کتاب بهرام و گردیه
معرفی کتاب بهرام و گردیه
کتاب بهرام و گردیه نوشتهٔ آتوسا صالحی است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر ششمین جلد از مجموعهٔ «قصههای شاهنامه» و برای نوجوانان است.
درباره کتاب بهرام و گردیه
کتاب بهرام و گردیه ابتدا شخصیتهای این داستان را با آوردن تصاویری از چهرههایشان به خواننده معرفی کرده است. این داستان که تصاویری هم آن را همراهی کرده است، درمورد ۲ تن از شخصیتهای شاهنامهٔ فردوسی است؛ بهرام چوبین و گردیه (Gordiya)؛ خواهر و برادری که در کودکی در باغ میدویدند و با یکدیگر بازی میکردند. این داستان از جشن، جنگ، دلشورههای گردیه و کارهای بهرامِ استخوانی و سیهچرده میگوید. این داستان با زبانی ادبی اما کاملاً قابلفهم نوشته شده است.
خواندن کتاب بهرام و گردیه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب بهرام و گردیه
«بهرام از جا برمیخیزد: «ابلق را برای جنگی در خور او آماده کنید. اینک خسرو، خود به پیشواز مرگ میآید که پای بر خاک آذربادگان گذاشت و سپاه آراست.»
گردیه پیش میرود و زره از دست همدانگشسب بیرون میکشد: «اهریمن نیز اینچنین آدم را از بهشت راند. به نیرنگی شیرین!»
بهرام زره از گردیه پس میگیرد: «اگرچه... به زره نیز نیازی نیست.» و شمشیر از نیام بیرون میکشد: «خسرو زبونتر از آن است که بتواند تیری بر این زره بیندازد.»
گردیه به خاک میافتد: «از این جنگ دل بگردان. یک سال فرمانروایی بس نیست؟ تخت را به او بده که به آرزویت رسیدی و از این پس، سردارش باش که خداوندگار چنین میخواهد.»
- تو زبان خداوندگار، خوب نمیدانی. همدانگشسب، تو بگو! خوابت چه بود؟ مگر نه آنکه سروش خداوندی، مرا بر بالهایش نشانده بود؟
گردیه به درد آمده است: «چون آدم که به خیال زندگی جاودان فریفته شد، به خوابی سست، خویشتن میفروشی. به دستهایت نگاه کن. خون جوانان سرزمینت، هنوز از آن پاک نشده است. بهرام به خود آی و از این جنگ دل بگردان!»
- خوشترین روزگار مردمم در این یک سال گذشت. من جز به داد فرمان نراندم و جز به سود ایران گام برنداشتم. از سردارانم بپرس... آدمیان امان یافتهاند و برایم جز آرزوی نیکبختی ندارند که دوران شهریاریام را بلند میخواهند. و من، نه به فرمان دل خویش که به خواست مردمم بر خسرو میآشوبم.
همدانگشسب زره بر تن بهرام میپوشاند: «بشتابید سرورم، سپاهیان چشم به راهاند.»
بهرام گردیه را در آغوش میکشد: «شاد باش که چون پیروز از جنگ بازگردم، شادمانیها خواهم کرد.»
گردیه میبیند که چشمهای برادرش نمناک است. گردیه چشم میبندد و آوای گامهای بهرام را میشنود که دور میشود. پس میشنود که سپاهیان برمیخیزند و فریاد سر میدهند: «درود بر سرور ایرانزمین، بزرگ ما، بهرام چوبین!»
گردیه همچنان که چشم بسته، میبیند بهرام تخت را چون سنگی گرانبها در آغوش گرفته است. و سنگ از گرمای آغوشش قطرهقطره آب میشود.
اکنون گردیه زمان را چون پود میبیند و زمین را تار. کاش زمان باژگونه میچرخید. کاش داستان او و بهرام از این دم آغاز میشد و هر روز، رج به رج و برگ به برگ، به واپس میرفت؛ امروز به دیروز و دیروز به دیروزِ دیروز. و کاش پایان داستان به آن هنگام میرسید که بهرام بیآنکه لب بگشاید، با او سخن میگفت: «ببین برادر برایت از جنگ چه ارمغان آورده است: دلی که از آتش مهر تو گدازهای شده است. دلی که تندتر از پیش میتپد و با هر تپش نام تو را همچون هزارهزاربار پیشتر بازمیگوید: گردیه. کدام خنجر، کدام نیزه، کدام تیر میتواند این آتش را فرو نشاند و این آواز را خاموش کند؟»»
حجم
۲٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۲٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه