، در آستانهٔ نود سالگی کماکان چنان مینویسد که گویی حس طنز در رگهایش جاری است. شوخطبعی آلن معمولاً مخاطب را به قهقهه نمیاندازد، اما او را به تفکر دربارهٔ خویش وامیدارد. بیننده میتواند در گوشهوکنار آثار آلن خودش را بیابد و با «خودِ دوستنداشتنیِ دوستداشتنیاش» مواجه شود. شاید رمز موفقیت آلن نیز در همین باشد... در این که با هوش و تیزبینی مخصوص به خود، همواره بر نقطهضعفهای آدمی دست گذاشته و ایدههایش را با نمایش بینقصیهای دنیا هدر نمیدهد.
وودی آلن در اول دسامبر سال ۱۹۳۵، در نیویورک متولد شد و با نام «آلن استوارت کوینگزبرگ» بزرگ شد و به مدرسه رفت. مادرش، نتی -که از مهاجرین اتریشی بود- کتابدار و پدرش، مارتین، -که از مهاجران روس بود- جواهرساز بود. البته مارتین هیچگاه سر یک کار بند نمیشد. او مدتی به فروشندگی پرداخت، بعد رانندهٔ تاکسی شد و کمی بعد سر از کافه درآورد. خانوادهٔ کوینگزبرگ در خانهای در بروکلین نیویورک زندگی و به زبانهای روسی، آلمانی، عبری، ییدیش و البته انگلیسی با یکدیگر صحبت میکردند.
آلن هشت سال از دورهٔ تحصیلش را در مدارس مذهبی گذراند و سپس یک سال به دبیرستان عمومی ۹۹ -که امروزه نامش به «آیزاک آسیموف» تغییر پیدا کرده است- رفت و سالهای آخر دوران متوسطه را در دبیرستان «میدوود» گذراند و در سال ۱۹۵۳ از آنجا دیپلم گرفت. یکی از تفریحات وودی آلن در طول دورهٔ دبیرستان، سرگرم کردن دیگران با اجرای شعبدهبازی و استندآپ کمدی بود که اغلب نیز با استقبال هممدرسهایهایش مواجه میشد.
آلن با پایان دورهٔ متوسطه از خانواده جدا شد و در همان زمان بود که نامش را به دلیل علاقه به وودی هرمان (کلارینیست جاز) به «هِیوود آلن» تغییر داد.
وودی آلن با اتکا به استعداد طنز خود، شروع به کسب درآمد از طریق نوشتن داستانهای طنز و فکاهی و فروش آن به روزنامهها کرد. او -که در همانسالها از اطرافیانش خواسته بود او را وودی صدا کنند- اغلب مطالبش را در حالی که سوار مترو بود و به سمت مدرسه میرفت مینوشت. یکی از جوکهایی که او در این دوره از زندگیاش نوشت و خیلی زود هم در روزنامهها چاپ شد، چیزی شبیه به این بود: «سالوس آدمیه که دربارهٔ آتئیسم کتاب مینویسه و بعد دعا میکنه که کتابش پرفروش بشه».
وودی پس از پایان دبیرستان به دانشگاه نیویورک رفت تا در رشتهٔ «ارتباط و فیلم» تحصیل کند، اما هنوز یک سال نگذشته بود که به دلیل عدم موفقیت در گذراندن درس «تولید تصاویر متحرک» قید ادامهٔ تحصیل را زد و دانشگاه را ترک کرد.
علاقهٔ وودی به سینما سبب شد تا در سال ۱۹۵۴ به آموزشگاه شهری نیویورک مراجعه کند و در آنجا «فیلم» بخواند، اما یک ترم هم دوام نیاورد. بعدها در مصاحبهای با نشریهٔ تایمز گفت که بزرگترین پشیمانی زندگیاش ناپخته عمل کردن در تصمیمگیری برای ترک تحصیلات دانشگاهی بوده است.
پس از این دو تجربهٔ ناموفق، وودی آلن تصمیم گرفت بهصورت خودآموز به مطالعه در حوزهٔ فیلم و سینما بپردازد. در همان دوران نزد نویسندهٔ مطرحی به نام «لاجس اِگری» به یادگیری نویسندگی پرداخت تا قلمش را صیقل داده و بتواند بهطور اصولی به این حرفه وارد شود.
فیلمها و کتابهای وودی آلن
ورود آلن به سطح بالای حرفهٔ نویسندگی خیلی زود راه یافت. او کار را با نوشتن برای یک نمایش محبوب تلویزیونی شروع کرد که نهتنها با استقبال بینندگان مواجه شد، بلکه تحسین منتقدان را نیز برانگیخت و نام او را در میان کاندیداهای دریافت جایزهٔ «امی» آن سال وارد کرد. با این حال و بهرغم شروع موفقیتآمیز، آلن خیلی زود از این کار خسته شد و تصمیم گرفت خودش نوشتههایش را اجرا کرده و استندآپکمدی را در بالاترین رده امتحان کند. نتیجهٔ کار باز هم رضایتبخش بود و اجراهای او در بین نیویورکیها از محبوبیت بالایی برخوردار شد.
در بازگشت به عرصهٔ نویسندگی، نخستین فیلمنامهٔ آلن با نام «تازه چه خبر پوسیکت؟» نامزدی جایزهٔ بهترین نویسندهٔ فیلمنامهٔ کمدی را، از سوی انجمن نویسندگان آمریکا برای او به همراه داشت. پس از نویسندگی، آلن با کارگردانی فیلم«چه خبر، تایگر لیلی؟» به وادی فیلمسازی قدم گذاشت؛ هرچند این فیلم در اصل یک فیلم ژاپنی بود که وودی آلن فقط با گفتار خندهآوری آن را دوبله کرد. در واقع نخستین حضور او در جایگاه کارگردان به معنای رایج در فیلم «پول را بردار و فرار کن» رقم خورد. آلن همانقدر که نویسندگی و کارگردانی را دوست داشت، به بازیگری هم بینظر نبود و در بسیاری از آثار خودش و دیگر کارگردانان بازی کرد.
وودی آلن یکی از نقاط عطف کارنامهٔ حرفهای خود را در سال ۱۹۷۷ ساخت. «آنی هال» با بازی او و «دایان کیتون» توانست چهار جایزهٔ بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامهٔ غیراقتباسی و بهترین بازیگر زن را در پنجاهمین دورهٔ اسکار از آن خود کند. پس از این فیلم، آلن فیلم «منهتن» را ساخت که به گفتهٔ خود او در واقع ادای دینی بود به زادگاهش.
طی ده سال بعد، آلن فراز و فرودهای بسیاری را تجربه کرد تا اینکه در سال ۱۹۸۶ برای فیلمنامهٔ فیلم «هانا و خواهرانش» دومین جایزهٔ اسکار خود را کسب کرد.
آلن که از آغاز کار حرفهایش در سینما در دههٔ هفتاد میلادی، بهطور معمول سالیانه یک فیلم ساخته بود، با آغاز قرن ۲۱ میلادی کمی پرکارتر از قبل شد و در یک دورهٔ ده ساله، ۱۲ فیلم ساخت که یکی از آنها فیلم موفق «امتیاز نهایی» بود. او در سال ۲۰۱۱ کمدی-رمانتیک مشهور «نیمهشب در پاریس» را بر پردهٔ نقرهای سینما نمایش داد که سومین جایزهٔ فیلمنامهٔ اسکار را برایش به ارمغان آورد.
در دههٔ اخیر فیلمسازی آلن به روال سابق بازگشته و او طبق قانون نانوشتهٔ دوران حرفهای خود، در هر سال حداقل یک فیلم داشته است که از معروفترین آنها میتوان به «جَزمین غمگین» و «کافه سوسایتی» اشاره کرد.
زندگی شخصی وودی آلن همواره با حواشی بسیاری همراه بوده است. او تاکنون بیش از سه بار ازدواج کرده است و اکنون در کنار همسر فعلی خود، سون-یی پِروین، زندگی میکند.
وودی آلن علاوه بر فعالیتش در سینما، نوشتههای بسیاری نیز از خود به جا گذاشته است که برخی از آنها مقالات و نمایشنامههای چاپشدهٔ او در نشریات مختلف هستند. از جمله آثار ترجمهشدهٔ وودی آلن به زبان فارسی میتوان به کتابهای «مرگ در میزند»، «هرج و مرج محض»، «مُتل ماه عسل»، «مرگ/ خدا» و «دفاع از دیوانگی» اشاره کرد.
بخشی از کتاب جاذبه صفر
«هرکس تاکنون کبریتی مشتعل را انداخته باشد داخل تانکر مهمات خوب میداند با کوچکترین حرکتها گاهی چه اتفاقات بزرگی که نمیافتد. القصه، همین چند هفته پیش طوفانی تکاندهنده در زندگی خودم اتفاق افتاد که عاملش نامهٔ فدایت شومِ کوتاهی بود که یک بابایی انداخته بود زیرِ درِ خانهمان توی شهر. این برگهٔ مرگبار میگفت عوامل یک فیلم هالیوودی در منهتن با دیدن بیرون خانهٔ ما به این نتیجه رسیدهاند که این خانه بهترین نقطه برای فیلم بیسروتهشان است و اگر راهشان بدهیم، دوست دارند برای لوکیشن ازش استفاده کنند. آن روزها ذهنم درگیر ادغامهای والاستریت بود که بر موضعگیریهایم در بازار سهام تأثیر میگذاشت، برای همین به این نامه همانقدری اهمیت دادم که به منوی غذاهای بیرونبر رستورانهای چینی؛ انداختمش توی سطل آشغال. ماجرا آنقدر الکی بود که حتی افتخار نیافت به جمع نورونهایی راه بیابد که برای تشکیل حافظهام باهم رقابت میکنند، تا چند روز بعد که داشتیم با همسرم لایهٔ ذغالشدهٔ غذایی را که آشپزمان سوزانده بود، میکندیم.
این غذاسوزِ دوبلینی حین پاک کردن سفره گفت: «راستی یادم رفت بگم. امروز که رفتی ماساژدرمانی، این فیلمیها اومدن اینجا.»
بیحواس پرسیدم: «این چیچیها؟»
«گفتن یه یادداشت برات فرستادهان. اومدن یه نگاهی به خونه انداختن. حسابی خوششون اومد، البته غیر از اون عکسی که کنار آلبرت اینشتین وایستادی، فوری فهمیدن جعلیه.»
توپیدم که «غریبهها رو راه دادی توی خونه؟ بدون اجازه؟ اگه دزد یا قاتل زنجیرهای بودن چی؟»
او هم کم نیاورد. «شوخی میکنی؟ آخه با اون لباسهای کشمیری صورتیشون مال این حرفهان؟ تازه، کارگردانه رو از برنامهٔ چارلی رُز میشناختم. هال روچپِیست بود، جدیدترین اعجوبهٔ هالیوود.»
همسرجانم هم پرید وسط. «وای، چه جذاب، نه؟ فکر کن اتاقها و درودیوارمون رو توی یه فیلم خفن اسکاری نشون بدن. نگفتن کیها توش بازی میکنن؟»
آشپزخانم که حسابی عاشق ستارههای سینما بود به صدایی جیغمانند گفت: «فقط برَد پانچ و آمبروزیا ویلبِیس رو گفتن.»
با قطعیتی در سطح خدایان المپ گفتم: «شرمنده عسلهای نازنینم. من نمیذارم اینجور آدمها بیان اینجا. زده به سرتون؟ کم مونده یه مشت عنتر بیان اینجا روی فرشهای تبریز اعلای ما اتراق کنن. اینجا معبد ماست، پناهگاهمونه، پر از جواهرات باشکوهیه که از مزایدههای بزرگ اروپا خریدهام؛ گلدونهای چینیمون، کتابهای چاپاول من، سفال لعابی، وسایل سبک لوئی ششم؛ اینهمه خردهریز حاصل یه عمره. تازه باید محیطْ آرومِ آروم باشه که من بتونم کتابم دربارهٔ خرچنگهای هرمیت رو تموم کنم.»»
حجم
۱۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
بسیار برنامه خوبیه پیشنهاد میکنم دانلود کنید ممنون از سازنده عزیر